زهرا قزلباش
نيچه در قطعه معروف «ديوانه» از كتاب سوم حكمت شادان (ترجمه جمال آلاحمد، سعيد كامران، حامد فولادوند) داستان ديوانهاي را مطرح ميكند كه با چراغي در روز روشن به دنبال خدا بود و مدام فرياد ميزد: خدا را ميجويم! و جمعيت مردم به او ميخنديدند، زيرا معناي حرف ديوانه را نميفهميدند. اما ديوانه اعلاميه خود را بيان كرد تا توضيح دهد كه انسانها - اعم از ديندار نااهل و بيدين - خدا را از زندگي خويش حذف كردهاند و اينك شب تاريك فرا رسيده است؛ خدا نماد هر چيز و هر امر فراي حس و طبيعت هست كه اساس عالم و هستي است.
بيبنياني و بيبنيادي زندگي بشرِ بدونِ خدا
اينكه نيت اصلي نيچه از طرح اين مطلب كه در چند جاي ديگر هم بدان اشاره داشته چه بوده يا اينكه آيا نگاه منفي يا مثبت به مساله فوق داشته اصلا مورد بحث ما نيست؛ ولي در اين مجال نتايج منفي حذف خدا از زندگي انسان مدرن را بيان ميكنيم كه تا حد زياد در نگاه منفي نيچه به مساله هم موجود بوده و آن بيبنياني و بيبنيادي زندگي بشر است كه بعد از فقدان خدا بايد به فكر بنيادي جديد باشد كه بتواند جاي خدا را بگيرد و آن بنياد، خود انسان است كه با كنار گذاشتن خدا نقش خدا را بازي خواهد كرد. البته اصل بحث بسيار پيچيده است و اينكه خدا را چگونه تعريف و بعد اثبات كنيم يكي از موضوعات و معضلات اصلي بشر از گذشته تاكنون بوده و باز مورد نظر اين نوشته مختصر نيست، بلكه بحث اين نوشته صرفا اين است كه با پذيرش خدا به مثابه قدرت لايزال و برترِ هستي كه جهان را با هدف و غايت خاصي آفريده و انسانها را به راستي و درستي دعوت كرده و اديان را نيز جانپناهي براي انسان قرار داده تا در عالم خاكي بتواند راه روشن را پيدا كند و نماينده شايسته خدا در زمين باشد، نفي او چه تبعاتي ميتواند داشته باشد؟
پيشينه باور به مبدا برترِ متعالي
باور به يك مبدا متعالي و برتر از انسان در اديان ابراهيمي (يهوديت، مسيحيت، اسلام) و اديان غيرابراهيمي (مهر و زرتشت، بوديسم، هندوئيسم و...) خود را متبلور ساخت و تاريخي براي انسان پديد آورد كه در آن، انسانها امور خود را تابع وجود امر بريني به نام خدا يا يهوه يا مزدا يا تائو و غيره قرار دادند و زندگي و جامعه خود را سامان بخشيدند و سپس قلمرو عقيدتي به وجود آورده و به جنگ سخت عليه همديگر اقدام كردند.
در تاريخ جهان، جنگهاي عقيدتي سابقه زياد و عجيبي دارند و متاسفانه انسانها به نام خدا و نه بر اساس آيين راستين خدا كه در پي آرامش و آسايش و هدايت بشر است، جنگهاي خونيني به راه انداختند و انسانهاي زيادي كشته شدند تا ثابت شود كه تفسير غلط انسانها از خدا و فرآيند عقيده و هدايت، چه شرهاي بزرگي را توليد كرده و مصداق بارز شكواييهاي بوده كه فرشتگان در هنگام خلقت انسان خطاب به درگاه الهي روا داشتند و گفتند انسان بسيار فاسد و خونريز است (بقره: 30) . وانگهي خداوند فرشتگان را انذار داد كه به اسرار اين خلقت آگاه نيستند. نيچه نيز معتقد بود فقدانِ خدا بيشتر در كليساها اتفاق افتاده است. در هر حال و در پي اين خلقت، تاريخ همواره صحنه جنگ دو گروه خير و شر بوده و اين جنگ هنوز ادامه دارد و بسياري مكاتب و فرهنگها فرجام نهايي آن را كه پيروزي خير است در آخرالزمان دانستهاند.
