روز صد و بيستم
شرمين نادري
در كوچهپسكوچههاي روستايي دور قدم ميزنم، كوچههايي با خانههاي گلي و زمينهاي گلي و درختهاي ليمو و كنار و چالههاي پرشده از باران چند روز پيش.
بچهها در ميان آبهاي مانده از باران ميدوند و لاستيكهاي ماشينهاي بزرگ را ميچرخانند توي گلها و ميخندند. خندهشان شاد و شيرين است اما نه زمينبازي و پارك دارند و نه كتابخانه و نه حتي تلويزيون و گوشي براي ديدن بخش ديگري از جهان.
بعد من عكسشان را ميگذارم روي مجازستان و مينويسم كاش بهترين كتابخانه دنيا را برايشان بسازم و يك نفر ميآيد و مينويسد آدمها هر قدر بيشتر دارند ناشادترند، اينها در عوض شادند و كتابخانه هم لازم ندارند. اين را كه ميخوانم انگار در دلم رخت ميشورند، پس راه ميروم با بچهها و اينطرف و آنطرف ميدوم و پا توي گل و شل ميگذارم و ميگذارم كه بيخبري دليل شادي باشد.
اما من خبردارم، نميتوانم خودم را گول بزنم، به آقاي دهيار ميگويم اگر وقتي بچه بودي زمينبازي داشتي در بزرگسالي خوشحالتر نبودي؟
و آقاي دهيار ميخندد و ميگويد بچهها حق دارند.
اين را راست ميگويد، بچهها حق دارند مدرسه خوب و زمينبازي و خنده ناب داشته و بيخبر باشند از توهمات و تصورات ما بزرگسالهاي غريب.
پس با بچهها ميدوم به سمت زمينبازي كوچكي كه قرار است به زودي پر از تاب و سرسره شود، توي باريكههاي سنگي كه اهالي روستا ساختهاند راه ميروم و گوش ميدهم به صداي بچهها و صداي رودخانه و صداي پرندهها و باران.
در شهرم آدمهاي عجيب زيادند، آدمهايي كه حرفشان را نميفهمم، اما تا دلت بخواهد آدمهاي مهربان هم هست، آدمهايي كه دلشان ميلرزد، توي صف اتوبوس، توي حياط مدرسه، جلوي پارك، در بانك شلوغ و در همهمه زير پل حافظ و خيلي جاهاي ديگر.
آدمهايي كه چراغ كوچكي روشن ميكنند و پشت پنجره ميگذارند و من توي اين تاريكي و توفان دلم بهروشني پنجرهشان خوش است و راه ميروم و خسته نميشوم.