مردي كه «بزرگ» بود
رضا زندي
اتوبوس حامل خبرنگاران خارجي، كاخ سعدآباد را به مقصد سازمان صدا و سيما ترك كرد. سال 1387 بود. از ميدان تجريش كه عبور كرديم از صدا و سيما تماس گرفتند و اعلام كردند كه تمام بازديدهاي امروز از سازمان لغو شده است. دليلش را هم گفتند. تعدادي خبرنگار خارجي و اساتيد بينالمللي، ميهمان ايران بودند تا در «كارگاه بينالمللي آب و رسانه» شركت كنند. كارگاهي كه به ميزباني ايران و با مشاركت برنامه دهه بينالمللي آب سازمان ملل متحد برگزار شد. روز اول كارگاه به بازديد از «موزه آب» و سازمان صدا و سيما اختصاص داشت. دبير اجرايي آن كارگاه بودم.
1- تلفن كه قطع شد، يخ كردم. لغو دومين برنامه روز اول، آنهم در لحظات آخر و احتمال بيبرنامگي پس از آن، تصوير درستي از ايران براي خبرنگاران تيزبين خارجي نميساخت! به پاركوي نزديك ميشديم كه در لحظه به ذهنم رسيد با «آقاي عليرضا خاني»، سردبير «روزنامه اطلاعات» تماس بگيرم. ماوقع را شرح دادم و گفتم: «پاي آبروي ميزباني ايران در ميان است.» دقيقهاي فرصت خواست و گفت كه موضوع را با «حاجآقا» مطرح ميكند. منظورش كسب تكليف از «آقاي دعايي» بود. آقاي خاني بلافاصله تماس گرفت و گفت حاج آقا بازديد از «موسسه اطلاعات» را تاييد كردند. منتظر شما هستيم. تا پيش از آن، معاشرتي با «آقاي دعايي» نداشتم. «ايران» و حفظ اعتبارش اما، براي حاج آقا خيلي مهم بود. نفس راحتي كشيدم و اتوبوس حامل خبرنگاران به سمت ميرداماد تغيير مسير داد.
2- خبرنگاران خارجي، در نظرسنجي روز آخر «كارگاه بينالمللي آب و رسانه»، بازديد از «موسسه اطلاعات» را بهترين برنامه كارگاه سه روزه ارزيابي كردند. حاج آقا «دعايي» موسسهاي ساخته بود در تراز بينالمللي. از چاپخانه مجهز ايرانچاپش گرفته تا تحريريه استاندارد و فراخ روزنامهاش. از انتشار نشريههاي متعدد تا آرشيو غني و قديمياش و تا حتي امكانات عظيم ساختمانياش. در حال بازديد از روزنامه متوجه شدم كه حاج آقا، عليرغم تاكيد هموارهاش بر صرفهجويي، به خاطر ميهمانان خبرنگارش، دستور داده تا تمام چراغهاي بيروني ساختمان هم روشن شود. رستوران سنتي موسسه را هم براي پذيرايي از خبرنگاران مهيا كرده بود. فضايي بسيار مطبوع و ايراني و چه مهماننوازي و پذيرايي گرمي كرد. سخاوتمند، با تدبير، خوشرو و مهربان. اعتبار و عزت «ايران» برايش مهم بود.
3- اواسط سال 1400 بود. براي اخذ مشورتي با سردبير محترم روزنامه، به «موسسه اطلاعات رفتم.» حرفهايمان كه تمام شد، حوالي ظهر شده بود. موقع خداحافظي، آقاي «عليرضا خاني»، گفت كه ميخواهي آقاي دعايي را هم ببيني؟ طبيعتا دوست داشتم. در دفترش باز بود و من مسوول دفتري را نديدم. قدي بلند داشت و با همان سيماي گشاده، احوالم را پرسيد و ابراز لطف كرد. روي ميز سادهاش، پر بود از كتاب و روزنامه. من، جز سيزده سال پيش، با او همنشيني نداشتم. هر چه كردم اما، دعوت ناهارش را كنار نگذاشت. او بيتكلف و متواضعانه مهر ميورزيد و انسان را عزيز ميكرد و انسان، رام محبت است. در دوره كانديداتورياش براي نمايندگي مجلس، چندينبار با او راي داده بودم، اما اينچنين نميشناختمش. چونانكه وقتي به محضرش رسيدم، احوال مناسبتي نداشتم، به وقت خداحافظي اما مملو از «حال خوب» بودم. به سپاس آن روز، ميخواستم برايشان هديهاي بفرستم. امروز و فردا كردم و حالا اجل مهلت نداد. «حاج سيد محمود دعايي»، بزرگمنش بود و بزرگ زيست. روحش شاد.