نگاهي تحليلي به حركت امام حسين (ع) در يكصدوپنجاه روز
زندهاي در ميانِ مردگان (1)
گروه دين و فلسفه
عظيم محمودآبادي
مقاله ذيل تحت عنوان «زندهاي در ميانِ مردگان» به قيام حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و پيشينه آن پرداخته كه در دو بخش تنظيم شده است؛ بخش نخستِ آن اكنون پيشِ روي شما است و بخش دومش انشاءالله در شماره روز پنجشنبه هفته آينده منتشر خواهد شد.
«حسين بن علي(رضي) فرمود: والله اگر مرا در دنيا هيچ ياري نباشد و خويش را هيچ پناهي و ملجايي نيابم هرگز با يزيد بيعت نكنم». (الفتوح، ابناعثم كوفي، ص832)
عاشورا، نقطه اوج حركتي بود كه امام حسين(ع) از حدود يكصد و پنجاه روز پيش از آن آغاز كرد. وقتي در شامگاه 29 رجب سال 60 هجري در پي رسيدن خبر مرگ معاويه به مدينه، حضرت به منزل والي اموي شهر پيامبر احضار شد تا از ايشان براي يزيد بيعت گرفته شود. امام با آوردن عذري مبني بر اينكه بيعت در خلوت و خفا نه در شأن توست و نه شايسته من، توانست امكان آن را براي خود و خانوادهاش فراهم كند كه از بيعت با نواده ابوسفيان استنكاف ورزد و شبانه راه مكه در پيش گيرد و به حرم امن الهي پناه برد. وقتي خبر هجرت امام پيچيد، حجاز را ولولهاي فرا گرفت كه نه فقط حكام جور و واليان اموي مكه و مدينه بلكه بزرگان قوم و حتي برخي نزديكان هاشمي امام نيز به تكاپو افتادند و هر يك به قدر وسع خود كوشيدند تا ايشان را از ادامه حركتي كه در پيش گرفته بود منصرف سازند. شايد در ميان بزرگان حجاز كسي نبود كه براي بازگرداندن امام از تصميمش تلاش نكرد هرچند همه آنها براي زدنِ راي امام در اين مورد، نيت واحد و مشتركي نداشتند. عدهاي واقعا نگران جان امام بودند و نميخواستند ايشان با ادامه حركتش، بيش از گذشته خود را در خطر قرار دهد؛ در بهترين حالت شايد بتوان گفت آنها براي فرزند پيامبر دلسوزي بيشتري داشتند تا دينِ پيامبر(ص). لذا تا توانستند در گوش امام خواندند كه نبايد به اين حركت ادامه دهد و ترك مدينه را به ترك حجاز و عزم عراق تبديل كند. عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر را بايد در شمارِ همين خيرخواهاني دانست كه مهمترين مسالهشان حفظ جانِ امام بود و بس. عدهاي ديگر هم بودند كه هجرت امام ميتوانست برايشان فرصتي باشد تا در غياب فرزند رسول خدا در حجاز، بيش از پيش عرض اندام كنند؛ عبداللهبن زبير را بايد از زمره اينان محسوب كرد.
اما در اين ميان برخي از وابستگان به اهل بيت(ع) بيش از سايرين تلاش كردند تا هر طور شده جلوي حركت امام را بگيرند و ايشان را از تصميم خود برگردانند. در اين ميان نام عبدالله فرزند جنابِ جعفربن ابيطالب كه پسرعمو و شوهر خواهر امام بود بيش از ديگران به چشم ميخورد. كسي كه به امام نامه نوشت و سعي كرد جلوي حركت امام به كوفه را بگيرد اما امام با نقل سخني از رسول خدا(ص)، حجت را بر خود پايان يافته و كارِ خود را تمام شده ميداند و در جواب پسرعموي خود مينويسد: «اما بعد مكتوب تو رسيد. شفقّت و محبّتِ تو درباره من معلوم است الّا آن است كه من از جدّ خويش محمّدِ مصطفي(ص) شنيدم كه ميفرمود: اگر تو در سوراخ جنبندهاي بخزي، ايشان تو را بيرون آرند و بكشند. اي عبدالله، اين قوم در كشتن من همچنان غلوّ كنند كه جهودان در روز شنبه كردند» (الفتوح، ابناعثم كوفي، ص870).
