موج
جمال ميرصادقي
مرد پير در ساحل نشسته. روزي است ابرآلود، هوا دم كرده و دريا خاكستري ... دورتر از مرد پير، زنها با لباس و بچههاي قد و نيمقد، توي دريا تن به آب ميزنند و سر و صدايشان بلند است. مردها، در دوردست شنا ميكنند. زني در ساحل بچهاش را صدا ميزند. موجها پيش ميآيند، سينه ميدهند و كف ميكنند و به ساحل ميكوبند. باريكههاي كفآلود تا پيش پاي مرد پير ميدوند، لحظهاي ميايستند و به خشكي ميچسبند و واپس مينشينند. موجهاي تازه، خروشان از راه ميرسند و موجهاي پيش از خود را به زير ميكشند و خود به جلو ميآيند و خط سفيد كفآلودي بر سراسر ساحل ميكشند. مرد پير به دريا خيره شده: ميآيند و ميروند، تلاشي است براي بودن، جاي ماندن نيست. سر و صداي بچهها و زنها بلندتر شده و به غرش دريا آهنگي انساني داده. صداي زن بلندتر شده، از اين سوي به آن سوي ساحل ميرود و بچهاش را صدا ميزند. همهمه بچههايي كه فوتبال بازي ميكنند، به گوش ميرسد. مرغ دريايي، بالهاي سفيدش را باز كرده، در پهناي دريا پرواز ميكند. سر درختي پرندهاي آواز ميخواند. زن و مردي رو به دريا نشستهاند. موهاي سفيد مرد آشفته است. ماسهها از ميان انگشتهايش پايين ميريزد. زن به او خيره ميشود. «اين، زندگي نيست...» به آسمان ابرآلود و درياي خاكستري نگاه ميكند. «جهنم است، جهنم...» مرد مو سفيد، ماسه را از ميان انگشتهايش پايين ميريزد، ساكت است. پسر و دختري از كنار آنها ميگذرند. دختر ميايستد. «من، بايد برم.» پسر نگاهش ميكند. «ديرم شده.» پسر همانطور نگاهش ميكند. دختر لبخند ميزند و دستش را تكان ميدهد. «خداحافظ.» چند قدم از پسر دور ميشود، پسر به طرف او ميرود. «باز هم ميبينمت؟» دختر ميخندد و برميگردد و با قدمهاي تند دور ميشود. نگاه پسر دنبال او ميرود. صدايش بلند ميشود. «فردا همينجا به انتظارت ميمانم.» دختر سر برميگرداند. صداي پسر بلندتر ميشود. «به انتظارت... مي... مانم.» دختر دستش را به طرف او تكان ميدهد و ميدود و پشت درختها فرو ميرود. مرد و زن جواني از كنار پسر ميگذرند و پسربچهاي دنبال آنها ميآيد. مرد ميگويد: «حسابي آب بازي كرد.» به پسرك نگاه ميكند. «حسابي كيف كرد.» « بايد بگذاريم شنا ياد بگيرد.» « بايد بگذاريم پيانو ياد بگيرد.» پسر بچه ميايستد و از ميان ماسهها چيزي بيرون ميكشد و داد ميزند. «مامان ... مامان، ببين چي پيدا كردم.» دستش با اسكلت ماهي كوچكي بالا ميآيد. زن به مرد موسفيد نگاه ميكند. مرد ماسهها را مشت ميكند. «اگر زندگي اين است، ميخواهم نباشد.» مرد ماسه را از ميان انگشتهايش پايين ميريزد و حرفي نميزند. «دلم گرفته، دلم ميخواهد بميرم...» زنها و دخترها توي دريا دنبال هم ميكنند و به سر و روي هم آب ميپاشند و جيغ ميزنند. زني بچه كوچكش را در آغوش گرفته. موج پيش ميآيد و به بدن زن ميكوبد. آب به سر و صورتشان ميريزد. بچه خودش را به زن ميچسباند. زن ميخندد. «نترس عزيزكم، نترس عمرم، شاديم.» بچهها دنبال توپ ميدوند و داد ميزنند. «گل... گل... گل.» همديگر را بغل ميكنند و روي ماسهها ميغلتند. بچههاي ديگر دستهايشان را تكان ميدهند. «گل نبود ... گل نبود... » دروازهبان ساكت توي دروازه ايستاده، توپ پلاستيكي پشت سرش روي ماسهها افتاده. زني سه پايه نقاشي خود را توي ماسهها فرو ميكند و رو به دريا مينشيند و قلممو را توي رنگ فرو ميبرد. موجها ميآيند، بلند ميشوند و به ساحل ميكوبند. باريكههاي كفآلود، پاي مرد پير را ميشويند. نه، آرامشي نيست، جاي ماندن نيست... زن در ساحل ميدود و بچهاش را صدا ميزند. دو زن دنبال او راه افتادهاند و به دريا نگاه ميكنند و دستهايشان را تكان ميدهند. موجها پيش ميآيند و ميغرند و خط سفيد براقي سراسر ساحل ميكشند. در دوردست، كنار ساحل چند نفر دور چيزي جمع شدهاند. مرد پير از جا بلند ميشود و راه ميافتد. پاهاي خيس او، جاي پاي ديگران را روي ماسه ميكوبد و جاي پاي خود را بهجا ميگذارد و به جلو ميرود. باد درختها را تكان ميدهد و ميان شاخهها زمزمه ميكند. چرخريسكي سر شاخه بلند درختي نشسته آواز ميخواند و چرخريسك ديگري از دور به او جواب ميدهد. مرد پير از كنار زن و سهپايه نقاشي ميگذرد. نگاهش به تابلو نقاشي ميافتد. آسمان و دريا، واژگونه نقاشي شدهاند. آسمان و لكههاي ابر خاكستري به زير افتادهاند و دريا و موجها بالا رفتهاند و باريكههاي كفآلود آب، از دريا به آسمان سرازير شده. زن جيغ ميزند و ميدود و بچهاش را صدا ميزند. دو زن دنبال او ميدوند. مردي در ساحل پيش ميآيد و روي دست خود چيزي را ميآورد و مردهاي ديگر دور او ميچرخند و به جلو و عقب ميروند و براي او راه باز ميكنند. خاك داغ، پاي مرد پير را ميسوزاند. مرد علفهاي هرزه را له ميكند و به طرف در يك لتهاي خانه ميرود. دانههاي درشت عرق روي صورتش نشسته. لباس به تنش چسبيده، نفس نفس ميزند. زن شيون ميكشد، باد زمزمه ميكند، پرندهها آواز ميخوانند. سوت بلند كارخانه كش ميآيد و در فضا ميپيچد.
مرد پير دوش آب را باز ميكند. آب بدن او را ميشويد و پايين ميريزد. چشمهايش را ميبندد. موجها، سينه ميدهند و كف ميكنند و به سوي او ميآيند و او را با خود به زير ميكشند.