بعدا
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و فهرست كارهايي را كه بايد بعدا انجام بدهم، مينوشتم. دختربچه چهار، پنج سالهاي با مادرش عقب تاكسي نشسته بود. دختربچه اصرار داشت كه مادرش او را ببرد خانه زريجان و مادرش ميگفت، الان نميشود. دختربچه باز هم اصرار كرد ولي مادرش قبول نكرد. دختربچه به گريه افتاد. مادرش پرسيد «چرا گريه ميكني؟» دختربچه گفت: «چون ميخوام الان بريم خونه زري جون.» مادر گفت «الان نميشه، بعدا ميريم.» دختر همانطور كه گريه ميكرد گفت «الان، بعد نه.» راننده در آينه به مادر و دختر نگاه كرد و گفت «كاش وقتي جوونتر بودم يكي اينو بهم گفته بود.» پرسيدم: «چي رو؟» راننده گفت «همين كه الان؛ بعد نه.»