در برخي منابع آمده است كه عبدالله علاوه بر مشورت دادن و توصيه كردن، از عمروبن سعيد بن عاص والي مكه براي امام، اماننامهاي نيز گرفت اما امام در پاسخ وي نوشت: «من در امان يكي از كارگزاران يزيد زندگي نميكنم؛ اي عبدالله!» (امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد صدر، ص456) اما در مورد چرايي تلاشِ چهرههاي موجه و محترمي چون عبدالله بنجعفر و شايد تا حدودي جناب محمدبن حنفيه در اصرار بر جلوگيري از حركت امام شايد پاي انگيزههاي ديگري غير از خيرخواهي صرفِ ايشان نيز مطرح باشد. به نظر ميرسد شخصيتهايي نظير عبدالله و محمد حنفيه و حتي شايد ابنعباس به نوعي خودشان را ملزم به همراهي با امام ميدانستند. به ويژه كه آنها هم از نزديكان سياسي و هم از خويشاوندانِ نسبي امام محسوب ميشدند. بنابراين احتمالا نزد خود هم به انتظارِ امام از ايشان و هم به بازتاب همراهي نكردنشان با امام در افكار عمومي ميانديشيدند. اما از آنجايي كه اراده براي همراهي نداشتند تا جايي كه توانستند تلاش كردند كه امام نيز به حركت خود ادامه ندهد و هر طور شده ايشان را از ادامه سفرش منصرف كنند. شايد با اين كار به نوعي ميخواستند هم پاسخي به نداي دروني و وجداني خود بدهند و هم در ميان توده اهل حجاز و به ويژه منسوبان و خويشاوندانِ خود متهم به آن نشوند كه از ياري برادر و پسرعموي خود دريغ كردند و بنيهاشم فرزندان پيامبر خود را با جانيان اموي تنها گذاشت. ضمن اينكه نوع اصرار و تلاشهاي افرادي چون ابنعباس، محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر نشان ميدهد آنها يكطرفه بودن راه امام و مسير بيبازگشت ايشان را تشخيص داده بودند اما با اين وجود و بهرغم اينكه ديدند امام در تصميم خود مصمم است، حاضر نشدند شريك راه ايشان و همقافله با اهل بيت پيامبر شوند.
اما آنچه در اين ميان اهميت دارد علت تصميم اين جماعت در همراهي نكردن و تنها گذاشتن امام است. از گفتهها و نوشتههاي همه آنهايي كه سعي در منصرف كردن امام داشتند روشن ميشود كه آنها نه يزيد را حاكم لايقي ميدانستند و نه در زوال دين حق، تحت حكومت ظالمانه او ترديدي داشتند. بلكه از عبدالله بن عمر، عبدالله بن جعفر و ابنعباس تا عموم ساكنانِ غير اموي حجاز و سراسر جهان اسلام - منهاي شام - در ناموجهي يزيد براي منصب خلافت ترديدي نداشتند. علاوه بر اينها اساسا معاويه در پيمان خود با امام مجتبي(ع) متعهد شده بود كه كسي را به عنوان جانشين براي خود انتخاب نكند؛ صلحي كه امام حسن(ع) تصميم گرفت آن را بپذيرد تا با اين كار بيمارياي كه چند سالي بود به جان شيعه و به طريق اولي عموم امت اسلام افتاده را درمان كند.
مرضي كه گريبان شيعيان را گرفته بود
اين بيماري البته چيزي نبود كه در يك شب يا در طول يك سال پديد آمده باشد بلكه ريشه آن را بايد در خيلي قبلتر از آن جست.
