دويدن روي لبه تيغ
طلا نژادحسن
گرفتن اقامت، ميشود؟ نميشود؟
تحصيلكرده و بيسواد نميشناسد گاه تو را تا مرز خودكشي ميرساند. ميدوي. نه راه پس و نه راه پيش. مضمون روايتي است كه تانيا لودسيچ و شاگردانش را ميدواند. تا كي؟ تا كجا؟
تا آنجا كه آن لحظههاي ناب باهم بودن در كلاس «مكتبها و رويدادهاي ادبي» از هم پاشيده ميشود و هريك به گوشهاي پرتاب ميشوند تا به شغلي ناخواسته و حقيرانه آويزان شوند. بهانه داستاني به خوبي و خردمندانه با واقعيت بيروني چفت و بست ميشود. «تانيا لودسيچ» اهل يوگسلاوي به دنبال گرفتن اقامت گذارش به گروه ادبيات و زبانهاي اسلاو دانشگاه آمستردام ميافتد و در آن مركز مشغول تدريس ميشود.
تانيا در آنجا بايد ادبيات يوگسلاوي سابق را براي دانشجوياني تدريس كند كه همگي از مهاجرين يوگسلاوي سابق هستند. اين جوانان درحقيقت پناهندگان مهاجري هستند كه در برزخ سرگرداني براي يافتن جايي امن و ايجاد موازنه بين دخل و خرج زندگيشان به هلند رو آوردهاند. هريك به نوعي گرفتار تثبيت شرايط اقامت خود و تهيه حداقل معيشت براي ادامه زندگي هستند. در دياري كه وطن آنها نيست سخت در چالش و در جنگند. هركس با خودش، با يكديگر، با دولت و قوانين هلند با خوديهاي هلند. اما وطن كجاست؟ آنجا كه پنج شقه شده! صربستان، يوگو، سارايوو و بوسني و هرزگوين اين تن چند پاره وطن اصلي را اين مهاجرين با خود به غربت آوردهاند. تانيا كه خود مهاجر است و به دست آوردن اين شغل برايش نقطه اميدي است كه بتواند با آن اقامتش تثبيت شود و رها از سرگرداني، در آغاز تدريس با شاگردان رابطهاي بسيار دوستانه برقرار ميكند. با سلطهاش بر ادبيات يوگسلاوي و آشنايي با زخمهاي روحي رواني اين راندهشدگان از وطن و شناخت دردهاي مشترك ميان خودش و دانشجويان دست به يك ابتكار عمل جالب ميزند و درسي به نام «يو گو نوستالژي» برگزار ميكند. او در اين راستا دانشجويان را وادار ميكند با مرور خاطرات و بررسي گذشته و رخدادهاي تلخ و شيرين مشترك گذشتهشان از سرزمين زوال يافته، جوشش و سرزندگي تازهاي در وجود آنها بدمد، مرور خاطرات و يادآوري پيوندهاي مشترك بين آنها به نوعي وحدت و همدلي ميانجامد. در آغاز اين شيوه ابتكاري، به صورت گفتمان و گفتاردرماني يك كاركرد رواندرماني پيدا كرده و به تدريج فضايي صميمي و اميدبخش در كلاس ايجاد نموده و روح تازهاي در ميان جمعي كه با فشار و تهديد روزمره از سوي جامعه ميزبان و از سوي ديگر رنج ويراني و از هم پاشيدگي خانه و مأمن خانوادگي، در پشت سر كابوس شبانهشان بود اما اين فضاي مطلوب دير زماني نپاييد و اين آدمهاي مانده در ميان دو تيغه تنگ قيچي سياستها آنقدر از پيامدهاي جنگ و آوارگي آسيب ديده بودند كه مديريت و حفظ اين فضاي كوچك امنيت در توان آنها نباشد.
«اوگرشيچ» اصرار بر استفاده ار تكنيك خاصي در اين اثر ندارد، حتي رفت و برگشت سادهاي هم در كار نيست، اما در اين ساختار ساده بدون پيچش شرايط امروزو تاحدودي ديروز يوگسلاوي و چك به تصوير كشيده ميشود. گويي دست خواننده را گرفته و يكييكي سند جنايات دوران «تيتو » و بعد از او را نشانش ميدهد. حركتي «سزيف»وار از نقطهاي شروع ميكند كه نه آغاز است و نه پايان، كشيدن همه آن سنگها به دوش، از پاي كوه تا قله تكرار ميشود از قله تا دامنه و دوباره تا هزاره نفس كم ميآورد. در اين سفر بيآغاز و بيانجام واگويه ميشود و به تصوير در ميآيد. تانيا در هيات يك معلم ادبيات از وطن خود هجرت كرده و در ميان مهاجرين از دياري به ديار ديگر سرگردان است و در اين سفر بيسرانجام راوي سرگردانيها، تحقيرها، فقر و فلاكتهاي آشكار و پنهان «خوديها»يي است كه تكهپارههاي وطن خويش را در ديار غربت به دندان ميكشند. راوي ظاهرا مشاهدات خود را واگويه ميكند اما لحن صادقانه و صراحت زبان و جسارتهاي اعترافگونه او سيلي محكمي است كه بر چهره تاريخ زده ميشود.
«ازهركجا كه ميتوانستيم به هر كجا كه ميتوانستيم ميگريختيم، بهايي كه ميپرداختيم به شرايط بستگي داشت. مردم نام خود را عوض ميكردند، ناگهان چيزهايي كه تا همين اواخر همهچيزشان بود-دينشان، مليتشان- بيارزش شد و ادامه حيات اولويت يافت.» (ص21)
راوي كه خود مهاجر است، درد مهاجرت را از زواياي گوناگون كالبدشكافي ميكند، زبان روايت گاه شعرگونه ميشود.
«ما مثل موشهايي كه كشتي درحال غرق شدن را ترك ميكنند از كشورمان گريخته بوديم. همه جا بوديم.» (ص20)
اميدهاي بيسرانجام كه ناشي از عشق انسان به زندگي است، رضايت به اين حيات ساده و ناغافل اسير خشونت و ويراني شدن كه نتيجه جنگهاي كور است و منافع جنگمداران در هر شرايط در آن نهفته است «عدهاي خيال ميكردند كه جنگ به زودي به پايان ميرسد انگار جنگ نه، حريقي بزرگ كه باراني سيل آسا و زود گذر است.» (ص 20)
خود را فريب ميدادند. جنگ هر جا كه قدم شومش را ميگذارد اولين هديهاي كه به مردم آن ديار تقديم ميكند آوارگي و گريز از موطن خويش است. كاشانههاي در هم كوفته، شهرهاي ويران، عشقها، آرزوها و درنهايت تمدنهاي پايمالشده، رهاورد جنگ است:
«اروپا پر بود از يگوهاي سابق، موج مهاجران جنگي به صدها هزار نفر ميرسيد. ما همه جا بوديم حكايت هيچكس نه خصوصي بود و نه چندان تكاندهنده. به هركجا كه ميتوانستيم ميگريختيم.» (ص21)
مرگ دومين هديه شوم جنگ است كه بيدريغ نصيب مردم سرزمينهايي ميشود كه گروهي انحصارطلب، نژادپرست، مالاندوز و تماميتخواه و احمق بر مردم جهان تحميل مينمايند و درنهايت خود و ديگران را از لذايذ زيستن بيبهره ميكنند.
«مرگ، ديگر كسي را تكان نميداد خيليها مرده بودند.» (ص23)
... و اما حكايت آدمهاي در وطن خويش غريب، حكايت مهاجريني است كه بعد از مدتها به عشق ديدن خانواده، شوق دست كشيدن به ديوارهايي كه روزي شعاري و يادگاري بر آن مينوشتند، يا لحظاتي با معشوق خويش به آن تكيه ميدادند و به آينده مشترك چشم ميدوختند، براي بلعيدن مناظر دياري كه كودكيشان را نقاشي كرده بود با سختي بسيار، مدتي كوتاه به وطن ميآمدند، با همهچيز بيگانه بودند، انگار به ناگاه همهچيز عوض شده بود حتي زبان همكاريهاي خود را انگار نميفهميدند، حالا ديگر «در وطن خويش غريب» بودند.
«به مادرم نگفتم سعي كرده بودم كارت شناسايي جديد بگيرم، راستش نتوانستم اداره مربوطه را پيدا كنم با آنكه قبلا چندينبار به آن ساختمان رفته بودم نتوانستم پيدايش كنم. نشانياش را از مردم ميپرسيدم به چپ وراست اشاره ميكردند همينطور در فضايي محدود چرخيدم، چرخيدم تااينكه ترس برم داشت و زدم زير گريه.» (ص142)
لطمه روحي جلاي وطن، چيزي همسنگ ناپديد شدن مادر از ميدان ديد كودك است. اين ترس براي راوي در جايي كه كمتر از همه انتظارش را داشت بروز كرده بود در «وطن». گم شدن در ناحيهاي كه مثل كف دست ميشناختش وحشتزدهاش كرد. چه شد كه توي شهر خودش گم شد. كسي كه ميگفت «زاگرب هميشه شهر من خواهد بود» اما متوجه شد كه اين حرف مسخرهاي است، زاگرب ديگر شهر او نيست كه ديگر اين زاگرب نيست. او بايد نام قديم خيابانها را فراموش ميكرد و شهر جديدي با خيابانها و اسمهاي جديد در ذهن خود ميساخت و با خود ميگفت «خيال ميكني آسان است!» اين شهر كه ديگر مال او نبود - شهري كه ذرهذرهاش در خون او جاري بود، حالا ديگر مال او نبود و آرام آرام بايد فراموشش ميكرد اگرچه در كشاكش اين مهاجرت و در به دري خود به خود در زير غبار زمان گم ميشد و كاري از او ساخته نبود. «وطن را كه ترك ميكنيد فقط فضايتان را تغيير نميدهيد، زمان خود را، زمان دروني خود را هم تغيير ميدهيد.» (ص145)
همانطور كه در اوايل روايت خودش اين را حس ميكند و صادقانه به خواننده منتقل ميكند:
«و وضعيت تبعيد انواع و اقسام ترسهاي عميقا سركوب شده را پديدار ميكند، آدم در تبعيد پيش از موقع پير ميشود.» (ص33)
آيا در غربت ميتوانست شهر خود را بيابد؟ شهري كه با آن مأنوس شود، خيابانهايش مثل رگهاي خون در وجودش جاري شود، چه مدت از عمر را بايد هزينه ميكرد تا با آن شهر مأنوس شود؟ «شهر به حلزون، به تارعنكبوت، به تكه توري ظريف شبيه بود. به رماني با يك پيرنگ دوار غريب بود. هميشه مرا سر درگم ميكرد، دايم گم ميشدم.» اوگرشيچ به صراحت نشان ميدهد كه حكايت مهاجر در غربت هم حكايت حشره اي است كه در تار عنكبوت گير كرده است. اوضاع سرزمينش را بعد از سقوط «تيتو» به تصوير ميكشد. گويي مصداق همان ضربالمثل قديمي خودمان است: «قربون همون كفن دزد اولي» اوضاع جامعه بعد از سقوط ديكتاتوري «تيتو» چيزي است دهشتناكتر از دوران او «حالا ميتوانستند با خيال راحت انگشت توي دماغشان بكنند. ماتحتشان را بخارانند. پايشان را روي ميز دراز كنند، صداي موزيك را تا آخر بالا ببرند يا فقط بنشينند و به تلويزيون زل بزنند. اما كرواتها، صربها را بيرون كردند. بعد، صربها، كرواتها را بيرون انداختند و آلبانياييها را به قصد كشت كتك زدند و بوسنياييهاي بيچاره، هم كرواتها و هم صربها آنها را مثل ما مهاجرها كنار گذاشتند، حالا همهجا پر از تبهكار است و همه همهطور اسير تبهكارها، اما خيليها ميپنداشتند بهتر از پيش است.» خواننده را دست به گريبان خود وا مينهد كه «چرا؟» به راستي چرا بخشي از جهان اينچنين هميشه بايد اسير خشونت، اسير هجرت و اسير «وا اسفاها» باشد؟
دوبراوكااوگرشيچ در رمان «وزارت درد» اوضاع اجتماعي - تاريخي مردم سرزمين «يوگسلاوي» خصوصا مهاجرين آن رادر شرايط كنوني آن كه پنج شقه شده، در قالب رماني خواندني به تصوير كشيده تا در خاطره تاريخ باقي بماند.