خانه آفتابي
اميد توشه
از ارتفاع ميترسيدم اما از نردبان رفته بودم بالا. گيرههاي پرده را دانه دانه در ريل گذاشتم. بايد اينكه روي پله ما قبل آخر بودم اما باز هم بايد دستم را دراز ميكردم. با پولي كه جاي مهريه داده بود جايي بهتر از اين پيدا نكردم. چشمم خورد به پيچ پايه چوب پرده كه گچ اطرافش ترك خورده بود. خودم را بيشتر كش آوردم تا فشار كمتري روي ميله بيفتد. كاش قدم بلندتر بود. اين اواخر چند بار در دعواها قدم را زده بود توي سرم. لبخند زدم. همه اينها مربوط به گذشته بود. حالا حس رهايي ميكردم. اميد داشتم.آرام از پلهها آمدم پايين. چهار پايه گرد كوچكي كه در خانه قبلي رويش گلدان داشتم را بردم گوشه هال و جايي كه پرده تمام ميشد، تنگ بلوري بزرگي كه از بازار قم خريده بوديم را گذاشتم رويش.
از بين كارتنها قوري، كتري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم. نور تنبل پاييز افتاده بود روي قالي ماشيني كه مال جهيزيهام بود. چند دانه هل كه گوشه پلاستيك گره زده بودم را كنار قندان پيدا كردم. گذاشتم گوشه دهانم و با فشار آرام دندان شكستم. بوي هل پيچيد توي مشامم. نشستم روي صندلي و سيگار روشن كردم. سيل دود ميرفت آنجايي كه از لاي پرده آفتاب ميتابيد. من بنده خانههاي نوراني بودم. خانه قبلي نور نداشت. مال پدرش بود و براي اينكه اجاره ندهيم آن چند سال جهنمي را همانجا گذرانديم. يكبار جلوي مشاور گفتم: «هر چه ميگم بريم يه خونه ديگه قبول نميكنه.»آنجا چيزي نگفت اما توي ماشين صدايش را انداخت توي گلو كه لياقتت مستاجريه.قرار بود برادرم امشب از شهرستان برسد. واقعا خسته شده بودم. اسبابكشي و همهچيز را تنهايي به دوش كشيدم. مادرم زنگ زده بود: «ول كن اون تهران بيهمهچيز رو.»اما خب من ديگر بر نميگردم خانه پدري. براي همين قهر كرد و نيامد كمك. استرس نداشتم. از پس خودم بر ميآمدم.رفتم دستشويي تا سم سوسككش رو بريزم توي چاه كه خودم را توي آينه ديدم. خندهام گرفت با شال دور سرم شكل آدم فضايي شده بودم. ناگهان صداي وحشتناك شكستن آمد. انگار امواج فراصوت هزار بار كمانه كردند به ديوارهاي خانه خالي و به پرده گوشم هجوم آوردند. ميله با پيچ و تكهاي گچ مانده از سقف، افتاده بود روي تنگ بلوري. كف خانه پر بود از خرده شيشههاي سبز رنگ كه مانند دانههاي زمرد كوچك و بزرگ روي سراميك و قالي زير نور خورشيد ميدرخشيدند.دنبال جارو كه ميگشتم از آنچه به ذهنم آمد، خندهام گرفت: «من غلام خانههاي آفتابيام.»