امین فقیری
صمد طاهري باز هم گل كاشته است. آن تجارب خاصي كه در زندگي با آن روبهرو بوده و ديدن آدمهايي با خلق و خوهاي گونهگون او را به شناختي درخور در زندگي رسانده است كه اثرش را در اجراي داستانهايش ميبينيم.
مجموعه داستان «آن پريزاد سبزپوش» شامل 9 داستان با حال و هواي گوناگون است. هر چه كه هست، طاهري تجربيات خود را با مدد تخيلي قوي به صورت داستان به خواننده تحويل ميدهد. در آخر كتاب دو نمايشنامه هم چاپ شده است. موضوعاتي كه او انتخاب ميكند به ظاهر ساده هستند ولي زير پوست آنها دنيايي است كه فقط انسانهاي آگاه و حساس ميتوانند تجربه كنند. در داستانهاي «عدلو» و «كوهگرد» فضاي داستانها را طبيعت انتخاب كرده است كه كوه و دره و صخره در آن نقش بازي ميكنند.
عدلو
در داستان «عدلو» همه چيز گرد شخصيتهايي ميگردد كه يك روز هفته خود را با طبيعت قسمت ميكنند. آتشي ديار ميكنند. چايي را روي همان آتش دم ميآورند و بدون هيچ دستورالعمل خاصي به گفتوگو مينشينند. هر كس حرفي ميزند و مسير گفتوگو هر آن به جايي فكر نكرده كشيده ميشود. اين قبيل گفتوگوها ميتوانند ساعتها ادامه پيدا كنند. چيزي كه در اين ميان ابراز وجود نميكند، خستگي از گفت و شنود است. در داستان صمد طاهري (عدلو) همه چيز به روال ساده و راحت سپري ميشود تا اينكه شخصيتي تازه و جديد را در جمع خود ميپذيرند. يكي از افراد گروه، اكبر از همان ابتدا به گفتههاي تازهوارد كه بازنشسته شركت نفت است، شك ميكند. نام طرف ايوب است و سر عدلو كه محلهاي است بين دروازه كازرون و بازارچه حاجي زينل در خانهاي قديمي زندگي ميكند. صداي خوبي دارد مخصوصا زماني كه انعكاس آن را كوهستان در خود تكرار ميكند. صمد طاهري بدين وسيله اشعار دو بزرگ شيراز سعدي و حافظ را در آوازهاي ايوب جاي ميدهد.
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم/ شمايل تو بديدم نه عقل ماند و نه هوشم
ايوب تعريف كرده كه پسرش هفده، هجده سال است كه در آلمان زندگي ميكند. زني از همان ديار گرفته است و نوهاي چهار، پنج ساله دارد. زن و پسر در شهري ديگر زندگي ميكنند و او كه بهزاد نام دارد، راننده فرمول يك در تيم «بيامو» است و در اين مدت نامهاي نفرستاده و حتي يك سفر به ايران نيامده تا از مادر مريضش ديدن كند!
از همان ابتدا اكبر به گفتههاي ايوب شك ميكند و آنقدر پيله ميكند تا ايوب اعتراف ميكند و حين تعريف آنقدر ميخندد كه از چشمانش اشك سرازير ميشود. در حقيقت اين خندهاي است به روزگار خودش. خندهاي غمانگيزتر از گريه!
«يه لافي براتون امدهم كه الان كه بشنوين چار شاخ ميمونين. فرمول يك و بامو و آنگلا و گرگين و گئورگ و مونيخ همهش لاف بود.»
«جنگ شد گفتن سربازاي منقضي پنجاه و شش بايد براي دوره احتياط، خودشونو به پادگانها معرفي كنن. بهزاد هم رفت...»
«همون روز اول پشت خاكريز يه تكتيرانداز از اون ور يه گلوله كاشت اينجاش...» (ص 43)
«ز هشياران عالم هر كه را ديدم غمي دارد» صمد طاهري با اين پايان غمانگيز در حقيقت هم آدميان و هم طبيعت پاك را به سخره ميگيرد. مردم آنچه مينمايند، نيستند. هر كسي از چيزي يا كسي در رنج است كه اكثر اوقات زبان گفتنش را ندارد.