شكلگيري نهضت پروتستانتيسم
حال برگرديم به دوراني كه تحولات بزرگي در اروپاي قرن شانزدهم ميلادي رخ داد و نهضت پروتستانتيسم توسط برخي شاهزادههاي آلماني شكل گرفت و در طي آن واسطگي كشيشان در امر دين تضعيف و خود كتاب مقدس مرجع اصلي تعاليم ديني مسيحيت شمرده شد و هر فرد مسيحي خود يك كشيش لحاظ شد كه ميتواند مستقيما به كتاب مقدس رجوع كند و آن را بفهمد و تفسير كند. اين جريان خود زمينهاي شد تا در تحولات شگرف بعدي يعني انقلاب علمي و رنسانس فرهنگي در قرن هفدهم، پروژه خودبنيادي انسان هر چه بيشتر تقويت شود تا در قرن هجدهم و عصر روشنگري (عصر عقل) هسته اصلي تحولات يعني مدرنيته شكل بگيرد. در اين تاريخ يهوديت در قلب فرهنگ مسيحيت به دنبال سرزمين بود و سرزمينهاي اسلامي نيز در خواب غفلت و عسرت يا درگير تعصبات و باورهاي بيهوده و نبردهاي داخلي بودند.
مدرنيته و افسونزدايي از ذات جهان
مدرنيته به مثابه دوران اوج اقتدار علمي و فكري انسان كه با تكيه بر عقل خودبنياد و شعار آزادي و رفاه انسان شكل گرفت، چندين پديده مهم را در دل خود پديد آورد كه از آن جمله افسونزدايي (disenchantment) يا تقدسزدايي از ذات جهان و حقيقت و زندگي بود و هر آنچه مربوط به حوزه فراتر از جهان مادي بود را تحت عناويني همچون متافيزيك، مذهب، راز يا امر ماورايي كنار گذاشت و تنها حقيقت موجود را انسان و قدرت عقل و دانش او دانست كه اينبار بدون توسل به نيروهاي معنوي و مذهبي و غيرمادي ادامه حيات ميدهد و انسان پادشاه هستي ميشود. ابزار او نيز چنانكه گفته شد عقل و دانش بود و با رانه قدرت پيش ميرفت و با هدف آزادي و رفاه انسان تلاش كرد تا بهشت موعود يا سعادت نهايي را در همين جهان و بدون توجه به هيچ نيروي معنوي و مينوي فراهم كند.
اخلاق به جاي دين
نفي متافيزيك و به تبع آن نهضت اصلاحات ديني كه زمينه نوعي سكولاريسم يا كنار گذاشتن مذهب از حوزه عمومي و اجتماعي و سياسي و گسيل آن به حوزه فردي و شخصي را فراهم كرد، باعث شد جا براي اخلاق باز شود و اخلاق جاي دين را بگيرد. اخلاق نامشروط كانتي كه خودايستا و مبتني بر قواعد پيشيني عقل خودبنياد بود، تعريف جديدي از انسان ارايه داد كه طي آن انسان از طريق اصول عقل محض كه تجلي اراده خير بود، مكلف به رفتار اخلاقي بود و اين اصول چند چيز از جمله اختيار انسان و سپس غايت بودنش براي امر اخلاقي و اصلا هر چيز ديگري را ضمانت ميكرد. البته بايد توجه داشت كه اين اصول كلي و ضروري بودند و انسان ولو با اراده و اختيار خود مكلف بود در هر رفتار اخلاقي، مواردي همچون كليت و ضرورت آن و نيز غايت بودن انسان را لحاظ كند. در هر حال اين اخلاق كاملا عقلاني بود ولي عقل آن امر قدسي و مينوي نبود بلكه نشات يافته از درون خود انسان بود و در حكم وجدان و ندايي بود كه انسان را در وضعيت بيمذهبي و بدون هيچ احساس تعلق به جهان فوق مادي و لاهوتي تابع فعل خير ميكرد؛ يعني خوب بودن در ناسوت بدون هيچ توجهي به لاهوت. در اين صورت آن همه زحمتي كه انواع مختلف