شريعتي جامعه بينظريه
علی ربیعی
اندكي تعمق در جامعه ايران حاكي از آن است كه بسياري از سياستگذاريها، تصميمگيريها و برنامهريزيها فاقد پشتوانه نظري است. شرايط اجتماعي ايران امروز، بالا بودن تغييرات در سياستها يا نابسندگي سياستها در عمل، مويد اين ادعاست. اين امر تا حدود زيادي به ساحت انديشه هم تسري يافته، به طوري كه برخي نگرشسنجيها نشان ميدهند، نسلهاي جديدتر با مباني نظريههاي انديشهساز نسبت زيادي ندارند. نظريه نه آرمان است نه برنامه كار. نظريه چارچوبي براي انديشيدن و انتخاب مسيرهاست. با نگاهي به دهههاي چهل و پنجاه درمييابيم در ميان جدال دو نظريه «مدرنيزاسيون» و «سوسياليسم»، شاهد ظهور نظريههايي مبتني بر بازگشت به خويشتن از سوي فيلسوفان و جامعهشناسان هستيم و از سوي روشنفكران ديني و روحانيون برجسته نيز اين معنا با رويكرد ديگري بيان شده است. در اين ميان، رويكرد جامعهشناسانه و تاريخي شريعتي، بيشترين تاثير را بر خوانش جوانان از دين و نظريههاي اعتراضي برجاي گذاشت. گستره و ژرفاي اثرگذاري اين خوانش، بهرغم فراز و نشيبهايش، تا سالها پس از پيروزي انقلاب همچنان باقي ماند. اما به مرور و به ويژه پس از جنگ تحميلي، از حوزه دين، كمتر شاهد نظريات حركتساز و تبيينكننده براي رشد، پويايي و توسعه جامعه بودهايم. بيشتر نظريات توليد شده، از حوزههاي تخصصي نيز مبتني بر ديدگاههاي جدلي و نفيگرايانه مطرح شده است به خصوص با برقراري نسبت ساحت نظريه با مسائل سياسي داخلي و جناحي به مرور از كاركرد نظريهها نيز كاسته شد. معتقدم دهه چهل و پنجاه شمسي از جنبه نظريهپردازي، دوره قابل تاملي است. اما، حتي در دوره شكوفايي نظريهها نيز، شريعتي در اين باره احساس خطر ميكرد. او ميگفت در مقابل هجوم پرتوان ماركسيسم كه به همه ابزارهاي مدرن قدرت و فرهنگ زمانه مجهز است...
روشنفكران ديني سرمايهاي جز «چند تا خودكار» ندارند و بايد بدانند چه بسا اين «آخرين نسلي» است كه پاسخ خود را از دين ميجويد و معلوم نيست فرصتي ديگر براي نجات جوانان باشد. پرسش شريعتي، پرسشي معطوف به گسست ميان-نسلي بود. او ميگفت در اين زمانه چگونه ميتوان ارزشها وبهطور مشخص، آن روح مذهبي و آن عشق را كه در طول قرنها به محمد و آلمحمد ورزيدهايم «به اين نسل سپرد» و به نسل بعد از خود منتقل كرد؟ چگونه ميتوان نسل موجود در لحظه حاضر را كه به قول شريعتي در برابر ديدگان ما «كهنه ميشود»، «فرسوده ميشود» و «رو به زوال ميرود» از فقر معنوي نجات داد؟
تدبيري كه شريعتي، خود انديشيده بود بر اين مبنا استوار بود كه بايد تلاش كنيم در زمان مناسب، در مناسبترين لحظه شكلگيري روح فرزندانمان، لمحهاي از عرفان جاري كنيم در رگ رگ عاطفه و انديشه آنها. اما شريعتي كسي نبود كه در سطح چارهانديشيهاي فردي متوقف شود، او در جستوجوي رهايي جمعي يك ملت بود و ميكوشيد بر گسست نسل حاضر با خاطره و حافظه تاريخي علوي اين سرزمين پيوند ايجاد كند. خاطرهاي كه او آن را تداعيكننده رنج همه مصيبتديدگان و همه محرومان و همه ستمديدگان تاريخ ميدانست.
با هر نگاه و نقدي به شريعتي، او موفق شد با تيغ يك نقادي ژرف و چند سويه يعني نقد همزمان ماركسيسم و نقد درك منحط و صفوي زده از تشيع، از آن مانع عبور و آن گسست عظيم تاريخي را ترميم كند.
شريعتي در جاي ديگر در مورد نسل جوان آن دوره از يك تضاد مغزسوز پردهبرداري ميكند: «امروز محمد (ص) و ماركس در سينه جوانان ما با هم مبارزه ميكنند.»
او در سالهاي واپسين حيات خود پس از آزادي از زندان، دغدغه مذكور را در قالب اصل بقاي ايماني و اسلامي جوانان در قالب «چگونه ماندن» مفهومسازي كرده بود.
در سالروز درگذشت شريعتي، بر اين سياق بايد از خود پرسيد :
«در سينه جوانان نسلهاي متاخر ما» چه مبارزهاي جريان دارد؟ اين پرسشي مبنايي است كه تمايل به كنكاش و ديدن واقعيت از سوي متوليان فرهنگ و انديشه، بسيار كم به چشم ميخورد.
آنچه از شريعتي ميآموزيم، اين است كه اگر نگران نسل جديد هستيم، اگر ميخواهيم ارزشهايي كه با آن در طول تاريخ زيستهايم را به نسل جديد منتقل كنيم، اگر ميخواهيم خاطره تاريخي عشق به عدالت و تجسم علوي عدالت را براي نسل جديد بازگويي و بازخواني كنيم، اين مسيري طولاني است كه بدون گذر انتقادي از وضع موجود ميسر نخواهد شد. آنچه از شريعتي براي ما مانده نه تكرار و دنبالهروي مكانيكي از او، بلكه همين راه و روش انتقادي است كه بايد متناسب با وضعيت كنوني تازه شود. من در اين روزها، با يادآوري شريعتي، مساله مهم بينظريهگي را كاملا نگرانكننده ميبينم. جامعهاي كه ذهنيت نسلهاي فعال آن حاصل چالشهاي نظري و نهادينه نشدن نظريههايي براي آينده نباشد، باقوام و پويا نيست. نگراني شريعتي كه مطرح ميكرد: «چه بسا اين آخرين نسلي است كه پاسخ خود را از دين ميجويد.» با تاخير حدودا پنج دههاي، كاملا احساس ميشود.