استخر خالي
اميد توشه
اگر از كوچه يكم خيابان كاخ را به سمت پايين بياييد، نبش كوچه دوم ساختماني قديمي هست كه پيچكها از نردههايش بالا رفته. اگر گياهان را كنار بزنيد و داخل حياط را نگاه كنيد، يك استخر خالي ميبينيد. روي ديواره استخر رد كمرنگ اسپري مشكي هست كه يكي با دستخط بد نوشته: «صدف دوست دارم.» استخري كه فريد توي آن كشته شد. همين استخري كه هيچوقت آب به خودش نديد. اين استخر را باباي فريد قبل انقلاب ساخته بود به اميد اينكه خانهاش از ويلاي باجناقش در پونك بهتر باشد. اما خب وقتي ساختمان آماده شد، انقلاب از راه رسيد و استخر هم براي خانهاي وسط شهر كه دور و برش هم ديد داشت، موجود زائدي به شمار ميرفت. هيچكس نفهميد چرا استخر را نينداخت سر حياط.
بچه كه بوديم فريد از استخر بهترين استفاده را ميكرد. ميرفتيم توي استخر گل كوچك بازي ميكرديم. اما بزرگتر كه شديم ديگر به هيچ كاري نيامد. آفتاب رنگ آبي كف استخر را آسماني كرده بود. همان موقعها بود كه فريد جلوي دبيرستان دخترانه محل صدف را ديد و عاشقش شد. دفتر عقايدش را داده بود فرزانه - خواهرش- بدهد به صدف. او هم با اكراه گرفته بود و جلوي هر سوال جوابهاي يك كلمهاي نوشته بود. در جواب سوال مهم «عشق زندگي شما چه كسي است؟» فقط يك كلمه نوشته بود: مهرداد. فريد مريض شد. داشت دق ميكرد. رفت جلوي مدرسه دخترانه و دنبال صدف افتاد و با گريه پرسيد: «مهرداد كيه؟». صدف اول خنديده بود، بعد داد زده بود: «برو ديوونه.» انگاري با كارد زده باشد وسط سينه فريد به او گفته بود: «خيلي بچهاي». فريد اما چند روز رفت گوشه استخر نشست و با هيچكس حرف نزد. بعد بلند شد و رفت در خانه تكتك همسايهها را زد. دنبال مهردادها ميگشت. بيست و يك مهرداد پيدا كرد. اما فقط ششتايشان به سني ميخورد كه صدف دوستشان داشته باشد. پنجتايشان عاشق هيچ صدفي نبودند. مهرداد آخر تازه آمده بود به محله. بزرگتر از ما بود. فريد پرسيده بود: «صدف عاشق توئه؟». مهرداد هم زده بود تخت سينه فريد كه به تو چه. دعوايشان شده بود. دماغ فريد خون آمده بود و او هم شب به تلافي روغن ترمز ريخته بود روي رنوي قرمز مهرداد. رنگش رفته بود. مهرداد هم فردا آمده بود در خانه دوست ما. وسط دعوا فريد با سر افتاد كف استخر خالي و ضربه مغزي شد.
سوم فريد در بهشتزهرا، صدف با بابايش آمد كه اسمش مهرداد بود.