• ۱۴۰۴ چهارشنبه ۷ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5255 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۳ تير

جامعه‌شناسي و پارادايم توسعه

پايان «عقب‌ماندگي»!

بهروز قمري‌تبريزي

ايده نگارش اين سطور در بحبوحه درگيري‌هاي اخير خوزستان ميان كارگران پيماني نفت و نيشكر هفت‌تپه از يك‌سو و مسوولان و دست‌اندركاران صنايع از سوي ديگر به ذهنم آمده بود. اما از نوشتن در آن زمان خودداري كردم، چون در تب ناآرامي همه مفاهيم به ناگزير به يكي از دو قطب بر له و عليه كشانده مي‌شود و متن قرباني موضع‌گيري و جانبداري مي‌گردد. نه آنكه در اين مسير حق و ناحق غيرقابل تفكيك و تمييز باشند. به هر طريق، كارگر نفت يا نيشكر هفت‌تپه، چه دايم چه پيماني، حق و حقوقي دارد، بايد بتواند آن را به گوش مسوولان امر برساند و مسوولان موظفند بدان رسيدگي كرده و پاسخگو باشند. حال چه اين دادخواهي براي دستمزد باشد، براي شرايط كار و ايمني در آن، يا بيمه و بازنشستگي و قس عليهذا. براي مردمي كه از بي‌آبي به ستوه آمده‌اند بايد چاره‌اي انديشيد، نبايد اصل دادخواهي در آتش اغتشاش بسوزد. 

خوزستان؛ نموداري از معضلات كليدي ما
خوزستان اما نموداري از معضلات كليدي ماست كه دو سوي متناقض و در عين حال تنگاتنگ جهان معاصر را به چالش كشيده است، مساله توسعه و عواقب سياسي، اقتصادي و مهم‌تر از همه اقليمي آن. اين مساله از زمان انقلاب صنعتي تاكنون محور اصلي معضل مدرنيته بوده و همچنان هست. به همين دليل، بسياري از متفكرين قرن نوزدهم تاكنون، مدرنيته را معامله‌اي فاوستي قلمداد كرده و مي‌كنند: پيشرفت براي رفاه بشريت اما به بهاي نابودي آن شرايط اقليمي كه زيستن را مقدور مي‌كند. 
توسعه و پيشرفت ما هم در همين مدار سير مي‌كند؛ استخراج و پالايش نفت، صنايع پتروشيمي، صنايع سنگين، صنعتي شدن كشاورزي، زير كشت در آوردن زمين‌هاي لم يزرع با سدبندي‌هاي بزرگ، انتقال آب از يك منطقه به منطقه‌اي ديگر، تخليه منابع زيرزميني، آب را به صنايع فولاد در اصفهان برسانيم، آب را به چاه‌ها و پالايشگاه‌هاي نفت برسانيم، با زوايد و پسماندهاي صنعتي هوا و آب را آلوده كنيم، آب آشاميدني يك منطقه را زهرآب كنيم، مخرج توليد صنعتي را به دليل پاكسازي هوا و زمين افزون كنيم، شرايط زيستي كارگران را تنگ‌تر و تنگ‌تر كنيم تا ما هم چون ساير ممالك جهان در يك چرخه معيوب گرفتار آييم. 

ضرورت تجديدنظر در اصل مفاهيم «پيشرفت» و «عقب‌ماندگي»
از اين چرخه راه گريزي نيست مگر آنكه در اصل مفهوم پيشرفت و عقب‌ماندگي تجديدنظر كنيم. هدف از توسعه چيست؟ اين سوال جديدي نيست، ولي در اين لحظه تاريخي كه بحران اقليمي تار و پود زندگي معاصر را مي‌درد، اين سوال ديگر پرسشي فلسفي يا آكادميك نيست. اين سوالي است براي كارگران صنعت نفت، هفت‌تپه، مردماني كه آب ندارند، آنهايي كه بر بستر خشك زاينده‌رود بازگشت رودخانه‌شان را فرياد مي‌كنند و همه مردمان كوچه و بازار كه تنفس هواي آلوده به ويروس و آلاينده‌هاي گوناگون به تنگ‌شان آورده است.

پيشگويي تاريخي ماركس
در مقدمه چاپ اول كتاب «سرمايه» در سال ۱۸۶۷، كارل ماركس به يك پيشگويي تاريخي دست مي‌زند كه متن آن هنوز گفتمان غالب در مفهوم توسعه و رشد اقتصادي در جهان رو به توسعه امروز است. در آن پيشگفتار ماركس مدعي است كه «قوانين طبيعي توليد سرمايه‌داري به صورتي ذاتي و با ضرورتي آهنين به سوي نتايجي اجتناب‌ناپذير در حركت‌اند. كشوري كه به لحاظ صنعتي توسعه يافته است، به كشورهاي توسعه‌نيافته تصويري از آينده‌شان را نشان مي‌دهد.» هر چند ماركس بلاشك پرنفوذترين منتقد نظام سرمايه‌داري در يك قرن و نيم گذشته بوده است، اما اين ديدگاه جبرگرايانه او درمورد انقلاب صنعتي و نظام سرمايه‌داري گفتماني را پي‌ريزي كرد كه جهان را به دو اردوگاه پيشرو و عقب‌مانده تقسيم مي‌كند؛ دنيايي كه خلاق است و راهبر و دنيايي كه مقلد و پيرو، دنيايي كه پرچمدار پيشرفت و ترقي است و دنيايي كه لنگ‌لنگان به دنبال آن در حركت. ماركس به حدي پايبند اين فلسفه تاريخ بود كه حتي مستعمره ساختن بخش‌هاي عظيمي از جهان در آسيا و آفريقا توسط استعمار غرب را، هر چند ظالمانه و خبيث، اما براي پيشرفت بشريت ضروري مي‌دانست. ماركس در مقاله‌اي به تاريخ ۲۵ ژوئن ۱۸۵۳ در باب حكومت استعماري انگليس در هندوستان مي‌نويسد: «در اين واقعيت شكي نيست كه انگلستان با شيطاني‌ترين مقاصد باعث اين انقلاب اجتماعي در هندوستان شده و با روش‌هايي ابلهانه مقاصدش را عملي كرده است. اما سوال اصلي اين نيست. سوال اين است كه آيا بشريت مي‌تواند بدون اين‌چنين انقلابي بنيادين در شرايط اجتماعي آسيا به سرمنزل مقصود برسد؟ اگر پاسخ منفي است، پس جنايات استعمار انگليس هر چه باشند واقعيت اين است كه انگلستان به عنوان ابزار ناآگاه تاريخ عمل كرده و اين انقلاب را محقق ساخته است.» هر چند ماركس سرمايه‌داري صنعتي را ذاتا سيستمي استعماري و استثماري قلمداد مي‌كرد، ولي حدوث و وقوع آن را اجتناب‌ناپذير مي‌انگاشت و برقراري سوسياليسم را بدون تكامل سرمايه‌داري ناممكن مي‌ديد.

