راز يگانه بودن دعايي
خسرو طالبزاده
اين روزها گروههاي روزنامهنگاران، هنرمندان، نويسندگان، سياستمداران درباره مرحوم سيد محمود دعايي در گفتارها و نوشتارهايي و هر كدام به زباني و قلمي اين يار آشنا را در ديار ناآشنايي ميستايند و گرامي ميدارند. كنيهها و ويژگيهايي كه هر كدام براي وي برشمردهاند، خويشاوندي دارند؛ رفاقت، محبت، شفقت، الفت، عطوفت، فتوت، جوانمردي، مهرباني، دوستي. همگي اين صفات به يكسو اشاره دارند و شايد بتوان آنها را در تكواژهاي گرد آورد و چكيده كرد؛ عشق. اين اسطوره واژهاي كه از جايي فراسوي اينجا و اكنون سرچشمه ميگيرد. همه اين واژهها به شخصيت و كيستي سيد محمود دعايي گواهي و همگان به برخورداري او از اين صفات آگاهي ميدهند. اما سرچشمه اين صفات در زيست تجربي و واقعي او كجاست؟ و چرا اين صفات را از او كسي پرورش داد كه شبيه هيچكس نبوده و نيست؟ چرا دعايي تكرو بود و كسي همپاي او و همراه او نشد؟ چرا دعايي اينقدر دعاگو و خيرگو دارد؟
براي كشف اين راز نبايد در قلمرو سياست و بوم رسانه و مكان روزنامه اطلاعات (كه سالهايي در خدمتش بودم)، جستوجو كرد كه اينها همچون جزيرههاي سرگردانياند كه آدمي را به گمراهي ميكشانند.
بايد به گذشته بسي دور اما بسي نزديك بازگشت؛ خانه مادري. اين روزها در پيوند و محبت عميق و دوجانبه مادر و فرزند كه رفتن اجباري فرزندش به نجف مادر را بيتاب كرده بود و به ترفندي به آنجا و نزد پسرش فرستاده شد و گريههاي دعايي به هنگام گشايش كتابخانه كرمان كه مكان خانه مادريش بود و به ياد مادر آنجا را به مركز فرهنگي مبدل كرد و فقري كه اين دو را به هم نزديكتر و گرماي خانه را تيز و تندتر كرده بود و ... خبرهايي منتشر شده است كه خبر از چگونگي پيدايش يك رخداد ميدهد؛ رخداد عاشقي. دعايي عشق را در دامن و زيست مادرانه آموخته بود و اين سوز عاشقي چنان در او گرما گرفته و در قلبش آتشي را برافروخته بود كه نميتوانست عاشقي نكند و دست ديگران را نبوسد و ديگري را ديگري ببيند، چون لبريز از عشق مادري بود. مرزهاي محبت و جوانمردي و دوستي دعايي كرانه نداشت و گاه اين بيكرانگي چون خوره روح را ميآزارد كه چگونه در عالم واقع و جهان ناآشنايي و رقابت بر سر قدرت و ثروت كسي ميتواند اينقدر اين جهاني و اينجايي و اكنوني نباشد. دعايي انسان امروز، چونان انسان زيسته واقعي را به تمسخر ميگرفت و سرزنش ميكرد نه با گفتار و نه به اراده كه هيچگاه چنين نيتي در خاطرش نبود، بلكه با كردار و رفتارش همه را تحقير ميكرد. چنانكه ارزش فيش حقوقي، مزاياي تشريفات اداري، تجليل از ديوارهاي سياسي، فخرآوري مرزوبومهاي فرهنگي، شوق جاهطلبيها و شور زراندوزي را سرزنش ميكرد. همه اين آموزها را در همان خانه مادري و در دامن مادر آموخته بود و با اين توشه به سياست و رسانه رهسپار شد و شگفتي آفريد. شخصيت دعايي از مرزهاي ساختمان روزنامه اطلاعات فراتر بود و گويي در اين مكان رسانهاي چيزي را ميخواست رسانهاي كند كه در قالب تنگ تيتر و چارچوب صفحات كليشهاي روزنامه نميگنجيد. رسانهاي و اطلاعاتي كردن زيبايي عشق، برگشودن سيماي محبت و به رخ كشيدن جوانمردي و يادآوري پيمان دوستي. استادان اينگونه خبرنويسي و گزارشنويسي مادرانند كه به فرزندان خود ميآموزند، زيرا گفتهاند مادر نماد جمال و عشق و مهرباني است و پدر نماد جلال و قدرت و شجاعت.
صفت مادري و عاشقي همان گوهر گمشده و انگشتر فراموش شدهاي است كه در رخدادهاي روزگار و زمانه نزاعهاي تحميلي از يادها و خاطرهها برده است. گوشهاي از اين نواي موسيقايي جاويدانه در روزهاي گرم انقلاب و در دوست داشتن ديگري و همسايه و هممحلي يا در زمانه جنگ تحميلي در پشت خاكريزهاي رفاقت و دوستي و فداكاري، نه فقط براي اسلام و ايران كه براي همديگر، ترنم داشت و شنيده ميشد و همگان در جبههاي يكتا سرودهاي آن را زمزمه ميكردند، اما آنگاه كه پرده سياست، برافتاد و كوس رقابت پتياره جاه و زر در شهرها نواختن گرفت، چنان گوشها را سنگين و چشمها را بيسو كرد كه همه آن خاطرههاي ازلي و يادهاي ابدي را از جان و ذهن و فكرمان ربود و جايش را به تنفر و كينخواهي و دشمني و ستيز سپرد.
عشقي كه دعايي از آن آگاهي و خبر داشت، همان تمنا و تشنگي است كه همگان را، خواسته يا ناخواسته، آگاه يا ناآگاه، به سوي قراري و پيماني فراميخواند كه روزي با هم بسته بوديم. شهر چنان از دروغ و ناجوانمردي و ستيز چنان لبريز و مردابي شده كه روح را فرسوده و جان را پژمرده، روان را پريشانزده و انديشه را بيمايه كرده است. دعايي واو بود، واوي متصلكننده و پيوندزننده همه به همه و ديگري به ديگري، در همه مراسمها بيهيچ پروايي حاضر بود چون آن كه پرواي عشق دارد، پروايي ندارد.
خداي جمال اول مادرش را قرين عشق و دوستي خود كند كه به دعايي درس عشق آموخت و سپس خودش را، چون فرزند درسآموز و وفاداري براي مادرش بود.