اول همدست ما بود؛ اما خبرچين فرماندهان شد
بامداد لاجوردي
ارشد گروهان از بين سربازها انتخاب ميشد. دوره ما پسري به عنوان ارشد گروهان انتخاب شد كه قد بلندي با صورتي استخواني و كشيده داشت؛ لب و دهنش حالت خاصي داشت كه انگار هميشه ميخندد.صدايش هم كمي زمخت بود. آفتاب هم پوست صورتش را سوزانده بود. از ظاهرش بر ميآمد كه روستازاده يا عشايرزاده باشد؛ لهجه داشت و وقتي ميخواست حرف بزند اينقدر تن صدايش بالا بود كه انگار داشت فرياد ميزد. سبيلي هم داشت. سربازان پادگان كه اغلب مركز نشين بودند، با اين ويژگيهايش شوخي ميكردند. البته او هم شوخ طبع بود و خودش هم سر به سر ديگران ميگذاشت؛ ميشد ساعتها با او شوخي كرد.
در يكي از همان روزهاي اولي كه قدمرو پادگان را گز ميكرديم، سرگروهبان فرمان ايست داد و او را به جلوي صف صدا زد و اعلام كرد، از اين پس او ارشد گروهان است.
ارشد گروهان بايد ما را كنترل ميكرد، ميتوانست به ما امر و نهي كند، بينظميها را به فرمانده گزارش كند تا سربازان را تنبيه كند و بهطور خلاصه در حصار پادگان اختيارات بالايي داشت. بهطور خلاصه ارشد گروهان دست راست فرمانده بود. راحت به اتاق فرمانده گروهان رفت و آمد داشت و به همين خاطر ميتوانست روي ذهنيت فرمانده گروهان اثر بگذارد. من كنجكاوانه او را زير نظر ميگرفتم و تكتك تغييراتش را در دفترچهام يادداشت ميكردم.
روزهاي اول، ارشد گروهان دوست ما بود. در مقابل دستورات فرماندهان كه باعث رنجش و خستگي تن سربازان بود همدست ما شده بود. روال بر اين بود كه وقتي گروهان در پادگان حركت ميكند، جوري پاها را روي زمين بكوبند كه صدا بدهد. انگار سمبلي بود از اينكه دشمن بفهمد، آماده نبرد هستيم. اما وقتي از چشم فرماندهان دور ميشديم ارشد گروهان ميگفت نيازي نيست، پاها را روي زمين بكوبيم؛ ميخواست به ما نشان بدهد كه در تيم ماست، نه تيم فرماندهان. اما همچنان او بود كه ميتوانست به ما دستور بدهد و گروهان بايد اطاعت ميكردند.
من به چشم ديدم كه اين سرباز چطور بداخلاق ميشد. به او خيره ميشدم. ميديدم چطور عضلات صورت استخوانياش به سرعت تغيير حالت ميدادند. پسر شوخ طبع، ديگر زياد فرياد ميزد، اخم ميكرد. انگشتانش را به نشانه تهديد و خط و نشان تكان ميداد. خيلي زود كس ديگري شده بود. دائم ميگفت فرمانده فلاني به گوشش رسيده كه خوب تمرين نميكنيد، ميگفت به گوش فرماندهان رسيده كه صف گروهان بينظمي است و بچهها حين تمرين حرف ميزنند. ادعا ميكرد به خاطر ما، او شماتت شده است. با حرفهايش به همه فهماند كه ديگر با ما همدست نيست و دو جبهه بين ما و او شكل گرفته است. تغييراتش خيلي سريع بود.
لحظه به لحظه از ترس تنبيه شدن و نگهباني تنبيهي خشنتر از فرماندهان ميشد. ارزشهايش را پاك باخته بود و اصلا فراموش كرده بود كه او سرباز وظيفه است. در نقش خودش فرو رفته بود. بيخود و بيجهت داد ميزد تا گروهان را رام كند. تا به چشم فرماندهان قوي به نظر برسد. روز به روز تنهاتر ميشد. شبها تا ديروقت در اتاق فرماندهي به بهانه راست و ريس كردن امور ميماند در حالي كه بچهها دور هم روي تختها نشسته بودند و گپ ميزدند و خشكباري كه از خانه همراه خود آورده بودند را تقسيم ميكردند. ديگر كسي با او شوخي نميكرد؛ ديگر لهجهاش چيز بامزهاي به نظر نميرسيد. او ديگر همدست ما نبود، دوست داشت خبرچين فرماندهان باشد.