جان استوارت ميل و ايده دخالت تمدني
متفكرين ليبرال، از قرن نوزدهم تا عصر حاضر، سرمايه‌داري صنعتي را پايان تاريخ مي‌دانسته و مي‌دانند. به‌زعم آنان، عبور از مدرنيته‌اي كه سرمايه‌داري صنعتي اساس آن را پي‌ريزي كرد نه جايز است و نه ممكن، هر چند آنان نيز به هسته استعماري ظهور سرمايه‌داري معترفند. براي مثال، جان استوارت ميل فيلسوف برجسته بريتانيايي كه در عين حال كارمند كمپاني بريتانيايي هند شرقي نيز بود، استقرار تمدن غربي را لازمه پيشرفت اجتماعي مي‌دانست. او معتقد بود كه جوامع مختلف را مي‌توان بر حسب درجه متمدن بودن آنها تقسيم كرد و اين تقسيم‌بندي از ديدگاه او و بسياري ديگر از فيلسوفان هم‌عصر وي، قرابت نزديكي با رشد كودكان و رسيدن به سنين بلوغ دارد. همان‌طور كه كودكان بدون نظارت و تنبيه بزرگسالان به لحاظ فكري و معنوي بالغ نخواهند شد، بربريت از جوامع غيرمتمدن زدوده نخواهد شد جز با وساطت و دخالت امپراتوري‌هاي نوين اروپايي. همانند ماركس، جان استوارت ميل هم معتقد بود كه «طرز تفكر هندي‌ها از جوانب بسياري مشابه دوران نوزادي بشريت است.» وي هندوستان را وارث تمدني فرودست و حقير مي‌دانست كه اسير خودكامگي لجام‌گسيخته سنت‌هاي راكد لايتغيري است كه جز با دخالت تمدني برتر جمود از آن رخت بر نخواهد بست.
هر چند كه بسياري از متفكرين عصر روشنگري، چون روسو و ديده رو، به دستاوردهاي تمدن جديد با شك و ترديد مي‌نگريستند، امروزه آنچه از تفكر غالب آن عصر برجسته شده و پايدار مانده اميد به آينده‌اي روشن و عاري از فقر و ظلم است كه تنها مانع آن همان سنت‌هاي راكد و تعلقات كهن است. اميدي كه قرن‌هاست در اين سخنان كندُرست (Condorcet) تداوم يافته و در خاطرها ثبت شده‌اند: «آنچه ما پيش روي داريم، نابودي تمام نابرابري‌ها در ميان ملل مختلف، بسط برابري و آزادي در ميان يك ملت و ملل مختلف و سرانجام كمال مطلق بشريت است. ما با تجربه‌هايي كه از گذشته كسب كرده‌ايم به اين درك خواهيم رسيد كه طبيعت هيچ مرزي براي اميد‌هاي ما قائل نشده است. زمان آن فرا خواهد رسيد كه ما ديگر نقش فاسدين و ظالمان را در چشم مردم آفريقا و آسيا بازي نكنيم. زماني فرا خواهد رسيد كه اروپايي‌ها به استقلال ديگران كه تاكنون آن را با شقاوت زير پا گذاشته‌اند، احترام بگذارند. در آينده، غارتگراني كه اروپايي‌ها در مستعمرات مستقر كرده‌اند، به كساني در آفريقا و آسيا مبدل خواهند شد كه مبلغ اصول آزادي و خردورزي و هر آنچه از اروپا بايد آموخت، باشند.»

آرمان‌هاي بر بادرفته
نيازي به مكاشفات تاريخي و كنكاش عميقي نيست كه دريابيم آرمانشهري كه كندرست و ديگراني كه به مسير ترقي جهان كه در اروپا پي‌ريزي شده بود، ايمان داشتند، هيچ‌گاه متجلي نشد. نه فاسدين به مبلغين راستي مبدل شدند و نه ظالمان به مروجين حق و آزادي. هر چه از عصر روشنگري در قرون ۱۷ و ۱۸ به عصر حاضر نزديك‌تر مي‌شويم، آن ديدگاه‌هاي خوشبينانه، از يك نگرش فلسفي بيشتر و بيشتر به يك پروژه و طرح اجتماعي مبدل شدند. عصر روشنگري از يك نگرش و ديدگاه به يك پروژه تكاملي مبدل شد با موازيني خاص و معيارها و اهدافي از پيش تعيين شده. اين پروژه روشنگري را به يك مكتب با اصول معين و تعهدات فراتاريخي تبديل ساخت كه مهم‌ترين وجه اين عصر كه خلاقيت و بدعت بود را از آن زدود. اين تحول به گفتماني شكل داد كه در آن به قول رابرت موزيل در رمان «مرد بدون خاصيت» آنچه قابل دسترسي است را جايگزين آنچه قابل تصور است، كرد. روياهاي بزرگ جاي خود را به الزامات زمان دادند.  
عصر انقلابات قرن نوزدهم و بيستم در واقع تبلور همان تفكر خلاقي بود كه با تمايلات آرمانشهري تحولات اجتماعي را رقم مي‌زد. اما تجربه انقلابي قرن گذشته، انقلاب را با تماميت‌خواهي عجين كرد و روياي رهايي را با ظلام يك كابوس. ما انقلاب كرده و آن را تجربه كرده‌ايم. هيچ انقلابي از مصائب و تلاطم پس از آن مصون نيست. اين مصائب سبب سلب قدرت خلاقيت و بدعت شده و تمكين به آنچه مقدور است را جايگزين آرزو براي آنچه متصور است، مي‌كند. ديگر تاريخ‌سازي مدنظر نيست، بلكه مقصود پيوستن به تاريخ -- تاريخي با منطقي دروني، هدفمند و غايت‌گرا، تاريخي كه در جاي ديگري رقم خورده است.

