روز صد و دوازدهم
شرمين نادري
خانه روبهرويي، همانكه آجري است و شيرواني قديمي داشت و سر كوچه بنبست ايستاده بود و درخت گردو و انارش دوست داشتي، دارد خراب ميشود.
اين را دوستي نوشته براي من و دلم را لرزانده و يادم انداخته به ديوار آجري آن خانه و پنجرههايي كه قد كشيده بودند بالاي حياط و پيچك امينالدولهاي كه از حياط تا سقف را سبز كرده بود. دوروبر آن خانه اما ديگر خبري از حياطهاي كوچك و تابهاي شكسته و پيچك نيست، اينجا در نياوران همه خانهها دارند يواشكي تبديل به آپارتمان ميشوند. اين را هم دوستم ميگويد و يك ليوان چاي به دستم ميدهد كه بروم روي بالكن و در گرماي عصر بهاري بايستم و كارگراني را نگاه كنم كه پتك ميزنند و مته ميكوبند اما هنوز نتوانستهاند آن خانه بزرگ و قديمي را زمين بزنند. دوستم ميگويد ميبيني چقدر محكم است، ديوارهايش چقدر ضخيماند و آن گچبريها را ببين و آن درختي كه لابد بايد قطع كنند و آن كارگري كه تكيه داده به ديوار آجري. من هم ميگويم آن گوشه را ببين چه كاشيهاي قشنگي، همه به رنگ آبي و آن طاقيهاي آجري و آن پلهها كه دارد دانهدانه ميشكند، چقدر قشنگاند و چقدر غمگين. دوستم هم جواب ميدهد ما غمگينتريم، خانه اما چند سال خالي بود و لابد ميراث هم از پسشان برنيامد. ميگويم درختها چي، درختها ميراث كسي نيستند و آن شيشههاي قديمي و آينههاي روي ديوار؟ و دوستم ميگويد چايي سرد شد. من اما از كنار خانه دوستم تا جماران پياده ميروم. آرام و بيقرار و سر به آسمان. ميخواهم برسم به آن درخت بزرگ چنار جماراني و توي آن پسكوچههاي قديمي باقيمانده از شميران راه بروم و بعد از عطاري كوچك قديمي گلگاوزبان بخرم و آن وقت برگردم سمت تجريش و بعد اينقدر بيقراري كنم كه از نفس بيفتم. شايد فراموش كنم كه زني، همين چند سال پيش توي اين حياط راه ميرفت، زير درخت گردو و انار و پر گل و گل سرخي چيده بود از درخت و عكس ميانداخت از خودش و گلها و درختها و من كه روي ايوان آپارتمان تازه دوستم ايستاده بودم، ديدم دست تكان داد به من. اينقدر قشنگ بود كه دلم خواست براي هميشه بماند توي ذهنم، آن خانه و گلهاي درخت انار و اين بيقراري عصر بهاري.