« سايه »
عدالتخواه
و مرگآگاه
محمود دولتآبادي
براي من آدمها قبل از هر چيز با آدميتشان معنا پيدا ميكنند. صرفنظر از اينكه شاعرند، نويسندهاند، سياستمدارند يا چيز ديگر... از اين بابت آقاي هوشنگ ابتهاج براي من يك شخصيت دوستداشتني بود. شرايط اجتماعي - تاريخي كه سايه از سر گذراند، ابعاد مختلفي دارد.
بُعد برجسته آقاي ابتهاج، شاعر بودن اوست. من بيآنكه در شعر صاحبنظر باشم و بخواهم در مورد شعر زندهياد ابتهاج اظهارنظر كنم، بايد بگويم شعرهاي او را خواندهام، ميخوانم و دوست دارم.
آقاي ابتهاج بعد از انقلاب، خصوصا بعد از درگذشت زندهياد احمد شاملو، مهاجرت آقايان كسرايي، براهني و ديگران توانست در غزل، مسائل اجتماعي را منعكس و منتشر كند. كاري كه خانم بهبهاني هم تا حدودي انجام داد. اين نشان ميدهد كه ما مردم هنوز بنيه و توانايي آن حركت نو را كه با نيما آغاز شده بود، نداشتهايم و اين به بضاعت روشنفكري ما هم برميگردد كه بيشتر متكي به فرد بودهايم. مثلا تا شاملو زنده بود، تا براهني و ديگران بودند، حركتي ادامه مييافت و بعد از آن موجهايي ايجاد شد كه من نميتوانم دركشان كنم. به هر حال آقاي ابتهاج غزل ميسرود و در غزلهايش مسائل اجتماعي را مطرح ميكرد كه به عقيده من حركت نويي بود. اينكه قالب تغزلي و عاشقانه غزل را كساني چون آقاي ابتهاج و خانم بهبهاني توانستند با مسائل اجتماعي پيوند بدهند، كار نوآورانهاي است.
وجه ديگر شخصيت آقاي ابتهاج سياسي بودن ايشان است. من از خود ايشان درباره رابطهاش با آقاي مرتضي كيوان خاطراتي شنيدم كه با شوق و گريه از او ياد ميكرد. سايه از جواني گرايشهاي عدالتخواهانه داشت و اين گرايشها را تا پايان عمر حفظ كرد. اين جنبه مهم ديگري از شخصيت آقاي ابتهاج است. جنبه سومي اگر بخواهيم براي زندهياد قائل باشيم، زندگي اجتماعي ايشان در اين بستر است. پس از پيدايش حزب توده در ايران، آقاي سايه به عضويت رسمي اين حزب درآمد.
بعد به حبس محكوم شد و پس از آنكه از زندان بيرون آمد از ايران مهاجرت كرد. گاهي كه به ايران ميآمد، من خدمت ايشان ميرسيدم. در خارج از ايران در شهر كلن آلمان هم كه محل اقامتشان بود، چند بار به ديدنشان رفتم. اگر بخواهم توصيفي از محضر او داشته باشم بايد بگويم كه بسيار ساده بود. انسان در جوار آقاي هوشنگ ابتهاج كاملا با او احساس دوستي و يگانگي پيدا ميكرد. مانند چهرهاش نجيب و همواره آرام بود. اين چيزي است كه من از محضر او درك كردم. ويژگي ديگر ايشان، مرگآگاهي بود. يك بار به من گفت، دولتآبادي، من تا 95 سالگي ادامه خواهم داد. يك بار با آقاي محمدرضا شفيعي كدكني عازم تجريش بودند؛ با همان اتومبيل معروف استاد محمدرضا كه پژو بود. شفيعيكدكني در حال رانندگي بود كه ماشين به يكباره منحرف شد و به يك جايي گير كرد و پياده شدند. آقاي شفيعيكدكني نگران جان سايه بود كه مبادا آسيب ديده باشد. سايه با همان لبخند هميشگياش رو كرد به او و گفت: محمدرضا! نگران من نباش؛ من تا 95سالگي خودم را تضمين كردهام. قضيه - آنطوركه سايه خودش ميگفت- به دوران كودكي او برميگشت؛ زماني كه در رشت محصل دبستاني بود و بر اساس حكايتي تفال ميزدند و به سنشان ميرسيدند. بر اساس آن تفال، سايه سالها منتظر 95 سالگي بود.