بنا به تحليل شهيد صدر دو عارضه گريبان مسلمين و به ويژه شيعيان را گرفته بود؛ اولي را صلح امام مجتبي(ع) درمان كرد و دومي را قيام امام حسين(ع) كه در ادامه به مختصات اين بيماريها و شيوه درماني حسنين (عليهمالسلام) خواهيم پرداخت.
اما براي فهمِ ريشه اين بيماري، ابتدا بايد مروري بر مقدماتِ بروزِ آن داشته باشيم؛ واقعيت اين است كه عاشورا، لحظهاي خلقالساعه نبود كه هيچ ارتباطي با سالهاي قبل از خود نداشته باشد. با نگاهي عميقتر و دقيقتر و گرفتن ردّ آن تا نخستين سالهاي پس از رحلت پيامبر(ص) ميتوان به اين نتيجه رسيد كه آنچه در روز دهم محرم سال 61 هجري رقم خورد نتيجه منطقي روندي بود كه پنجاه سال قبل از آن آغاز و در ادامه به انحرافات آن افزوده شد. جمعيتي متشكل از حدود سيصد نفر از انصار به علاوه تنها 3 نفر از مهاجرين - ابوبكر، عمر و ابوعبيده جراح- در محل سقيفه بنيساعده جمع شدند و به قول سلمان فارسي «كردند و نكردند» (بامداد اسلام، زرينكوب، 66). آنها نه تنها وصايت و سفارش پيامبر را ناديده گرفتند بلكه به قول ويلفرد مادلونگ (اسلامشناس مشهور آلماني و نويسنده كتاب «جانشيني محمد») با رقم زدن كودتايي در غياب خانواده پيامبر و غيبت چهرههايي چون عليبن ابيطالب(ع) و عباس بنعبدالمطلب، سرنوشت امت اسلام را به گونهاي رقم زدند كه مسيرِ آن از راهي كه پيامبر(ص) براي پيروانِ خود ترسيم كرده بود به كلي منحرف شد.
دو سال و اندي بعد كه مرگ خليفه اول فرا رسيد خبري از شورا و سقيفه نبود. خليفه اول آنچه را از پيامبر نپسنديده بود براي خود پسنديد و در حالي كه در احتضار به سر ميبرد، اراده كرد وصيت سياسياش را بنويسد. عثمانبن عفان كه بعدها خود به مقام خلافت رسيد، پاي بستر خليفه دوم آمد و ادوات نوشتن را مهيا كرد. بر خلاف زماني كه پيامبر در بستر احتضار بود، ابوبكر مزاحمي در اطراف خود نداشت كه مانع از انجام وصايتش شود. لذا او گفت و عثمان نوشت و به اين ترتيب عمر نه با شورا و تصميم بزرگان قوم بلكه صرفا بنا بر اراده خليفه اول، به خلافت رسيد.
اما وقتي عمر در بستر مرگ قرار گرفت شورايي مركب از مدعيان خلافت را ترتيب داد. چراكه او خود پيش از اين تكليفش را با روشِ سقيفه، روشن كرده و در اظهاراتي با اشاره به ماجراي بيعت با ابوبكر گفته بود: «اِنّما كانتْ بيعهُ ابِيبكرٍ فلْتهً و تمّتْ، الا و اِنّها قدْ كانتْ كذلِك، ولكنّالله وقي شرّها؛ بيعت با ابوبكر كار نسنجيده بود و تمام شد و خداوند ما را از شرش حفظ كرد.»
