• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5353 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۶ آبان

چه آرزوهايي با كارت سربازي داشتيم

بامداد لاجوردي

از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان، اين روزها دستم به نوشتن درباره سربازي نمي‌رود؛ ديگر اتفاقات سربازي به چشمم مهم نمي‌آيد. اما چه كنم با خودم عهد كرده‌ام براي شما از ديوارهاي پشت پادگان خبر بياورم. همين باعث مي‌شود بر ترديدهاي خودم غلبه كنم و همچنان بنويسم. در طول هفته ساعت‌هاي زيادي را صرف پيدا كردن سوژه‌هايم مي‌كنم تا درباره چيزهايي از پادگان بنويسم كه ارزش خوانده شدن داشته باشند.
در دوره آموزشي وقتي دور هم جمع مي‌شديم، حرف سياسي نمي‌زديم هر چند درباره باورهاي سياسي هم‌خدمتي‌ها حدس‌‎هايي ‎‌مي‌زديم اما هيچ‌وقت بحث به سمت مسائل سياسي نمي‌كشيد، در آن دوره به اندازه كافي بهانه براي دلخوري و كدورت وجود داشت كه جايي براي دلخوري‌هاي سياسي نبود. انگار در جزيره‌اي زندگي مي‌كرديم كه هيچ حاكمي نداشت. ما بيشتر از زندگي‌هاي‌مان مي‌گفتيم. درباره آرزوهاي‌مان حرف مي‌زديم. انگار ناخواسته با خودمان قرار گذاشته بوديم تا در اين چند روز دوره آموزشي كه كنار يكديگريم، حال‌مان را با دعواهاي بي‌مورد خراب نكنيم. 
جوري از آينده حرف مي‌زديم كه گويي مطمئن بوديم در آينده كه ديگر سرباز نخواهيم بود، همه ‌چيز درست خواهد شد. خيال مي‌كرديم خيلي زود در يك اداره درست و حسابي مشغول به كار خواهيم شد يا كسب و كاري پررونق راه مي‌اندازيم كه حسابي درهاي خوشي به روي ما باز خواهد شد. در آن لحظه فقط به اين فكر مي‌كرديم كه چطور اين بيست و اندي ماه را تحمل كنيم تا تمام شود و خوشبختي را بغل كنيم. اما آن‌طور نشد؛ سربازي ما تمام شد ولي همه ‌چيز وفق مرادمان پيش نرفت. دوباره همه ‌چيز مثل قبل از سربازي بود. اميدهامان نااميد شد. كارت پايان خدمت هم جز يكي، دو جا به كارم نيامد. الان يكي از جاهاي كيف پولم را گرفته، بدون آنكه خيلي مورد استفاده قرار بگيرد. 
بعد از دوره آموزشي، بيشتر از قبل درباره مسائل سياسي گپ مي‌زديم. هدف‌مان قانع كردن يكديگر نبود بلكه مي‌خواستيم زمان سپري شود. چاره‌اي نداشتيم. گاهي از سر بيكاري، مجبور بوديم بر سر چيزهاي بيخود مجادله كنيم. از همديگر دلگير نمي‌شديم اين حرف زدن‌ها براي‌مان تفريح شده بود. 
يكي از هم‌خدمتي‌هاي من فارغ‌التحصيل دانشگاهي درجه يك بود، خيلي بحث مي‌‎كرد. وقتي حرف مي‌زد انگار داشت بيانيه مي‌خواند، چون همه ‌چيز به نظرش قطعي مي‌آمد. تصميمش را با احكامي مطمئن درباره تاريخ و آينده ايران گرفته بود. اساسا درباره آينده خودش در اين جغرافيا هم تصميم خودش را محكم گرفته بود، به همين خاطر دايم زبان مي‌خواند. همين‌طور كه نگهباني مي‌داد يا در پادگان راه مي‌رفت، لغات انگليسي را زير لب زمزمه مي‌كرد تا از حفظ شود. مي‌گفت مي‌خواهد مهاجرت كند. منتظر اين بود تا كارت پايان خدمت بگيرد و براي هميشه از ايران برود. فقط يك‌بار و براي پاسپورت نياز به كارت پايان خدمت داشت. همه ‌چيز اذيتش مي‌كرد. خيلي با هم حرف مي‌زديم اما هر چه مي‌گفتم تاثيري نداشت. به آينده هيچ اميدي نداشت. 
وقتي كارت پايان خدمتش را گرفت، بلافاصله براي پاسپورت اقدام كرد و رفت تركيه تا به سفارت امريكا برسد. رفت و انگار به نتيجه نرسيده بود. روزي جوياي احوالش شدم، براي من تعريف كرد كه ناچار شده به صورت قاچاقي به كشوري در شرق ايران برود و از آنجا خودش را به سفارت امريكا برساند تا بتواند اجازه ورود به امريكا را بگيرد. خودش اين قصه را با هيجان تعريف مي‌كرد و من فقط گوش مي‌دادم.
الان چند سالي است سربازي ما تمام شده و هر كدام‌مان سرنوشت خودش را پيگيري مي‌كند. احتمالا كارت پايان خدمت هم جز يكي، دو بار به كارش نيامده و گوشه كيف پول‌شان جا خوش كرده است. حالا ديگر هيچ كدام ما سراغي از بحث‌هاي دوره سربازي نمي‌گيريم. انگار به كلي همديگر را فراموش كرده باشيم. انگار مي‌خواهيم همه آن آرزوها را فراموش كنيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها