فرار چائوشسكو ماجراي دو نيكولاي
مرتضي ميرحسيني
اما بعد از آن سخنراني تاريخي چائوشسكو چه اتفاقات ديگري افتاد و كار روماني به كجا كشيد؟ ديكتاتور را كه سخنرانياش به هم خورده بود به داخل ساختمان بردند تا از خشم مردم در امان بماند. خود او البته هنوز گيج و منگ بود و نميتوانست آنچه ديده بود، باور - يا حداقل هضم -كند. بعد از سالهاي طولاني زندگي در دروغ و توهم، در ذهنش جايي براي حقيقت باقي نمانده بود. به قول فرانك ديكوتر، چائوشسكو از آن دسته رهبران سياسي بود كه از دروغ گفتن به مردم شروع كرد و بعد تا فريب خودش پيش رفت. دور خودش را با آدمهاي چاپلوس و مزور پر كرده و واقعا باورش شده بود كه رهبري لايق و محبوب است كه اكثريت مردم دوستش دارند و به او احترام ميگذارند. راهي هم براي ديدن حقيقت و سنجش افكار عمومي باقي نگذاشته بود. «از كجا ميشود نظر مردم را درباره رهبرشان دانست، وقتي كه هميشه آزادي بيان نخستين قرباني ديكتاتوري است؟» شايد برايش بهتر بود كه همان شب ميگريخت و جان خود و همسرش را - كه در باور عمومي، در قدرت با او شريك بود - نجات ميداد. اما اين كار را نكرد. متاثر از همان گيجي، از گرفتن تصميم بهتر عاجز بود. ماند. گويا تمام شب به اين فكر ميكرد كه چه واكنشي از خودش نشان بدهد و چگونه اوضاع را به دست بگيرد.
در نهايت تصميم به سخنراني ديگري گرفت، چون نه راه ديگري به ذهن ميرسيد و نه اساسا راه ديگري برايش وجود داشت. اما سخنراني دومش نيز كه صبح روز بعد انجام شد، ناتمام ماند. حتي پايان ماجرا بدتر از روز قبل رقم خورد. مردم با سنگ به او حمله كردند و ساختمان را در محاصره گرفتند. همراه با همسرش به پشتبام رفت و منتظر بالگردي ماند كه دستور آمدنش را داده بود، آن هم در شرايطي كه معترضان با نگهبانان كاخ درگير شده بودند. بالگرد چند دقيقه بعد رسيد و به هر زحمتي بود، ديكتاتور و همسرش را سوار كرد. زماني كه به آسمان بلند ميشد، ساختمان مركزي حزب سقوط كرده بود. مردم خشمگين، نگهبانان را كشته و بر كاخ مسلط شده و اتاق به اتاق در جستوجوي نيكولاي چائوشسكو بودند. اما چائوشسكو كه موقتا جان به در برده بود به خلبان دستور داد با مركز فرماندهي تماس بگيرد و نيروي كمكي بيشتري درخواست كند. خلبان اطاعت كرد، اما از مركز فرماندهي پاسخي نگرفت. فقط يكي از كساني كه آنجا بود به او گفت: «انقلاب شده است. شما تنها هستيد.» چائوشسكو كه درمانده و عصبي شده بود، مدام دستورهاي تازهاي ميداد. خلبان هم كه ميخواست خودش را از شر او آزاد كند، به بهانه نقص فني، جايي در شمال بخارست به زمين نشست. ديكتاتور و همسرش، مصمم به فرار به نواحي جنوبي روماني، به سمت جاده رفتند و از نخستين خودرويي كه از آنجا رد ميشد، كمك گرفتند. راننده، سوارشان كرد، اما چند كيلومتر جلوتر، به بهانه خرابي موتور از جاده بيرون زد. او نيز خودش را از همراهي با آنان معاف كرد. فراريها چند قدمي پيادهروي كردند و بعد به خودروي ديگري برخوردند و از رانندهاش كمك گرفتند. راننده دوم كه نيكولاي پريتزر نام داشت به آنها گفت مخفيگاهي را همان نزديكيها ميشناسد كه براي چند روز اقامت بسيار مناسب است. گفت بهتر است آنجا بمانند تا تصميم بعدي را در شرايط بهتري بگيرند. چائوشسكو حرفهايي را كه ميشنيد، باور كرد و پيشنهاد راننده را پذيرفت. اين نيكولاي دوم، فراريها را به جايي كه از آن صحبت ميكرد، برد و آنان را در يكي از اتاقهايش زنداني كرد. بعد با پليس تماس گرفت و ماجرا را براي ماموران تعريف كرد. پليسها سر رسيدند و چائوشسكو و همسرش را به پادگاني در همان حوالي بردند. اتفاقاتي را هم كه افتاده بود به بخارستِ ناآرام و آشوبزده گزارش كردند. آنچه چائوشسكو نميدانست و چند روز بعد، به تلخترين شكل ممكن فهميد، اين بود كه بعد از فرارش از بخارست، عملا فصل ديگري از تاريخ روماني آغاز شده بود. همه چيز زيرورو شده بود و دنيايي كه او ميشناخت ديگر وجود نداشت. گروهي از درون حزب حاكم به هدف مهار اعتراضات - كه مدام گستردهتر و خونينتر ميشد -شورايي موسوم به جبهه نجات ملي تشكيل داده بودند و تصميم داشتند براي فرونشاندن خشم مردم و بازگرداندن آرامش به كشور، ديكتاتور را قرباني كنند. قدرت را از دستش بيرون كشيده بودند و براي اعدام هر چه زودتر او نقشه داشتند.