آري خليفه دوم ماجراي سقيفه و بيعت با ابوبكر را «فلته» و كاري شتابزده و نسنجيده ميدانست كه شايد معناي سياسي سخنِ وي اين بود كه قصد ندارد روش تعيين خليفه اول را براي پس از خود بپسندد. همچنان كه خودِ وي نيز با مكانيسمِ سقيفه روي كار نيامد بلكه روش به حكومت رسيدنِ وي بيشتر شبيه همان مدلي بود كه پيامبر(ص) در نظر داشت با اين تفاوت كه نه مصداقش، فرد مورد نظر پيامبر بود و نه زمانش، زمان مورد نظر ايشان و خلاصه حقي را كه براي رسول خدا نپسنديدند براي خود پسنديدند و به شكل غيرقابل منازعهاي به جماعت تحميل كردند. اما عمر در تعيين فرد پس از خود نه به روش سقيفه عمل كرد و نه به طريق ابوبكر. بلكه او شورايي متشكل از برخي از آنهايي كه به نوعي خود را نامزد خلافت ميپنداشتند تشكيل داد. در اين شورا البته عليبن ابيطالب(ع) هم دعوت شده بود و اين نخستينبار بود كه اميرالمومنين(ع) را در جلسهاي كه براي تصميمگيري در مورد امر مهم خلافت بود، شركت دادند. اما اين شورا از ابتدا به گونهاي مهندسي شده بود كه همه ميدانستند عليبن ابيطالب، خروجي آن نخواهد بود و نهايتا در عمل هم همين پيشبيني محقق شد و عثمانبن عفان به عنوان خليفه سوم بر مسند نشست.
اما سرانجامِ خلافت عثمان، ميوه آن چيزي بود كه در بيستوپنج سال پيش از آن رقم خورد. هرچند شيوه خلافت او در ظاهر بسيار متفاوت از روش اسلافِ خويش بود اما وي براي توجيه عملكرد خود جابهجا به رويه شيخين و به ويژه خليفه دوم استناد ميكرد و اساسا حاجتي نميديد كه عملكرد خود را بر اساس سنت و سيره رسولالله توجيه كند. رفتار او سرانجام خشم كثيري از امت را رقم زد و نهايتا پس از يك دوره محاصره، وي را در خانهاش به قتل رساندند.
قتل عثمان، تودههاي مردم را به درِ خانه علي(ع) كشاند و گويي پس از بيستوپنج سال خود يافته بودند آنچه از پيامبر به گوش نگرفتند.
دوران حكومت علوي
اگر امتِ اسلامي را به مثابه بدن و كالبدي در نظر بگيريم بايد گفت در بيستوپنج سالي كه از رحلت پيامبر تا روز مرگ عثمان گذشت، حوادثي رخ داد كه ايمني بدنِ امت اسلام را بهشدت تنزل داد و اين بدن را آماده ابتلا به انواع ويروسهاي گاه مهلك و كشنده كرده بود. لذا بدني كه در طول بيستوپنج سال ضعيف و ضعيفتر و در برابر تمام علايم هشداري بيواكنش شده بود، به برآمدن يك حكومت اموي تمامعيار تن داد و تحت حكومت آن به امراضِ مهلكي مبتلا شد كه جز عاشورا، نميتوانست آن را درمان كند.
اما مرضي كه امت اسلام از اواسط حكومت اميرالمومنين(ع) به آن مبتلا و هرچه گذشت بر شدتش افزوده شد نتيجه سياستهاي معاويه بود. معاويه كه در جبهه جنگ نتوانسته بود قدرت خود را تحكيم كند و نهايت كاركرد حقههايش اين بود كه در صفين جانش را نجات دهد و خيمهاش كه در دسترس مالك اشتر سردار سپاه علي(ع) قرار داشت را از يورش مصون نگاه دارد.