دستگاههاي بشرنهاد ديني پديد آورده بودند و به خاطرش انگيزاسيون (تفتيش عقايد) تشكيل داده و همديگر را قلع و قمع كرده يا آزادي و خوشي انسان را از وي گرفته بودند نيز رفع ميشد. اين بالاترين دكترين مدرنيته بود كه تحقق يافت و قرار شد بهشت موعود زميني با ميزان بالاي رفاه و خوشي و صلح و آرامش تحقق يابد. ولي مگر نه اينكه در اين دوران جديد هم باز نوع انسان بود كه بايد بازيگر صحنه ميشد؟ همان انسان عصر مذهب و دين باز اكنون در عصر مدرنيته و چشمپوشي از نقش امر مينوي قرار بود يكهتازي كند و آيا خلق و خوي انسان نيز تغيير كرد و انسان مدرن از خونريزي غافل شد؟ اگر مدرنيته با شعار رفاه و صلح آمده بود آيا دين نيز چيزي جز اين گفته بود؟ آيا همان انساني كه از مباني دين سوءاستفاده كرد قادر نبود مباني دولت مدرن و ليبراليسم و جهان آزاد را نيز مورد سوءاستفاده خود قرار دهد؟ پاسخ اين سوال تاملبرانگيز است و مجال ديگري ميطلبد، اما به گواه تاريخ، قرن هجدهم يا عصر روشنگري چنان در عقلانيت جديد فرو رفت و همه حوزهها را به عقل فروكاست كه لاجرم بسياري از امورات زندگي بشر به راحتي ناديده گرفته شد و همين خود زمينه ظهور اعتراضات رمانتيك قرن نوزده از شوپنهاور و كييركگور گرفته تا ماركس و نيچه و ديگران را فراهم كرد.
پيشبيني نيچه از آينده انسان
ديوانه نيچه دقيقا در اين برهه سربرميآورد و انذار ميدهد كه آيا انسانيت متوجه هست كه با حذف خدا يا بنياد متقن هستي چه بلايي سر خود آورده است؟ و البته پشيمان ميشود و ميگويد هنوز انسان به چنين آگاهي نرسيده و زمان لازم هست تا انسان بفهمد اين بيبنيادي چه معنايي خواهد داشت! آشوبهاي قرن نوزده و فعاليتهاي استعماري اروپا براي رسيدن به بهترين منابع جهان و سلطه گسترده بر قلمرو كشورهاي ديگر و از سوي ديگر سهمخواهي گروههاي مختلف انسانها اعم از فقير و كارگر و زنان و رنگينپوستان و استعمارشدگان و به تعبيري، «ديگريها» و «بيگانههاي» تمدن جديد، تصوير آن بهشت موعود مدرن را مغشوش كرد و به انسانها فهماند كه اگر از آن بهشت برين اديان گذشتند، بهشت برين انساني نيز چنگي به دل نزد و خود جهنمي براي انسان شد كه در آن بعدها انواع جنگهاي شرارتبار رخ داد كه اينبار مجهز به سلاحهاي جديد و كشندهتر بودند و جمعيت كثيري از انسانها در قرن بيستم بر اثر اين سلاحها كشته شدند و هنوز هم در حال كشته شدن هستند. قربانيان جنگ روزبهروز بيشتر ميشوند و در اين ميان كشته شدن كودكان از همه غمانگيزتر هست. اكنون نيز انسانها براي قدرت و منابع بيشتر به جان هم افتادهاند و آنچه همه دولتها را به پيش ميراند قدرت و ابراز وجود در جهان جديدتر هست كه حتي از آن بنيانهاي عقلاني مدرنيته هم دورتر شده و به نوعي آنارشيسم و بيمعنايي كامل رسيده است، زيرا عقلانيت مدرن نيز چنان تعصب و سختگيري نشان داد كه خيلي زود مخالفانش در خود اروپا سربرآوردند و هر يك حامي بخشي از امورات از دست رفته خود همچون دين و تاريخ و هنر و ادبيات و مهمتر از همه انسان شدند.
