• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5112 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۹ دي

دمنوش ليمو و زنجبيل

اميد توشه

زودتر رسيدم. كافه كوچكي بود با قهوه‌هاي خوشبو. موزيك جز خوبي با صداي ملايم پخش مي‌شد. مدتي بود مي‌آمد دايركت. هفته‌اي چند پيغام و كامنت زير عكس‌ها. اصرار كه هم را ببينيم. از عكس‌هايش خوشم نيامده بود. كنار استخر با شلوارك و ليوان نوشيدني در دست. آنتاليا. عكس‌هاي بيشتري هم از سفرهاي اروپايي و جملات انگيزشي زير عكس‌هايش با ماشين چند ميلياردي.از چي من خوشش آمده بودم را نمي‌دانستم. چند بار پرسيدم و هر بار يك چيزي گفت. اينكه شبيه بقيه نيستم؟ آدمي با پول او مي‌توانست با زن‌هاي زيادي قرار بگذارد. دوستانم سر به سر مي‌گذاشتند كه چرا با كسي آشنا نمي‌شوم. از دوربين سلفي گوشي به خودم نگاه كردم. بعد مدت‌ها رژ زده بودم. لبخند زدم و عكس گرفتم.ساعتم را نگاه كردم. بيست دقيقه بود كه نشسته بودم. در كافه باز شد. آمد. كاپشن پر سرمه‌اي روي يقه اسكي نارنجي. شلوار جين و كفش ورزشي. خورد توي ذوقم. اما بي‌خيال ظاهر. كاپشنش را كه در مي‌آورد، گفت: «چقدر ترافيك بود. اين اطراف براي ماشين شاسي جاي پارك پيدا نميشه.»قضاوت نكن. لبخند زدم. گفتم: «من با تاكسي اومدم.»خنديد و دندان‌هاي لمينت شده يخي‌اش افتاد بيرون: «من از زمان سربازي در كرمانشاه ديگه سوار تاكسي نشدم.»از من ده سالي بزرگ‌تر بود. نگاهي به اطراف كرد. با دست پيشخدمت را صدا زد. از من پرسيد چه مي‌خواهم. مثل هميشه گفتم: «قهوه دمي.»كله‌اش را كرد توي منو: «از وقتي قهوه‌هاي پاريس رو خوردم ديگه هيچ قهوه‌اي بهم حال نميده.»چين انداخت وسط ابروهايش كه انگار دارد با دقت نگاه مي‌كند. آنقدر بوتاكس زده بود كه به زحمت چند چروك روي پيشاني‌اش افتاد: «چيزي نداره. من يك دمنوش ليمو و زنجبيل مي‌خورم. براي قلبم خوبه. چون قراره امشب بوم بوم كنه.»بايد مودب باشم و تا آخر بمانم. با هر جمله‌اي كه مي‌گفت بيشتر از خودم مي‌پرسيدم چرا قبول كردم. به دهانش خيره شده بودم و تلاش مي‌كردم گوشم را بدهم به موزيك.پيشخدمت نوشيدني‌ها را آورد. داشت با صداي بلند در مورد فرق بازار بيت‌كوين با بورس توضيح مي‌داد كه دستش خورد به ليوان دمنوش و چپ شد روي شلوارش. زمان متوقف شد. صدايش قطع و چشمانش گرد شد. دهانش باز شد و دستش رفت سمت شلوارش و از روي صندلي جهيد و فرياد كشيد: «آخ... آخ سوختم.»آب جوش ريخته بود وسط خشتكش. وسط كافه از شدت درد روي پاهايش لي‌لي مي‌رفت. نمي‌دانم چند ثانيه گذشت. اما بي‌اختيارترين قهقهه عمرم از وسط سينه‌ام بيرون آمد و با بلندترين صداي ممكن خنديدم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون