حقيقت...
سروش صحت
ديرم شده بود. عقب تاكسي نشسته بودم و اضطراب داشتم. هميشه روزهايي كه ديرت شده و عجله داري، ترافيك هم بيشتر است. وسط اين هير و ويري باتري موبايلم هم تمام شد. با عجله از خانه بيرون آمده بودم و ساعت هم نبسته بودم. پرسيدم: «ببخشيد ساعت چنده؟» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «ده و پنج دقيقه.» تشكر كردم. زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «البته دقيقش را اگه ميخواهيد ده و هفت دقيقه است.» مرد گفت: «نه، همون ده و پنج دقيقه است. ساعت من دقيقه دقيقه.» زن گفت: «من صبح ساعتم را با راديو تنظيم كردم.» مرد گفت :«ساعت من سه ساله رو دستمه، نه يك ثانيه جلو افتاده، نه يك ثانيه عقب.» بعد از راننده پرسيد: «ساعت شما چنده؟» راننده گفت: «ده و بيست و پنج دقيقه.» زن خنديد وگفت: «اون كه ديگه خيلي اوته.» راننده گفت: « چون ساعت شما و ايشون به هم نزديكه، دليل نميشه ساعت من اشتباه باشه، ساعت من دقيقترين ساعته، مال شما دوتا اشتباهه.» با خودم فكر كردم كاش ساعت خود را بسته بودم. پنجره را پايين كشيدم و از راننده ماشين بغلي پرسيدم: «ببخشيد ساعت چنده؟» راننده گفت: «يازده و نيم.»