کوهگرد
در داستان «كوهگرد» صمد طاهري از طبيعت و كوه استفاده شاياني برده است، منتها در زمينه سورئال يا رئاليسم جادويي. نويسنده در زمينهاي كاملا واقعي ما را به دنياي پر رمز و راز ميكشاند و دلهره را بر ذهن و روح خواننده سوار ميكند. ما در داستان كوهگرد با شخصيتي طرفيم كه كمي گيج ميزند و گاه عمدا ما را با رويدادهايي طرف ميكند كه ميشود حادث نشود و اصولا به وجود نيايد. آيا كوهگرد يك داستان سمبوليك است و آيا نويسنده از قرار دادن پيرزنها بر سر راه او و گم شدن فرزندانشان منظوري دارد و به «من» داستان و گذشته پر ابهام ارتباط دارد؟
نويسنده از تاريكي به عنوان عنصري ترسآفرين استفاده موثر ميكند. زمان در اين داستان چه زود ميگذرد و چقدر مسافت براي كوهگرد اندك است. در اين داستان ما نبايد به دنبال منطق و روال عادي زيست و زندگي باشيم، هر كوهي دامنهاي دارد. وقتي با هزار مشقت سرازيری را طي كرديم، به دره يا دشتي هموار ميرسيم. با وجودي كه قهرمان ما تماما رو به نشيب حركت ميكند، معلوم نيست چرا از كوههاي منتهي به درياچه نمك (مهارلو) سر درميآورد كه خود سي، چهل كيلومتر راه است. قبرستان نشانه چيست؟ اين داستان حس دلواپسي و دلهره را در خواننده برميانگيزاند و ديگر...؟!
بازمانده تلخ
داستان «بازمانده تلخ» از جنگ و تبعات آن ميگويد. نويسنده از مكان به عنوان خوابگاه استفاده ميكند. خوابگاهي كه كودكان يتيم و جنگزده در آن نگهداري ميشوند. نويسنده داستان را با يكي از همين دخترها شروع ميكند تا فضا براي خواننده ملموس شود و به عنوان مشت نمونه خروار به وضعيت ديگر كودكان آگاهي پيدا كنيم.
«رقيه، توي تاريكي، روي طبقه دوم تخت خوابگاه نشسته بود و با عروسك كوچك پارچهاياش درد و دل ميكرد و دلدارياش ميداد.» (ص 35)
دلتنگي در اين غربتكده بيداد ميكند. كارمندان- مستخدمين همه دچار يك نوع تشويش هستند كه فكر ميشود همه منشعب از سايه شوم جنگ است. نبود بودجه براي خورد و خوراك بچهها خود دلهرهآفرين است. همه چشم به دست مسوولان دارند تا بتوانند
اين بار را به مقصد برسانند و عاقبت كل پرورشگاه مجبور به كوچ اجباري ميشوند.
آن پریزاد سبزپوش
داستان «آن پريزاد سبزپوش» از بسياري جهات داستان مهمي است، چون بهانهاي براي بازگويي قسمتي از تاريخ اجتماعي مناطق محروم است كه خشم طبيعت و عقبماندگي ساليان را به تصوير ميكشد. علاوه بر اين علل مهاجرت به جستوجوي زندگي بهتر را نشان ميدهد. البته مهاجرت يك امر دلبخواهي تفنني نيست، بلكه عواملي چون فقر و خشكسالي و از بين رفتن مال و حشم نيز از پديدههاي كوچ دستهجمعي است. صمد طاهري براي اينكه بهانهاي براي تصوير كردن فقر و گرسنگي و دل بريدن از خان و مان به دست دهد، خواننده را به خانوادهاي رهنمون ميكند كه دو برادر روبهروي يكديگر نشستهاند و تقريبا زندگي بخور و نميري از قِبَل بازنشستگی شركت نفت دارند. فقدان برادري درويشنام، آنهم در كودكي هنگام مهاجرت لاعلاج دستهجمعي آنها برادر را به تعريف ميكشاند. علت اين است كه برادر به نوعي فراموشي دچار شده است و براي خود توهماتي دارد كه با واقعيت زندگيشان مطابقت ندارد. اينگونه است كه حديث پر از رنج و اندوه كوچ ناگزير از لارستان به آبادان و استخدام در شركت نفت مرور ميشود، آنهم با نثري يكدست و زيبا و عنايت به ريزهكاريهايي كه نثر و فضا و ماجرا را دلنشين ميكند. گويي ما به همراه اين گمشدگان وادي رنج آنها را در سفر همراهي ميكنيم و چون در سفر از بيابانهاي بيآب و علف عبور ميكنند، لاجرم به توهماتي دچار ميشوند كه شاعرانهترين آنها زماني است كه درويش به روايت دوستش پريزاد سبزپوش كه در زيبايي همانند ندارد دست در دست هم در صحرا ناپديد ميشوند.
در اينجا نويسنده هيچ چارهاي جز عنايت به رئاليسم جادويي ندارد؛ آنهم از زبان دوست درويش كه چون نوجوان است براي خواننده باورپذير ميشود.
حُسنِ كار طاهري روان نوشتن و باورپذيري موضوعاتي است كه انتخاب ميكند.
با پدرم تنها
در داستان «با پدرم تنها» به پدري برميخوريم كه ميخواهد و نميخواهد، دوست دارد و نميدارد. عيالوار است و پنج، شش بچه دارد. راوي داستان پسر بزرگ است كه عاشق سينماست و هيچ فيلمي را نديده نميگذارد، اما پدر چندان علاقهاي به سينما ندارد. براي پدر دروغي با كمك دوستش تعريف ميكند كه موضوع فيلم به درسي از درسهاي مدرسه ربط دارد. پدر از هنرپيشهها فقط راج كاپور را ميشناسد. به هر شكل راضي ميشود كه به سينما برود. يك نوع طنز زير پوست داستان در حركت است. سينما تابستانه است و باران در اواخر فيلم شروع به باريدن ميكند. راوي از ابتدا تا انتها از پدر و اعمال و رفتارش حرف ميزند و بدين وسيله داستان صميمي و به هم پيوستهاي را شاهد هستيم.
چهارپايه حنايي و غل و غل آب
در داستان «چهارپايه حنايي و غل و غل آب» شخصيت اول داستان را اهالي هنر به خوبي ميشناسند و هر كس به فراخور هنر خويش خاطرهاي محبتآميز از او دارد. غزلهاي نيكويي سروده بود، احترام اهل هنر را با دست و دلبازيهاي مهربانانه داشت. نگارنده يك بار همراه دوستي به منزل او رفتيم. دهكده پر ملال را خوانده بود و ميدانست من هم مانند خودش به محرومهاي جامعه تعلق خاطري دارم. علاوه بر رفت و آمد هنرمندان شيرازي، شاعران بنامي چون منوچهر آتشي و مهدي اخوانثالث وقتي به خانه او ورود ميكردند، لااقل بين ده روز تا يك ماه ميماندند. هر چه كه صمد طاهري از صفات لوطيمنشانه او و توصيف سالن و كتابخانه و باغچه پر از درخت كه انواع ميوهها را به بار مينشستند، نوشته است، كاملا واقعيت دارد الا اسامي كه تغييراتي در آن داده است. به خاطر اينكه او يك داستاننويس است، نه گزارشگر.
كلاههاي برفي و چيز...
صمد طاهري در همان دو سطر ابتدايي داستان «كلاههاي برفي و چيز...» قهرمانان داستان خود را به زيبايي معرفي ميكند:
«گرفتاريمان از روزي شروع شد كه گروهبان آذرنيا گونتر، آن سگ آلماني را به سنگرمان آورد تا شايد هم از آن روزي كه رضا پينهدوز به دسته ما پيوست...» (ص 101)
پايه و اساس داستان بر گفتوگو بنيان نهاده شده. تنها جاهايي راوي داستان دخالت ميكند كه ميخواهد فضا و محيط را براي خواننده بازگو كند، چون طاهري نويسندهاي است كه با دوربين خود تمام جزييات را ضبط ميكند. فضاي جنگ-سنگر و سرما را در آن ارتفاعات به خوبي به خواننده معرفي ميكند و در ضمن طنز تلخي هم در زير پوست داستان در جريان است. در مرزي ميان خنده و گريه و افسوس!
گوركن و هلال سبز
«گوركن و هلال سبز» داستان تلخي است. سرنوشت يك افغاني كه علاوه بر آوارگي دردها و زخمهاي ناسوري را با خود حمل ميكند. او و دختر كوچكش در يك قبر زندگي ميكنند. آنچه در ولايتشان افغانستان بر او رفته است، تلخ و مردافكن است. خيانت زن و همراه شدن با جواني كه سرمايهدار و صاحب كارخانه كبريتسازي است، او را وادار كرده كه دست تنها دخترش را بگيرد و به ايران (شيراز) بيايد.
تنها وسيله ارتباطي با سرزمينش تلفن همراه است كه به واسطه همان وسيله به او خبر انفجار كارخانه و كشته شدن تمام پرسنل آنجا را ميدهند. زيرساخت داستان را عشق، بزرگترين بهانه بشري براي زندگي تشكيل ميدهد كه «عبدالقادر» افغاني با وجود خيانت زن با تمام وجودش او را دوست دارد و با شنيدن خبر انفجار كارخانه خود نيز همراه تكهريزهاي كارخانه به هوا ميرود.
تنها به سفر خواهم رفت
صمد طاهري داستان «تنها به سفر خواهم رفت» را به دوست داستاننويسش مصطفي راحمي تقديم كرده است. داستان يك سفر است با فلاشبكهايي كه به خانه و اهالي-پدر، مادر، خواهر و برادر. مساله مهم دوستاني هستند كه ذوق سفر را در او پيدا كردهاند، اما اوضاع پدر چندان براي برآوردن نيت راوي داستان مناسب نيست. او از خرج خانه زياد نميآورد كه بتواند به هوس فرزندش جامه عمل بپوشاند. پس راوي داستان ما به خيالي دامن ميزند كه به افسانه بيشتر شبيه است:
«بهترين راه اين است كه يك كيف پول پيدا كنم...» (ص 134)
و بلافاصله خداوند او را به خواستهاش ميرساند:
«لاي كارتنها و جعبههاي خالي آدامس و آبنبات يك چيز قلنبه شكلاتيرنگ ميبينم، ميروم بالاي سرش ميايستم و نگاهش ميكنم، شانسم زده، يك كيف كوچك باد كرده است...» (ص 135)
در اين داستان غير از اين مورد مهم فانتزي نقطههاي كور ديگري ميبينم كه براي خواننده سوال ايجاد ميكند كه ميتوان آن را به نوعي از هم پاشيدگي تعبير كرد. راوي در طول سفر به دور ايران نه كم ميخورد نه غم. شاهانه زندگي و ريخت و پاش ميكند. به خواهر و رابطهاش با خانوده میپردازد. خواهر هدفش اين است كه به دانشگاه برود و در نتيجه خواستگارانش را يكييكي پس ميزند. پدر هم با او موافق است؛ اما خواننده از كنه ضمير نرگس كه چرا خودكشي را با آن طريقه وحشتناك ميپذيرد، اطلاعي ندارد. داناي كل اينجا از داناي كل بودنش عدول ميكند. آخر نرگس بايد حداقل براي يك نفر دردش را به اشتراك بگذارد. درست است كه همه چيز از زاويه ديد راوي داستان روايت ميشود، اما در جاهايي پاي منطق لنگ ميماند. كيف كوچك و هشتصد، نهصد هزار تومان اسكناس.