لذا او پس از صفين سوداي رو در رويي با سپاه امام را رها كرد و سياستي پيش گرفت كه همراهان امام و جامعه تحت حكومت حضرتش را خسته، دلزده و نسبت به كارآمدي دولت ايشان مردد و بدبين كند. معاويه براي تحقق اين هدف دو سياست را در پيش گرفت؛ يكي تبليغات كه سعي ميكرد از شام (منطقه تحت حكومتش)، جامعهاي آرماني از حيث امنيت، رفاه و رونق اقتصادي را به تصوير كشد بهطوري كه مردم ساير بلاد اسلامي - و به ويژه مردمِ كوفه كه به نوعي خود را در رقابت با شاميان ميديدند- در حسرت چنان جامعهاي كه لبريز از ثروت و رفاه است به سر برند. سياست ديگرِ او اخلال در سرزمينهاي تحت حكومت حضرت امير(ع) براي هرچه ناكارآمدتر نشان دادنِ ايشان در اداره جامعه بود. او براي اجراي اين سياست، ترفندهاي مختلفي را به كار ميبست؛ از ترور شخصيتهاي اصلي پيرامونِ امام و حذف فيزيكي چهرههايي چون مالك اشتر، محمدبن ابيبكر و ... گرفته تا فرستادن جاسوس در ميان سپاه امام و يارگيري براي خود و سعي در ايجاد نوعي بدبيني نسبت به امام و حكومت ايشان در منطقهاي كه مستقيما تحت حكومت حضرت قرار داشت. عدهاي از بهترين، شايستهترين و كارآمدترين ياران امام در جنگهاي جمل، صفين و نهروان به شهادت رسيده بودند و عده كمتري از آنها مانده بودند كه معاويه با ترور و حذف فيزيكي آنها، توانست نقش مهمي در تنزل كارآمدي اردوگاهِ امام ايفا كند.
غارتهاي معاويه از مناطق تحت
حكومت اميرالمومنين(ع)
اقدام ديگر معاويه به آشوب كشاندن عمدي ولايات و ايجاد بحرانهاي متعدد براي مناطق تحت حكومت اميرالمومنين(ع) بود؛ چنانكه بُسْرِ بْن ابيارْطاه و لشكرش از جانب وي مامور شد تا مناطقي كه شيعهنشين بود يا در ذيل حكومت امام قرار داشت را غارت كند اما نه براي غارت! وظيفه وي تنها اين بود كه امنيت رواني و اجتماعي جامعه تحت حكومت علي(ع) را بر هم زند و اين كار آنقدر ادامه پيدا كند كه ديگر خودِ مردم خسته شوند و توان اينكه از حق و باطل سخن بگويند يا حتي درباره آن فكر كنند را نداشته باشند و تنها خواستهشان اين باشد كه اين وضعيت تمام شود. برخي گفتهاند بُسربن ابيارطاه، تنها در يك حمله كه از دمشق تا يمن تدارك ديد، هزاران تن از شيعيان و پيروان امام على عليهالسلام را به خاك و خون كشيد. اين ماجرا آنقدر اهميت داشته كه ابن هلال ثقفي (متوفاي 283ه.ق) در قرن سوم، كتابي با نام «الغارات» نوشته و مفصلترين گزارشي است كه از غارتهاي گماشتگان معاويه تدوين شده است.
اما آنچه بيش از تعداد كشتهشدگان اهميت داشت، حسّ وحشت و رعبي بود كه در جامعه ايجاد شده بود. طبيعي بود كه اين وضعيت براي همه مردم نميتوانست قابل توجه باشد و آنقدر در وحشت و مصيبت فرو رفتند كه ديگر حتي فرصت تحليل شرايط و تميز مسائل را نيز نداشتند. معاويه موفق شده بود افكار عمومي جامعه طرفدار اميرالمومنين را دستكاري و در دل بسياري از آنها اين شك را ايجاد كند كه شايد مقصر تمام رنجي كه بر آنها تحميل شده، علي(ع) است. اين نگاه به ويژه در كوفه كه به لحاظ جامعهشناسي شهري موقعيتي استثنايي و خاص داشت، رشد فوقالعادهاي پيدا كرد و توانست حتي كساني را كه در دل، دوستي علي(ع) و اهل بيت پيامبر(ص) را داشتند نيز نسبت به ادامه همراهي با «اوليالامر»شان مردد كند. به نوعي آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه اميرالمومنين، هرچند در خصايص فردي، سابقه ايمان، تقوا و پرهيزگاري از ديگران شايستهتر باشد اما مرد سياست نيست و در اداره حكومت ناتوان است.
اين همان عارضهاي بود كه آغازش هرچند در ميانه حكومت اميرالمومنين رقم خورد اما اوج آن را بايد در پس از شهادت حضرت و آغاز امامت حضرت مجتبي(ع) بدانيم. در واقع پذيرش صلح توسط امام حسن(ع) نه محصول يك فرآيند ششماهه (از شهادت اميرالمومنين در 21 رمضان سال 40 هجري تا پذيرش صلح توسط امام حسن(ع) در تاريخ 25 ربيعالاول سال 41 هجري) بلكه نتيجه شش سال (از آغاز حكومت اميرالمومنين در 18 ذيالحجه سال 35 هجري تا 25 ربيعالاول سال 41 هجري) تلاش معاويه در ناتوان جلوه دادن حكومت علوي بود؛ سياستي كه در نهايت موفق شد و معاويه توانست حتي در ميانِ توده دوستداران خاندان علي(ع) شك بيندازد و در دل آنها نسبت به شايستگي سياسي و كارآمدي دولت اميرالمومنين ترديد ايجاد كند. منشأ اين ترديد البته عقلاني نبود بلكه احساسي بود؛ يعني با محاسبات عقلاني همه ميدانستند كه معاويه چه نسبتي با اسلام و پيامبرش دارد و اساسا كسي در غير شام او را نميتوانست قابل مقايسه با عليبن ابيطالب بداند. اما كار معاويه رسما عقل جامعه تحت حكومت اميرالمومنين را فلج كرده بود. چراكه آنها آنقدر درگير تامين حداقلهاي امنيت و معيشت خود شده بودند كه ديگر فرصتي براي فكر، تعقل و تحليل مسائل نداشتند. به بيانِ ديگر اهل كوفه و ساير بلاد حكومت علوي، تحتتاثير تبليغات و فتنههاي معاويه، سراسر وجودشان را احساس ضعف و ناامني فرا گرفته بود و مسبب همه آنها را شخص علي(ع) و ناتوانياش از اداره جامعه ميدانستند؛ چنانكه نه خطبههاي اميرالمومنين و نهيبهايي كه راه را نشان ميداد و نه سابقه سياه معاويه و خاندانش در اذهان، نميتوانست چشم آنها را باز كند. فشار رواني آنقدر از هر سو بر جامعه زياد بود كه گوش مردم را در برابر هر استدلالي بست و هيچ برهان و حجتي نبود كه بتواند در دركي كه نسبت به اوضاع پيدا كردهاند تشكيك و ترديد ايجاد كند. آري معاويه موفق شده بود؛ او توانست علي(ع) را در حلقه دوستدارانش هم تنها و به مظهر ناكارآمدي تبديل كند و طوري احساس آنها را نشانه گرفته بود كه عقلشان را ياراي تحليل و تميز نبود و حتي شهادت اميرالمومنين در مسجد كوفه نيز نتوانست آنها را بيدار كند و بر سر عقل بياورد.
لذا امام مجتبي(ع) وارث چنين وضعيتي بود كه مردم به بيماري بدبيني و شك مبتلا شده بودند. بهكارگيري مفهوم «بيماري» براي توضيح وضعيت عصر امام مجتبي(ع) و تحليلِ وضعيت براساس آن، ابتكار شهيد صدر است (امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد صدر، ص453). لذا امام حسن(ع) متوجه منشأ اين بيماري شد و دريافت كه اين وضعيت، برآمده از تحليل عقلاني مردم نيست كه با حجت و برهان بتوان شبهات را دفع و آنها را قانع كرد. بلكه ترديد جامعه، بر پايه حس است كه تنها با همان حس ميتواند درمان شود؛ حسي كه ناشي از رنج غارت و ناامني بود. لذا امام با اين نگاه، صلحنامه را پذيرفت؛ چراكه اين همان چيزي بود كه خيلي پيشتر از اين، توده مردم در طلبش بودند. هرچند در اين ميان هنوز بودند صحابه بلندمرتبهاي چون حجربن عدي، جابربن عبدالله انصاري و ... كه از كم و كيف مسائل آگاه بودند و ميدانستند ريشه فتنه نه در كوفه بلكه در شام است. همان اصحابي كه از قضا سعي كردند امام را از پذيرش صلح منصرف كنند اما حضرت مجتبي(ع) تنها راه درمان اين توده فريبخورده را در به ميان آوردنِ محك تجربه يافت و لذا به صلح تن داد تا مردم خود ببينند با رفتن به زير يوغ معاويه و سپردن سرنوشت خويش و امت اسلام به دست فرزند ابوسفيان مشكلاتشان حل نخواهد شد و رفاه، آسايش و رونق اقتصادي كه از شام در ذهنشان نقش بسته بود، هيچگاه به كوفه نخواهد رسيد.
