آشتي با خود!
محمد صادقي
چرا بسياري از زندگيها خالي از آرامش و سرشار از رنجهاست؟ چرا انسانها با يكديگر در حالت ستيز قرار ميگيرند؟ چرا بسياري از كوششها براي كاستن از جنگ و ستيز، چنانكه بايد موثر نبوده و نيست؟ براي برقراري صلح ميان انسانها چه بايد كرد؟ اصلاح فردي مهمتر است يا اصلاح اجتماعي؟ و چرا اصلاح اجتماعي همواره بيشتر مورد توجه بوده است؟ نيل گراسمن، فيلسوف امريكايي، در كتاب «روح اسپينوزا» مينويسد: «بسياري از مردم ترجيح ميدهند كه درباره مشكلاتِ جهان بينديشند، نه درباره مشكلاتِ خودشان... ما بر چيزي خلافِ اين عادتِ فكري پاي ميفشريم؛ چراكه آرامش و هماهنگي را آنان كه با خود در صلح نيستند به جهان نخواهند آورد و بنابراين، نخستين مسووليتِ هر كسي كه صادقانه ميخواهد كه رنج جهانيان را تخفيف دهد، اين است كه هر چه بيشتر رنج خودش را تخفيف دهد؛ چراكه كسي كه نميداند كه چگونه رنج خودش را تخفيف دهد از كجا، اصلا، ميداند كه چگونه رنجِ ديگران را تخفيف دهد؟» مصطفي ملكيان نيز باور دارد تا زماني كه انسان از وجودي يكپارچه برخوردار نباشد، يعني پنج ساحت وجودي او (1.باورها و عقايد، 2.احساسات و عواطف و هيجانات، 3.خواستهها، 4.گفتار، 5.كردار) با هم هماهنگ نباشند، به صلح و آشتي با خود دست نمييابد. به نظر او، فقط كساني كه پنج ساحت وجودي آنها بر هم انطباق دارد، با خود در صلح هستند و ميتوانند در اصلاح پيرامون خود و جامعهاي كه در آن زندگي ميكنند، موثر باشند. ملكيان در اين زمينه به سه نكته ميپردازد. نخست اينكه؛ براي اصلاح جامعه يا ايجاد دگرگوني در جهان، مردم بايد بتوانند به اصلاحگر يا اصلاحطلب اعتماد كنند. اما كساني كه باورشان يك چيز است و گفتارشان چيز ديگري، دچار نزاع ميان ساحات وجودي هستند و نميتوانند در بيرون صلح و آشتي ايجاد كنند. به نظر او، وقتي ساحتهاي وجودي انسان با هم سازگار و هماهنگ باشند، شفافيت ايجاد ميشود، درست مانند شيشه كه وقتي آن را ميبينيم، پشت آن را هم ميبينيم. انساني كه ساحتهاي وجودياش بر هم منطبق باشند، مانند شيشه شفاف است و كدر نيست. به اين معنا كه وقتي با گفتار او مواجه ميشويم، به باورها، احساسات و... او نيز پي ميبريم، در حالي كه وقتي انساني با خود در آشتي نباشد، اگر با گفتار او مواجه شويم، نميتوانيم به چهار ساحت ديگرش پي ببريم. كسي كه يكپارچگي دروني ندارد، اعتمادبرانگيز نيست. در حالي كه اصلاح، نياز به اعتمادبرانگيزي دارد و كساني ميتوانند امور محله، شهر يا كشوري را اصلاح كنند كه مردم به آنها اعتماد كنند. دوم اينكه؛ وقتي انساني درون خود را اصلاح نكرده باشد و با خود به صلح و آشتي نرسيده باشد، چون با خودش به صلح و آشتي نرسيده، به موفقيتهاي بيروني ميپردازد، زيرا در درون، مدام در حال كشتي گرفتن با خود و سرزنش خود است و هر چه سر به درون خودش ميبرد چيز خوشايندي نمييابد. بنابراين، براي برقرار ماندن، به مطلوبهاي بيروني (اجتماعي) مانند ثروت، قدرت، جاه و مقام، حيثيت اجتماعي، شهرت، محبوبيت و علم (آكادميك) رو ميكند تا تسكين يابد.
چنين انساني چون دروني آباد ندارد، بايد بيرون را آباد كند و به همين خاطر به دنبال ثروت، قدرت، جاه و مقام و... ميرود. زماني كه هدف انسان به دست آوردن شهرت، محبوبيت و... باشد، نميتواند به اصلاح جامعه بپردازد، زيرا در پي منافع شخصي است. سوم اينكه؛ وقتي انسان با خودش در صلح و آشتي نيست، نيروهايي كه دارد در درون او تجزيه ميشوند. وقتي كسي با خود در حالت جنگ است، دايما تمام استعدادها و نيروهايي كه دارد، هدر ميروند. در چنين وضعيتي وجود انسان به پنج تكه تقسيم ميشود و هر تكه به سويي ميرود، به همين خاطر نيروهاي انسان به جاي اينكه جمع بشوند، تفريق ميشوند. انساني هم كه دچار ضعفِ دروني باشد، نميتواند نيروهاي خود را براي اصلاح جامعه جمع كند و به كار اندازد. انساني كه پاك است، نيرومند است. وقتي انسان ناپاك باشد، نيروهايي كه دارد دچار تفرقه هستند و چون در حال جنگ با خويش است، توانايي ايجاد تغيير در بيرون را هم از دست ميدهد. اينكه فردوسي ميگويد: «ز نيرو بود مرد را راستي» مقصود اين است كه انسان بايد نيرومند (نه زورمند) باشد، بايد درون او قوي باشد و از هدر رفتنِ نيروهاي دروني خود جلوگيري كند تا آنها در جهت عدالت، آزادي و... به كار بيفتند. به تعبير ملكيان، خورشيد با وجود دماي بالايي كه دارد اگر يك ميليون سال هم بر زمين بتابد، نميتواند جنگلي را به آتش بكشد اما اگر يك ذرهبين زيرِ نور آن قرار بگيرد، برگي گر ميگيرد و جنگل به آتش كشيده ميشود، زيرا ذرهبين، نيروها و انرژي خورشيد را تجميع و آن را روي برگي متمركز ميكند. انسان نيز بايد نيروهاي خود را تجميع كند تا كاري در بيرون صورت بگيرد.