اكنون دنياي جديد به دو بخش تقسيم شده است:
1- جريانهاي پسامدرن كه هم از مدرنيته خسته شدهاند و هم قبلا از همه پيشينههاي كلاسيك آن اعم از دوران قرون وسطي و مسيحيت و رنسانس و روشنگري بريده بودند و هر از گاهي به نوستالژي جهان باستان يا يونان قديم روي ميآورند و هيچ چيز معناداري را در تاريخ گذشته خود نمييابند.
2- جريان مقابل آنها نيز كساني هستند كه همچنان از حوزه دين و سنت طرفداري ميكنند و معتقدند كه دين و مذهب يا حتي عرفان همچنان در جهان پس از مدرنيته ميتواند نقش خود را ايفا كند كه خدا نمرده و زنده است. حال يا اين خدا، خداي اديان ابراهيمي است كه ميتواند از طريق حكومتهاي ديني تاثيرگذار باشد يا خداي شخصي است كه ميتواند هر لحظه عامل انذار و تربيت و اميدواري فرد ديندار شود. اما وضعيت جهان كنوني كه از نظر پيشرفت علمي و تكنولوژيكي روزبهروز مهيبتر و قويتر ميشود بسيار پيچيدهتر شده است و ميشل فوكو و نظريهپردازان پس از او تا حد زياد درست گفتهاند كه نيروي اصلي همه فعاليتهاي مختلف بشر در دنياي جديد عبارت از بازي سلطه و قدرت است و جهان جديد با سلاحها و تكنولوژيهاي جديد به چيزي جز سلطه و اقتدار نميانديشد.
خورشيدي در شب تاريك
آري! انسان همان انسان است كه خداوند در موردش فرمود دچار خسران و زيادهخواه و ظلوم و جهول است. اما در مقابل، تصوير ديگري نيز از انسان ارايه داد كه تجلي رحمت و خير بود و دستش به صلح بود و سينهاش از رنج انسان تنگ ميشد و آغوشش براي نوع انسان گشاده بود. آري! تاريخ انسان پر از جنگ و خونريزي و توحش و قتل و كشتار و ظلم و زورگويي است، اما اين تمام ماجرا نيست و انسان وجهي ديگر دارد كه وجهالله است و رو به سوي خداست و همچون خورشيد در شب تاريك ميدرخشد و اگر آن نور را انسان در خود بيابد به سوي خورشيد تابان حركت خواهد كرد و آن روشنترين لحظه در تاريكترين شب است! زيرا انسان به بنياد و نور احتياج دارد. اين سرشت تعاليم انبياست كه انسان جريدهاي از نور است و به منبع لايزال الهي متصل است و حكمت خسرواني و بسياري مكاتب شرقي به شيوه خود آن را مورد تاييد و تاكيد قرار دادهاند و اگر به تاريخ فقط از بعد جنگ و وحشت و خونريزي نگاه كنيم آن را نخواهيم يافت، بلكه بايد تاريخ را دوباره مرور كنيم يا تاريخ مقدس و به تعبير هانري كربن فراتاريخ را ببينيم و با انسانهاي بزرگ و قدسي در اديان مختلف مواجهه يابيم تا بدانيم كه انسانيت ظرفيتهاي بهتري هم داشته و دارد و زمينه حيات او فقط جنگ و سهمخواهي و زورگويي نيست. به تعبير كساني مثل هايدگر تاريخ وجودي انسان را دريابيم كه همه چيز از درون و از اگزيستانس (هستي) او سرچشمه ميگيرد و طبيعت دشمن بشر نيست، بلكه در درون او است و اين موجود طغيانگر بخشي