نتيجه صلح امام حسن(ع)
تاكتيك امام مجتبي(ع) البته جواب داد و معاويه خيلي زودتر از آنچه كوفيان فكرش را ميكردند روي واقعي خود را نشان داد. چنانكه به هيچيك از مواد صلحنامه عمل نكرد؛ او بر خلاف آنچه تعهد كرده بود نه دستورالعمل حكومتي مبني بر سبّ اميرالمومنين را متوقف كرد و نه دست از تعقيب، آزار، شكنجه و ترور شيعيان برداشت. اما از همه مهمتر اين بود كه وي اصليترين ماده معاهده را ناديده گرفت و يزيد را به عنوان وليعهد و جانشين خود معرفي كرد.
بنابراين صلح امام حسن(ع) هرچند براي شيعيان خاص، سختتر از جنگ و تلختر از زهر بود اما سودش بسيار بيش از زيانش بود. چراكه باعث بيداري همه آحاد امت شد؛ وضع اقتصادي كوفه و ساير بلاد اسلامي از قبل بدتر شد اما بهتر نشد. از آن رفاه آرماني شام براي كوفه، بصره، مكه، مدينه و ... جز رويايي باقي نماند. اما يكپارچه شدن حكومت اموي بر جهان اسلام براي تودهها يك تفاوت مهم نسبت به پيش از آن داشت؛ آن تفاوت اين بود كه حكومت امويان، اختناقي را رقم زد كه در دوران خلفاي ثلاث نيز نظير نداشت. بنابراين آحاد امت كه در حكومت مستعجل اميرالمومنين(ع) ناراضي بودند در بيست سال حكومت بلامنازع معاويه نيز رضايتي نداشتند اما اينبار مجالي براي اعتراض و بيان مخالفت خود نمييافتند. لذا بيماري امت و به ويژه كساني كه دل با اهلبيت داشتند درمان شد و با تمام وجود و احساسشان بالاخره فهميدند كه آن بهشت رويايي شام هرچه بود براي شاميان بود و نزديكانِ آلابيسفيان و «كارآمدي» دولت اموي هيچوقت قرار نبود امت محمد(ص) را تنعم بخشد.
ادامه اين يادداشت را در نوبت بعدي صفحه دين و فلسفه در شماره پنجشنبه هفته آينده روزنامه اعتماد بخوانيد.
فهرست منابع
- الفتوح، ابناعثم كوفي، ترجمه محمدبن احمد مستوفي هروي، تصحيح غلامرضا طباطبايي مجد، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم؛ 1392.
- امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد سيدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظميان و سام حاج مومن، انتشارات دارالصدر، چاپ اول؛ 1394.
- بامداد اسلام، عبدالحسين زرينكوب، انتشارات اميركبير، چاپ پانزدهم؛ 1387.
- اخبارالطوال، ابوحنيفه احمدبن داود دينوري، ترجمه محمود مهدوي دامغاني، نشر ني، چاپ اول؛ 1364.
- پس از پنجاه سال پژوهشي تازه پيرامون قيام حسين عليهالسلام، سيدجعفري شهيدي، چاپ پنجاهودوم؛ 1396.
