خواب
جمال ميرصادقي
گم شده بود در شهري بود كه مردمانش را نميشناخت و همه سفيدپوش بودند، تنها او سياه پوشيده بود. همه چيز براي او بيگانه بود، جايي را نميشناخت . از كوچهها و خيابانهاي بسيار گذشت و خانههاي قديمي و مجتمعهاي مخروبهاي را پشت سر گذاشت . به بياباني رسيد. هوا سرد و سوزان بود و آسمان را ابرهاي سياهي گرفته بود. ميلرزيد، از درهاي پايين رفت .دره ديگري پشت آن پيدا شد، درهاي پشت دره ديگر. لاشخورها بالاي سر او ميگشتند، سايههايشان زمين را لكلك كرده بودند. توده خاكي از دوردست شهر بلند شد، .دور خود ميچرخيد، ميغلتيد و بزرگ و بزرگتر و گردبادي شد و به سوي او آمد. ميدويد و از اين سو به آن سو ميرفت، گردباد لوله ميشد و ميگشت و ميغريد، صدايش مثل وزوز هزار زنبور، در درهها پيچيده بود و گوشهاي او پر از صدا شده بود . از درهها بالا ميآمد و نفسنفس ميزد .گردباد دنبال او كرده بود.
چشمهايش را كه باز كرد ، صبح شده بود. قلبش به سينه ميكوفت .بلند شد و نشست . از كوچه سر وصداهايي بلند بود . پنجره را باز كرد. زنها و مردها كوچه را پر كرده بودند. جنازهاي را تشييع ميكردند. نيمه شب از خانه همسايه، صداي اذان بيموقع را شنيده بود.