از جريان وجود است و حالا كه خدايي هست ... كه بدين معني است كه انسان حق ندارد در حق انسانها و موجودات ديگر زيادهروي كند! وانگهي وضعيت كنوني بشر نشان ميدهد كه اگر خدا در زندگي اين جهان نباشد، دنيا به جايي بسيار بدتر تبديل و جنگها مهيبتر خواهند شد و همه در معرض نابودي قرار خواهند گرفت و دنيا در دست زورگويان و جنگطلبان و زيادهخواهان خواهد افتاد و نبايد گذاشت كه چنين شود. اما چگونه؟ اين سختترين سوال كنوني بشر است، زيرا در دنياي جديد و جهان كنوني انسانها نشان دادهاند كه چه محور آنها خدا باشد چه انسان، در هر حال آلوده و مشوّب به قدرت هستند و با رانه قدرت عمل ميكنند، زيرا عرصه سياست، عرصه قدرت و نبرد است و صلح و دوستي فقط در راستاي منافع معنا دارد. اين وضعيت به قدري شرمآور و زشت است كه حتي دوران جنگ سرد نيز معناي خود را از دست داده و به نبردهاي احمقانه از تهاجم فكري و فرهنگي گرفته تا حملات سايبريك و خرابكاريهاي سيستمي يا پروپاگانداي رسانهاي تبديل شده و اينبار جنگها كه هنوز به عرصه ميدان واقعي نرسيدهاند، در جايي ديگر دنبال ميشوند و اگر هم واقعي شوند، جنگهاي خانمانسوز هستهاي خواهند بود.
لوياتانِ غرب و تقويت صهيونيسم
جهان استعماري غرب از تمام توان و قدرت خود بهره ميبرد تا منِ اقتدارگراي خود را هر روز بيشتر تغذيه كند و لوياتان (غول بزرگ) عظيمي شده كه هر آن در حال بلعيدن دنياست و با تقويت صهيونيسم در تلاش هست تا عقدههاي فكري و اديپي خود را دنبال كند و در برابرش جريان بزرگ ديگري قرار دارد كه از استعمار و استثمار او گريزان است و به دنبال ايجاد هويت جديدي در جهان است. آيا جنگ غرب و اين «ديگري» جنگ خير و شر است؟ اكنون مجال اين پاسخگويي نيست. بحث اما اين است كه اين «ديگري» در عرصه امتحان سختي قرار گرفته است! زيرا بازي قدرت شوخيبردار نيست و اين «ديگري» بسيار كار صعبي در پيش دارد تا بتواند مدعي آلترناتيو (جايگزين) براي تمدن جديد باشد. لبّ كلام اينكه وضعيت داخلي و سياسي و اجتماعي و اقتصادي كشورهاي اسلامي به مثابه ديگري آزاردهنده غرب، بسيار بغرنج و پيچيده است. درگيريهاي عقيدتي و سياسي ناشي از تعصبات مذهبي يا منافع فرقهاي و نيز دكترين بغرنج خودكفايي در جهاني كه توسط تمدن جديد احاطه شده و يكپارچه است و با قوانين حداكثري سرمايهداري غربي اداره ميشود، همگي كار آنها را سخت كرده يا بايد وابستگي همراه با انقياد داشته باشند يا وابستگي آگاهانه داشته باشند يا عدم وابستگي و استقلال كامل را در پيش بگيرند كه همه اين گزينهها رنجآور و رمانتيك هستند، زيرا يكي از مشكلات اساسي اين كشورها نابرابري داخلي و بيعدالتي و فقر و تورم و رانتخواري است و نياز شديد به اصلاحات اخلاقي و ساختاري دارند.