تمدن و بربريت در زبان استعماري
در زبان استعماري، جهان به دنياي متمدن و دنياي بربريت و دنياي وحشي‌گري تقسيم مي‌شد. اما جنگ‌هاي خونين قرن بيستم، جنگ‌هاي جهاني اول و دوم و قساوت جهان متمدن، عرصه را براي اين زبان اخلاقي در مورد تاريخ تنگ كرد. به خصوص بعد از جنگ جهاني دوم و تغيير منطق روابط جهان صنعتي با جوامع تحت سلطه‌شان، اين گفتمان اخلاقي، فلسفي، تاريخي، جاي خود را به زباني جامعه‌شناسانه و سياسي داد. دنياي غيرمتمدن به جهان توسعه نيافته يا در حال توسعه تبديل شد، توسعه در اينجا مفهومي جز صنعتي شدن نداشت. اين گفتمان تكذيب برداشت‌هاي كهنه نبود، چراكه هنوز مفهوم توسعه بر درك خاصي از تاريخ و زمانمندي آن استوار بود. توسعه نمي‌تواند خود را از مفاهيم تكامل، رشد و بلوغ جدا كند. از ساده به پيچيده، از حقارت به بزرگي، از بي‌كفايتي به كفايت، از بي‌خردي به خرد، از بدتر به بهتر، از بي‌فرهنگي به فرهنگ، از بندگي طبيعت به اشرف مخلوقات. بربريت به توسعه‌نيافتگي تبديل شد. 

مفهوم توسعه‌نيافتگي
«توسعه‌نيافتگي» مفهومي نوين است. هر چند امروزه از اين مفهوم اين‌گونه استنباط مي‌شود كه آن شرايطي كاملا طبيعي را در رشد جوامع دنيا توصيف مي‌كند. هر چند هري ترومن، رييس‌جمهور امريكا، اولين كسي نبود كه از اين واژه، يعني underdevelopment، استفاده كرد، ولي او اولين كسي بود كه در سال ۱۹۴۹ آن را به عنوان سياستي منسجم سرلوحه سياست خارجي خود قرار داد. اين سياست بر اساسي دوگانه ريخته شده بود كه پاسخي بود از يكسو به پايان امپراتوري بريتانيا و آنچه او در مراسم تحليف رياست‌جمهوريش «امپرياليسم پير» خواند و از سوي ديگر به آغاز جنگ سرد و ايجاد سدي در برابر گسترش نفوذ اتحاد جماهير شوروي و ايده‌هاي سوسياليستي. «ما بايد»، ترومن اعلام كرد، «به اقدامي نو مبادرت كنيم كه دستاوردهاي علمي و پيشرفت‌هاي صنعتي خود را براي بهبود شرايط در اختيار مناطق توسعه نيافته قرار دهيم. همچون امپرياليسم پير، هدف ما ديگر استعمار براي تاراج اين مناطق نيست. ما مي‌خواهيم يك برنامه توسعه را بر اساس معادلات دموكراتيك بدون تبعيض در جهان پي‌ريزي كنيم.» در تاريخ كمتر نمونه‌اي را سراغ داريم كه يك واژه نو اينچنين يك‌شبه به مفهومي عالمگير مبدل شده باشد. ناگهان بيش از دو ميليارد از مردم جهان برداشت دگرگونه‌اي از خود و ديگري پيدا كردند. خودي كه با برنامه‌اي دقيق و حساب شده قرار بود كه به ديگري تبديل شود، خود توسعه نيافته به ديگري توسعه يافته، خودي كه در گذشته ديگري مي‌زيست. آن چيزي كه ماركس بيش از صد سال پيش از آن گفته بود، در آن روز توسط رييس‌جمهور امريكا در راه مبارزه با كمونيسم به يك شعار جهاني تبديل شد. 