عاشورا، نقطه اوج حركتي بود كه امام حسين(ع) از حدود يكصد و پنجاه روز پيش از آن آغاز كرد. وقتي در شامگاه 29 رجب سال 60 هجري در پي رسيدن خبر مرگ معاويه به مدينه، حضرت به منزل والي اموي شهر پيامبر احضار شد تا از ايشان براي يزيد بيعت گرفته شود. امام با آوردن عذري مبني بر اينكه بيعت در خلوت و خفا نه در شان توست و نه شايسته من، توانست امكان آن را براي خود و همراهان معدودش فراهم كند كه از بيعت با نواده ابوسفيان استنكاف ورزد و شبانه راه مكه در پيش گيرد و به حرم امن الهي پناه برد
عبدالله بنجعفربن ابيطالب به امام نامه نوشت و سعي كرد جلوي حركت امام به كوفه را بگيرد اما امام با نقل سخني از رسول خدا (ص)، حجت را بر خود پايان يافته و كارِ خود را تمام شده ميداند و در جواب پسرعموي خود مينويسد: «اما بعد مكتوب تو رسيد. شفقّت و محبّتِ تو درباره من معلوم است الّا آن است كه من از جدّ خويش محمّدِ مصطفي (ص) شنيدم كه ميفرمود: اگر تو در سوراخ جنبندهاي بخزي، ايشان تو را بيرون آرند و بكشند. اي عبدالله، اين قوم در كشتن من همچنان غلوّ كنند كه جهودان در روز شنبه كردند»
مرضي كه شيعه از اواسط حكومت اميرالمومنين(ع) به آن مبتلا و هرچه گذشت بر شدتش افزوده شد نتيجه سياستهاي معاويه بود. معاويه كه در جبهه جنگ نتوانسته بود قدرت خود را تحكيم كند و نهايت كاركرد حقههايش اين بود كه در صفين جانش را نجات دهد و خيمهاش كه در دسترس مالك اشتر سردار سپاه علي(ع) قرار داشت را از يورش مصون نگاه دارد. لذا او پس از صفين سوداي رو در رويي با سپاه امام را رها كرد و سياستي پيش گرفت كه همراهان امام و جامعه تحت حكومت حضرتش را خسته، دلزده و نسبت به كارآمدي دولت ايشان مردد و بدبين كند. معاويه براي تحقق اين هدف دو سياست را در پيش گرفت؛ يكي تبليغات كه سعي ميكرد از شام (منطقه تحت حكومتش)، جامعهاي آرماني از حيث امنيت، رفاه و رونق اقتصادي را به تصوير كشد بهطوري كه مردم ساير بلاد اسلامي - و به ويژه مردمِ كوفه كه به نوعي خود را در رقابت با شاميان ميديدند – در حسرت چنان جامعهاي كه لبريز از ثروت و رفاه است به سر برند. سياست ديگرِ او اخلال در سرزمينهاي تحت حكومت حضرت امير(ع) براي هرچه ناكارآمدتر نشان دادنِ ايشان در اداره جامعه بود
اقدام ديگر معاويه به آشوب كشاندن عمدي ولايات و ايجاد بحرانهاي متعدد براي مناطق تحت حكومت اميرالمومنين(ع) بود؛ چنانكه بُسْرِ بْن ابيارْطاه و لشكرش از جانب وي مامور شد تا مناطقي كه شيعهنشين بود يا در ذيل حكومت امام قرار داشت را غارت كند اما نه براي غارت! وظيفه وي تنها اين بود كه امنيت رواني و اجتماعي جامعه تحت حكومت علي(ع) را بر هم زند و اين كار آنقدر ادامه پيدا كند كه ديگر خودِ مردم خسته شوند و توان اينكه از حق و باطل سخن بگويند يا حتي درباره آن فكر كنند را نداشته باشند و تنها خواستهشان اين باشد كه اين وضعيت تمام شود. برخي گفتهاند بُسربن ابيارطاه، تنها در يك حمله كه از دمشق تا يمن تدارك ديد، هزاران تن از شيعيان و پيروان امام علي عليهالسلام را به خاك و خون كشيد