فاجعه نسلكشي در غزّه
نسلكشي وحشيانه صهيونيستها در غزه كه با كمك و حمايت ترویيكاي اروپايي و امريكا صورت ميگيرد مصداق بارز اقتدارگرايي و بيخدايي ناشي از مدرنيته است و اينها همچون هيولايي به جان بشريت افتادهاند و بدتر اينكه زيربناي اصلي اين لوياتان عظيم، دين و مذهب است كه به دنبال احياي شهر خدا و سرزمين موعود براي يهوديان ثروتمند و باهوش است تا از قِبل آن ترویيكاي اروپايي نيز امنيت دروغين خود را ضمانت نمايد غافل از اينكه خود متفكران پست مدرن اروپايي دل و روده اين لوياتان را بيرون ريخته و اصطلاحا آن را ديكانستراكت (اوراق) كردهاند و گويا راه را نشان دادهاند و آشوب «ديگريها» و خرابكاريهاي آنها و شليك گاه و بيگاه آنها عليه اين لوياتان دور از انتظار نبوده و نخواهد بود. اين يعني وضعيت آشفتگي، دايمي است و همه شهروندان جهان اعم از خاورميانه يا غير آن را نيز در بر خواهد گرفت و اين وضعيت، وضعيت جنگ است؛ وضعيت معروف هابزي؛ يعني انسان گرگ انسان است. اما در سوي ديگر ماجرا وضعيت خود كشورهاي اسلامي و ديگريهاي آزاردهنده غرب است كه هنوز به خودآگاهي سالم و سليم نرسيدهاند و متاسفانه خود در بازي قدرت جديد سهيم شده و قادر نيستند تا جلوي خونريزي را بگيرند، زيرا نه حق وتو دارند و نه ميتوانند با همديگر صلح پايدار كنند تا بتوانند مثلا براي غرب تهديدي جدي به شمار روند يا آن را مهار كنند. همچنين اختلافات عقيدتي و مذهبي اجازه صلح پايدار و حتي اتحادي - ولو صوري - در برابر غرب را به آنها نميدهد و متاسفانه همين توافق صلح اخير در غزه هم بدون دخالت آنها صورت گرفت، زيرا طرف مقابل چون حداكثر منافع خود را در ميان ميبيند، آتشبس موقت را هم از نظر دور نميدارد. اين وضعيت كنوني جهان است كه همين قدر نااميدكننده و طغيانگر است! حال انديشه خداباوري در جهان جديد چه نقشي ميتواند ايفا كند؟ بدبختانه بايد پرسيد كدام يك از انواع باورها به خدا؟ باور به خداي چه كسي يا چه كساني؟ باور به خداي بوداييان و برهماييان كه خداي غيرشخصي است و اينها هم كم خونريزي و كشتار در تاريخ خود نداشتهاند! باور به خداي اديان سامي كه تاريخ جنگهايشان بس سترگ است؟! يا باور به خداي پسامدرنها كه عشق محض و قرباني براي رنجهاي انسان است؟ اين باور به خدا كجاست كه فلاسفه بزرگي مثل كانت گفتند عقل قادر به شناخت او نيست و فقط برهان اخلاقي به او راهي مييابد و متفكراني مثل كييركگور و شلايرماخر اعتراض كردند كه آيا چون عقل قادر به اثبات خدا نيست پس يعني خدا وجود ندارد؟ و او را در نهاد آدمي جستوجو كردهاند و در عشق و در فرديتي تاريك كه ميل به روشنايي دارد و روشنايي ساحت خداست؟! آيا در بحران كنوني انسان كه بحران بنياد و ريشه است و معنويت به پستويي رفته و خدا يا مبناي تئوري جنگ توسط انسان شده يا كلا به فراموشي سپرده شده است، بازگشت به خدا و امر مينوي ميتواند اصلا مطرح باشد؟ پاسخ را يا ميتوان به نحوي كاملا پراگماتيستي و فايدهباورانه داد و گفت كه به هر حال دينداري ولو فاسد از بيديني بهتر است و اعتقاد به خدا از بيخدايي متقاعدكنندهتر است يا فارغ از براهين الهياتي و فلسفي و اخلاقي براي خدا، از درون يك انسان ضعيف و ظلوم و جهول و در خسران فرياد زد كه خداوند خود خالق هستي است و اساس هستي است و اگر همه راهها واقعا به سوي او باشد او خود چراغ راه و نجاتبخش خواهد بود و اگر سياست عرصهاي شده كه حتي عليه خدا و ساحت متعالي او طغيان كرده ولو به اسم خدا و اگر نميتوان عرصه سياست را با نام خدا تطهير و تربيت كرد، اما خدا همچنان زنده است و فروغ روشن حيات انسان است و او است كه هم ميتواند مانع ظلم و طغيان انسان و هم عامل صلحجويي و عدالتخواهي او باشد. چنانكه فيلسوف محبوب پسامدرنها مارتين هايدگر هم در يكي از آخرين مصاحبههاي خود اشاره كرد كه شايد تنها خدايي بتواند باز ما را نجات دهد (مصاحبه با اشپيگل، ترجمه ميلاد نوري) و اينچنين است كه او خود فرمود: {ولِلهِ الْمشْرِقُ والْمغْرِبُ فأيْنما تُولُّوا فثم وجْهُالله إِنالله واسِعٌ علِيمٌ }؛ «مشرق و مغرب هر دو ملك خداست، پس به هر طرف روي كنيد به سوي خدا روي آوردهايد كه خدا (به همه جا) محيط و (به هر چيز) داناست» (بقره: 115) .
