جامعهشناسان در تنگنا
محسن آزموده
«آيا تغييري حادث نشده است؟ آيا همه اركان و شوونات زندگي از بيخ و بن دگرگون نشدهاند؟ آيا در پس كوچه و انتهاي راهي كه ما هماكنون در آن ايستادهايم، با لبخند شيطنتآميز نيچه روبهرو نيستيم كه به ما ميگويد: ساعت خاكي ابدي وجود، بارها و بارها برگردانده ميشود و تو نيز با آن، اي ذره خاك». (زندگي روزمره در ايران مدرن، هاله لاجوردي، تهران: 1393، ص 153)
جامعهشناسي دانشي معطوف به تغيير است. بگذريم كه جامعهشناسان معرفت به ما ميگويند، عموم علوم در نهايت با واقعيت عيني سر و كار دارند، حتي به ظاهر نظريترين دانشها مثل رياضيات و نجوم و زيستشناسي. اما ربط و نسبت اصحاب علوم اجتماعي، با واقعيتهاي عيني جامعه بيش از اينهاست و مرزگذاري ميان توصيف و تجويز در آن چندان درست به نظر نميرسد، بگذريم كه ممكن است برخي جامعهشناسان هدف خود را صرف توصيف و نظريهپردازي بيان كنند. پس وقتي جامعهشناسي در واقعيتهاي اجتماعي مداقه ميكند، به بهبود ميانديشد، يعني ميتوان شرايط را عوض كرد، مشكلات را رفع و جامعهشناسي كه چنين نتواند، در تنگناست.
جامعهشناسان، انسان را موجودي اجتماعي در نظر ميگيرند. از دوركم ميآموزيم كه انسانها در به ظاهر درونيترين و شخصيترين تصميمها، متاثر از وضعيتهاي اجتماعي و سياسياند. تنها فقر و فساد و روسپيگري و رفتارهاي خشونتآميز نيستند كه از علل و عوامل اجتماعي بر ميآيند، حتي افسردگي و عارضههاي رواني و فردي آدمها، با وجود همه توجيهاتي كه روانشناسان و روانپزشكان ارايه ميكنند، تا حدود زيادي از عوامل محيطي و به تعبير دقيقتر، اجتماعي ناشي ميشود و ناديده گرفتن اين علل، خودفريبي و سر را زير برف كردن است.
چند هفته پيش يك خبرنگار حوزه اجتماعي، جوانمرگ شد. در اين فاصله، رسانهها از اخبار تلخ و ناراحتكننده خودكشي چند كودك در گوشه و كنار جامعه سخن گفتند. چند چهره مشهور و نامآور هم در كمال ناباوري و بهت به علت كرونا درگذشتند. شنيدن و گفتن خبر مرگ، خيلي ساده و راحت شده. آنقدر كه حتي توضيح و توصيف آن، دشوار شده، اگر نگوييم محال است؛ چه برسد كه جامعهشناس يا روزنامهنگار اجتماعي بخواهد راهحلي براي آن ارايه كند. يك بار جامعهشناسي در وصف زلزله بم، نوشته بود كه در ميانه فاجعه، زبان از گفتن قاصر ميشود و آدم تنها هاج و واج ميماند و واژگاني براي بيان (اكسپرسيون) آنچه تجربه ميكند، نمييابد.
جامعهشناسان ما امروز به تنگنا دچار شدهاند. راهكار براي برونشو از مشكلات پيشكش، نه فقط از توضيح و تبيين آنچه در حال وقوع است، وامانده، بلكه دچار چنان خمود و ركودي شده كه پژوهشگران دردآشنايش، در واكنش به شرايط موجود از خودشان مايه ميگذارند. اصحاب علوم اجتماعي بايد به دنبال توضيح و تشريح وضعيت خودشان برآيند، نوعي جامعهشناسي «جامعهشناسي!» چرا چنين شده؟ چرا فارغالتحصيلان و اساتيد علوم اجتماعي اين اندازه غمگين و افسردهاند؟ چرا «آكادميا»، «كودكان ناهمگون» (تعبير از احمد شاملو در شعر كاشفان فروتن شوكران) خودش را تاب نميآورد؟ آيا بايد همه گناه را به گردن بيرون از دانشگاه انداخت و با پوشيدن دستكش، خيال خود را راحت كرد؟ آيا علوم اجتماعي در دعواي بين عامليت و ساختار، در نهايت ما را به «دترمينيسم» فرا ميخواند؟ پس آن دعوت جامعهشناسي براي بهبود و تغيير چه ميشود؟ آيا بايد دل به مرثيه خوش و زانوي غم بغل كرد و واپسنگرانه گريست؟ آيا بايد با مرور گذشته، دنبال مقصر گشت و يكديگر را دريد؟ نقل آنچه رخ داده و يادآوري گذشته بايد با نگاهي به رهايي صورت گيرد، وگرنه جز تلنبار اندوه، نتيجهاي در بر ندارد، چنانكه آن جامعهشناس ميگفت: «هر دوران گذشتهاي حاوي افقي از انتظارات برآورده نشده است و هر كسي كه نظر به آينده دارد، بايد با نوعي قدرت موعودگرايانه، اين انتظارات را به يادآورد. قدرت نجاتبخش خاطره به معناي امحاي قدرت گذشته بر آينده نيست، بلكه تلاشي است براي تذكر احساس گناه آدميان عصر حاضر در قِبل اعصار گذشته. بنابراين هر نقدي بايد از ديدگاه رستگاري صورت گيرد.» (همان كتاب، ص 155)