در سوگ مترجمِ «پدرو پارامو»
مهدي غبرايي
تا حرف احمد گلشيري به ميان ميآيد، بيدرنگ ياد هوشنگ گلشيري ميافتم كه در آن زيرزمين يك انتشاراتي در ابتداي خيابان سنايي به ديدارش رفته بودم تا يكي از داستانهاي ناثنيل هاوثورن را براي مجموعهاي ترجمه كنم كه هرگز انجام و منتشر نشد؛ اما نگاه تيزبين و كلام طنزآميزش همچنان در خاطرم مانده است. هوشنگخان را چند بار ديگر هم ديدم؛ از جمله در روز پخش خبر قتل مختاري و پوينده در كوي نويسندگان و خانه جناب جواد مجابي؛ كه من و هادي (برادرم) به ديدارش رفتيم و هنوز همهچيز مبهم بود و روز صحبت او در امامزاده طاهر و جمله معروفش كه «آنقدر بلا بر سرمان ريختهاند كه نميدانيم براي كدام يك عزاداري كنيم.» (يادش بهخير كه امروز را نديد!) اما احمدخان را نديده بودم و از راه خواندن بعضي كتابها و ترجمهها ميشناختم، تا چند سال پيش كه به تهران آمده بود، به مناسبتي خواست مرا ببيند. گفتم چه سعادتي، بفرما به محل كارم. گفت نه، بهتر است در كافهاي قرار بگذاريم. در كافهاي در خيابان كريمخان راس ساعت ۵ حاضر شدم و احمدخان را ديدم. ساعتي نشستيم و گفتوگو از ادبيات و نشر و ناشر بود. جز همين يك بار ديگر نديدمش. دومين نكته مربوط به احمدخان «جنگ اصفهان» است كه جمع اديبان و صاحبنظران اصفهان به نوعي پرورده آناند. از هوشنگخان و احمدخان گرفته تا زندهياد احمد ميرعلايي و ديگران كه نامدار شدند. پيرشان ابوالحسن نجفي بود كه به علت احاطه به ادبيات جهان و به ويژه فرانسه دريچه تازهاي به رويشان گشوده بود. احمدخان هم با اين آشناييها سراغ ادبيات برگزيده جهان رفت و پارهاي آثار از خود به يادگار گذاشت كه شاخصترين آن به نظرم رمانك عجيب و مجنونوار پدروپارامو از خوان رولفو است كه روي من و بسياري از مخاطبان او تاثير ماندگار و ژرفي گذاشت؛ به نحوي كه به تازگي رماني از ميا كو تو را زير چاپ دارم و به علت شباهت آن از برخي لحاظ به «پدرو پارامو» در پانويس از احمدخان گلشيري ياد كردم.
مجموعه چند جلدي «داستان و نقد داستان» را هم كه همه ميشناسند و طول و تفصيل نميدهم. جا دارد يادشان را نيكو بداريم و به خانواده گلشيري، به ويژه به سياوش و سيامك گلشيري (هر دو نامدار در عالم قلم و دومي همكار يك دوره با من در هيات داوران جايزه ادبي مهرگان) تسليت بگوييم.