نسلكشي وحشيانه صهيونيستها در غزه كه با كمك و حمايت ترویيكاي اروپايي و امريكا صورت ميگيرد مصداق بارز اقتدارگرايي و بيخدايي ناشي از مدرنيته است و اينها همچون هيولايي به جان بشريت افتادهاند و بدتر اينكه زيربناي اصلي اين لوياتان عظيم، دين و مذهب است كه به دنبال احياي شهر خدا و سرزمين موعود براي يهوديان ثروتمند و باهوش است تا از قِبل آن ترویيكاي اروپايي نيز امنيت دروغين خود را ضمانت نمايد غافل از اينكه خود متفكران پست مدرن اروپايي دل و روده اين لوياتان را بيرون ريخته و اصطلاحا آن را ديكانستراكت (اوراق) كردهاند و گويا راه را نشان دادهاند و آشوب «ديگريها» و خرابكاريهاي آنها و شليك گاه و بيگاه آنها عليه اين لوياتان دور از انتظار نبوده و نخواهد بود.
باور به يك مبدا متعالي و برتر از انسان در اديان ابراهيمي (يهوديت، مسيحيت، اسلام) و اديان غيرابراهيمي (مهر و زرتشت، بوديسم، هندوئيسم و...) خود را متبلور ساخت و تاريخي براي انسان پديد آورد كه در آن، انسانها امور خود را تابع وجود امر بريني به نام خدا يا يهوه يا مزدا يا تائو و غيره قرار دادند و زندگي و جامعه خود را سامان بخشيدند و سپس قلمرو عقيدتي به وجود آورده و به جنگ سخت عليه همديگر اقدام كردند.
در تاريخ جهان، جنگهاي عقيدتي سابقه زياد و عجيبي دارند و متاسفانه انسانها به نام خدا و نه بر اساس آيين راستين خدا كه در پي آرامش و آسايش و هدايت بشر است، جنگهاي خونيني به راه انداختند و انسانهاي زيادي كشته شدند تا ثابت شود كه تفسير غلط انسانها از خدا و فرآيند عقيده و هدايت، چه شرهاي بزرگي را توليد كرده و مصداق بارز شكواييهاي بوده كه فرشتگان در هنگام خلقت انسان خطاب به درگاه الهي روا داشتند و گفتند انسان بسيار فاسد و خونريز است.
مدرنيته به مثابه دوران اوج اقتدار علمي و فكري انسان كه با تكيه بر عقل خودبنياد و شعار آزادي و رفاه انسان شكل گرفت، چندين پديده مهم را در دل خود پديد آورد كه از آن جمله افسونزدايي (disenchantment) يا تقدسزدايي از ذات جهان و حقيقت و زندگي بود و هر آنچه مربوط به حوزه فراتر از جهان مادي بود را تحت عناويني همچون متافيزيك، مذهب، راز يا امر ماورايي كنار گذاشت و تنها حقيقت موجود را انسان و قدرت عقل و دانش او دانست كه اينبار بدون توسل به نيروهاي معنوي و مذهبي و غيرمادي ادامه حيات ميدهد و انسان پادشاه هستي ميشود.