در كتاب 9 داستان و دو نمايشنامه چاپ شده است. تمام داستانها بسيار خوب و خواندنیاند، جز داستان آخر كه انگار درباره چند و چون ماجراهاي آن دقت نشده است. البته اين سليقه كاملا شخصي نگارنده است. امكان دارد ديگران كاملا برخلاف نظر نگارنده فكر كنند.
دو نمايشنامه، اولي برداشت آزادي است از مبارزه مردم بر ضد ديكتاتوري ضحاك و دومي اقتباسي از نوشته هرمان هسه.
با قلمي چنين جزيينگر و توانا منتظر دیگر آثار برجسته صمد طاهري ميمانيم.
بخش پاياني داستان «بازمانده تلخ»
تا عزيز آقا خرت و پرتهايش را جمع و بستهبندي و با دلخوري توي جعبه بغلهاي اتوبوس زورچپان كند، عصر شده بود. رقيه رفت روي جدول شكسته باغچه نشست و يواشكي با جيرجيركش خداحافظي كرد. گفت: «من دارم ميرم ولي ديگه هوا خنك شده و بارون هم مياد. شايد زود برگشتم و دوباره ديدمت. خدافِظ.»
بقچهاش را برداشت و رفت توي صف. دخترها چيزهايي به هم ميگفتند و از خوشحالي ميخنديدند. خانم نصوري گفت شب روي دريا هوا سرد ميشود و بهتر است همين حالا همه ژاكتهاي كامواييشان را در بياورند و بپوشند. دخترها ژاكتهاي يادگاري خانم ستوده را پوشيدند و بقچههاشان كه اندازه هندوانه بزرگي بود، شد اندازه يك طالبي كوچك. اتوبوس گِلمالي شده باز بوق زد و بچهها سوار شدند. راننده گروهبان دو بود و شاگردش سرباز سبزهروي لاغري كه تفنگ ژ-3اش را بغل گرفته و ته قنداقش را به كف پليتي اتوبوس تكيه داده بود. رقيه تند رفت و روي صندلي دراز آخر كنار پنجره نشست و پرده را كنار زد. ده، دوازدهتايي زن و مرد شِندرهپوش در پيادهرو آن طرف خيابان زير رديف كهورهاي باران شسته ايستاده بودند و اتوبوس را تماشا ميكردند. پيرمردي راديو كوچكي را به گوشش چسبانده بود و سرش را به افسوس تكان ميداد. پشت سرش زن كوچك ايستاده بود و زل زده بود به پنجرههاي اتوبوس. دست پسرك هفت، هشت سالهاي توي دستش بود و اين پا و آن پا ميكرد. يك دم گردن كشيد و با رقيه چشم در چشم شد. دست تكان داد. به پسرك چيزي گفت و به او اشاره كرد. رقيه هم دست تكان داد. پسرك فقط مات و مبهوت نگاهش كرد. مرد كوچكي آنطرفتر پشت به خيابان، كنار تنه كهوري ايستاده بود و سيگار ميكشيد. كت كهنهاي برش بود و چفيه سفيدي دور سرش پيچيده بود. ته سيگارش را كه انداخت و برگشت رو به خيابان، صورتش را با بال چفيه پوشانده بود. زن برگشت و رو به او چيزي گفت. مرد اتوبوس را نگاه كرد چشمهاي كاچش خيس بود و جاي چند سوراخ آبله روي پيشانياش ديده ميشد. رقيه سكه زرد كوچك را از توي بقچهاش درآورد و نگاه كرد. اتوبوس راه افتاد. رقيه سكه را محكم توي مشت گرفت و بيرون را نگاه كرد. شِندرهپوشها دست تكان دادند و مرد كوچك آبلهرو با لبه چفيه چشمهايش را پوشاند.