اهميت تاسيس بانك جهاني 
و صندوق بين‌المللي پول
شايد بزرگ‌ترين دستاورد اين دوران كه با تاسيس بانك جهاني و صندوق بين‌المللي پول زمينه‌هاي مادي آن نيز فراهم شد، آن بود كه مفهوم توسعه را به استعاره‌اي مبدل كرد كه به تبارشناسي تاريخي غرب جنبه هژمونيك داد. جغرافيا، فرهنگ و زبان همگي مجذوب مفاهيم تبارشناسي تاريخ غربي شدند، مستعمرات سابق تبديل شدند به گذشته غرب. ماركس اين قانونگذاري تاريخي را به خوبي تحليل كرده بود ولي اين پرزيدنت ترومن بود كه آن برداشت را به برنامه‌اي عملي و موفق تبديل كرد. البته با يك تفاوت اساسي كه متخصصين و سرمايه را به عنوان عوامل اصلي اين تحولات جايگزين كمونيست‌ها و پرولتاريا كرد.   كلارنس آيرز، اقتصاددان برجسته و پرنفوذ امريكايي در پيشگفتار كتاب مهم خود به نام «تئوري توسعه اقتصادي» كه در سال ۱۹۴۴ منتشر شد، مساله توسعه را اين‌گونه تشريح مي‌كند:  «از آنجايي كه مقاومت در برابر انقلاب فناوري قابل تصور نيست، معيارها و ارزش‌هاي غيرعلمي و فرهنگ‌هاي ماقبل صنعتي محتوم به نابودي‌اند. طرفداران ارزش‌هاي قبيله‌اي با سه آلترناتيو مواجهند. مقاومت كه اگر به اندازه كافي موفق باشد به انقلاب منجر خواهد شد. مقاومت ناقص، همچون قبايل بومي امريكا كه به انزواي خودشان منجر خواهد شد و سوم انتخاب داوطلبانه و هوشمندانه صنعتي شدن و تمامي ارزش‌هايي كه با آن توأم‌اند.» 

تغييرات اساسي فرهنگي؛ بهاي توسعه اقتصادي!
«براي ترويج راه سوم، ما نيازي به توجيه خود نداريم. جامعه صنعتي موفق‌ترين راه زيستن است كه بشريت تاكنون تجربه كرده است. هم‌اكنون، نه تنها مردم بهتر مي خورند، بهتر مي‌خوابند، در مساكني بهتر زندگي مي‌كنند، به راحتي به هر جايي كه مي‌خواهند از دور و نزديك مي‌روند و عمري طولاني‌تر از هر زمان ديگري دارند. علاوه بر گوش دادن به راديو و تماشاي تلويزيون، بيشتر از هر نسل ديگري در تاريخ بشر كتاب مي‌خوانند و موسيقي مي‌شنوند. ما در عصر طلايي روشنگري علمي و دستاوردهاي هنري هستيم.» «تغييرات اساسي فرهنگي بهايي است كه تمام آناني كه به توسعه اقتصادي دست مي‌يابند بايد بپردازند. اما آنچه بدان دست مي‌يابند پاداشي است وصف ناكردني.»

ايمان به «توسعه»؛ شرط عضويت در جامعه بشري
پيشرفت و ترقي و ايده‌هاي آرمانشهري كه پيش از اين در محافل فلاسفه و متفكرين اجتماعي و انقلابيون به بحث و گفت‌وگو و عمل گذاشته مي‌شد در فرهنگ توسعه به امري علمي و مهندسي مبدل شد كه مجريان آن سياستمداران و تكنوكرات‌ها بودند. البته اين‌گونه نبوده و نيست كه تكنوكرات‌ها به عواقب اين سيستم جديد علمي - مهندسي واقف نباشند. گسترش و عمق نابرابري‌هاي اجتماعي و اقتصادي، آوارگي بي‌سابقه ده‌ها ميليون انسان، انباشت لجام‌گسيخته ثروت در دست عده‌اي قليل و شايد مهم‌ترين و بنيادي‌ترين معضل توسعه يعني بحران‌هاي اقليمي و محيط زيستي موضوعاتي نيستند كه از ديد كسي پنهان باشند. اما توسعه امروزه به مكتبي تبديل شده كه ايمان به آن شرط عضويت در جامعه بشري است. من در اينجا كلمه ايمان را با دقت انتخاب كرده‌ام كه بر خصيصه خداگونه و الهي امر توسعه تكيه بيشتري كرده باشم. چالش منطق توسعه و گفتمان توسعه طلب كفري است كه جزاي آن بيرون رانده شدن از دايره خردورزي و خردمندي است. راهبان گفتمان توسعه اذعان دارند كه توسعه و رشد اقتصادي معضلات فراواني مي‌آفريند، ولي اين مشكلات با توسعه بيشتر و هوشمندانه مرتفع خواهد شد. توسعه هم درد است و هم درمان.  پيشگفتاري كه از آيرز نقل كردم در سال ۱۹۶۲ نوشته شده بود. (متاسفانه آن ديدگاه هنوز ديدگاه غالب در جمع برنامه‌ريزان و دست‌اندركاران برنامه توسعه در ايران است. كتاب سه جلدي استاد گرامي دكتر محمد ستاري‌فرد با عنوان «بن‌مايه‌هاي توسعه‌يافتگي و توسعه‌نيافتگي» از جمله آثاري است كه در راستاي همان گفتمان تدوين شده است) تنها چند سال پس از آن ديدگاه خوش‌بينانه، گروهي از منتقدين توسعه كلوپ رم را در سال ۱۹۶۸ تشكيل دادند كه نتيجه آن سندي بود به نام «محدوديت‌هاي رشد» The Limits to Growth. اين گزارش مدل‌هايي را بر اساس نسبت ميزان استفاده و مصرف از منابع موجود طبيعي و زياني كه آلودگي‌هاي صنعتي و زباله‌هاي سمي در خاك و هوا ايجاد مي‌كنند، تدوين كرد كه در آن پيش‌بيني شده بود كه شرايط اقليمي براي زيست بشر تا ۱۰۰ سال ديگر از ميان خواهد رفت. اين سند درست ۵۰ سال پيش در سال ۱۹۷۲منتشر شد.  از زمان كلوپ رم تاكنون شرايط اقليمي و محيط زيستي به مراتب بد‌تر شده است. منتقديني كه پيش‌بيني‌هاي «محدوديت‌هاي رشد» را بدبينانه و به دور از واقعيات توسعه مي‌پنداشتند بيش از ديگران در شگفتند كه چگونه شرايط كنوني نه تنها حيات بشريت بلكه حيات كروي را تهديد مي‌كند. اما همچنان تمام راه‌حل‌هاي موجود در چارچوب پارادايم توسعه تعريف و به مورد اجرا در مي‌آيند. امروز اين واقعيت را بايد پذيرفت تا زماني كه گفتمان غالب در جامعه همان مفهوم غالب توسعه اقتصادي و مصرفي است، مصرف در اينجا تنها اشاره به كالاهاي توليد شده نيست، بلكه مهم‌تر از آن مصرف منابع طبيعي، اقليمي و زيست اجتماعي است، هيچ دولتي نه در ايران بلكه در هر جاي جهان قادر به پاسخگويي به معضلات اجتماعي موجود نخواهد بود.  به سخن اول اين نوشته بازمي‌گردم. كارگر پالايشگاه نفت، كارگر نيشكر هفت‌تپه، دهقان اصفهان، كارمند شهري، مهاجر افغان، كارگر كارخانه آيفون اپل در چين، كودكي كه در ده دورافتاده‌اي در چين يا در نيجريه كه بدنه پلاستيكي كامپيوتر را مي‌سوزاند تا فلزات درونش را در بازار بفروشد، دهقاني كه در كنگو زمين‌هاي زراعي‌اش خشك شده و در معادن كولتن استخراج مي‌كند براي تلفن همراه من و شما، عابر پياده‌اي كه ذرات معلق سمي را هر روز و همه جا در اين جهان تنفس مي‌كند، ماهي‌هايي كه پلاستيك در گوشت‌شان آب شده، درختان آمازون و جنگل‌هاي كاليفرنيا و استراليا و اسالم كه آتش هر ساله نيمي‌شان را مي‌سوزاند، يا به عمد، يا به سهو، اينها همه مدعياني هستند كه با ديده ترديد به ايده توسعه مي‌نگرند. مي‌دانم هنوز صدايي كه غالب است، آن است كه مي‌گويد چاره‌اي جز اين نيست، بايد رشد كرد و توسعه يافت، اما توسعه پايدار. بايد نخ و سوزن را به همان كساني سپرد كه تيغ و قيچي در دست‌شان است.  در دل اين بحران كروي (planetary crisis) هنوز دوستان و متفكرين ما در حال تحقيق و تفحص دلايل عقب‌ماندگي ايران هستند و علل عدم توسعه‌نيافتگي را در مسائل فرهنگي، سياسي، دولت‌هاي ناكارآمد، شرايط جغرافيايي و قس عليهذا مي‌جويند. ليكن مشكل اينجاست كه تمدن صنعتي قدرت تصور جهاني ديگر را از ما دريغ كرده. تا زماني كه خود پارادايم توسعه تغيير نكند و معيار جلو بودن يا عقب ماندن را مورد چالش قرار ندهيم، عقب‌مانده خواهيم ماند. راه را بايد كج كرد و به بيراهه زد تا هنوز اين حباب خاك نفسي در سينه دارد. 
 رييس دپارتمان مطالعات خاورنزديك در دانشگاه پرينستون امريكا


