اي كاش...
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و چرت ميزدم. صداي راننده تاكسي را با تلفن حرف ميزد محو و گنگ مينشيدم؛ «واقعا؟... كي؟... آخه الان مسافر دارم... باشه، باشه... الان مييام.» راننده تلفن را قطع كرد و آرام صدايم كرد: «ببخشيد... بيداريد؟» چشمهام رو باز كردم: «بله.» راننده گفت: «خيلي شرمندهام، برام يه مشكل خانوادگي پيش اومده بايد سريع برم خونه. اگر اشكال نداره شما رو پياده كنم، دور برگردون دور بزنم؟» گفتم: «يعني چي؟... من دربست گرفتم؟» راننده گفت: «ميدونم؛ ولي يه مشكل يه دفعهاي پيش اومد. شرمندهام.» گفتم: «آخه من كه وسط اتوبان نميتونم پياده بشم؟» راننده لحظهاي نگاهم كرد و گفت: «خيلي خب اول شما رو ميرسونم، بعد ميرم خونه.» چيزي نگفتم اما حس خوبي نداشتم؛ وجدانم معذب شده بود. به راننده گفتم: «آقا برو به كارت برس، من پياده ميشم.» راننده گفت: «نه، ميرسونمت.» گفت: «نميخواد، ميرم.» راننده گفت: «...» گفتم: «كاش همون موقع كه گفتيد، پياده شده بودم؛ الان خيلي ناراحتم.» راننده گفت: «كاش بهت نگفته بودم پياده شو، منم خدايي خيلي ناراحتم.» هم من ناراحت بودم، هم راننده ناراحت بود و تاكسي ميرفت...