     توسعه امروزه به مكتبي تبديل شده كه ايمان به آن شرط عضويت در جامعه بشري است. من در اينجا كلمه ايمان را با دقت انتخاب كرده‌ام كه بر خصيصه خداگونه و الهي امر توسعه تكيه بيشتري كرده باشم. چالش منطق توسعه و گفتمان توسعه‌طلب كفري است كه جزاي آن بيرون رانده شدن از دايره خردورزي و خردمندي است. راهبان گفتمان توسعه اذعان دارند كه توسعه و رشد اقتصادي معضلات فراواني مي‌آفريند، ولي اين مشكلات با توسعه بيشتر و هوشمندانه مرتفع خواهد شد. توسعه هم درد است و هم درمان. 

     در دل اين بحران كروي (planetary crisis) هنوز دوستان و متفكرين ما در حال تحقيق و تفحص دلايل عقب‌ماندگي ايران هستند و علل عدم توسعه‌نيافتگي را در مسائل فرهنگي، سياسي، دولت‌هاي ناكارآمد، شرايط جغرافيايي و قس عليهذا مي‌جويند. ليكن مشكل اينجاست كه تمدن صنعتي قدرت تصور جهاني ديگر را از ما دريغ كرده. تا زماني كه خود پارادايم توسعه تغيير نكند و معيار جلو بودن يا عقب ماندن را مورد چالش قرار ندهيم عقب‌مانده خواهيم ماند. راه را بايد كج كرد و به بيراهه زد تا هنوز اين حباب خاك نفسي در سينه دارد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون