تعادل جهان به تابوتي بند است!
اميد مافي
تعادل جهان گاهي به تابوتي بند است. تابوتي روي شانه پسري يا دختري كه دستش از بوسيدنِ ماه و لمس جسمي بال گشوده كوتاه است. از مادري يا پدري كه پرهايش را از آسمان بازپس گرفته و از رنج دنيا رها شده است.
تعادل جهان گاهي به تابوتي بند است. تابوتي كه به قدر يكي، دو سطر تا خداي كم حرف و كمياب فاصله دارد و بهشتي كه يك وجب بالاتر از كجاوه شوم، به روي عزيزي لبخند ميزند، حتي اگر ما مرگ هيچ عزيزي را باور نكنيم.
اين حس و حال غريبِ الهام پاوهنژاد را يكبار تجربه كردم. روزي كه ليوان از دست پدر افتاد و او ساده و ساكت در كجاوهاي چوبين از زمين رفت.آن روز هر قدر تابوت را تكان دادم و لرزاندم او نيفتاد تا باور كنم دارد به زبان كردي با گنجشكها حرف ميزند و به برخاستن فكر نميكند.
آخ بميرم براي دل پاره پاره هر فرزندِ فروچكيدهاي كه هراسِ از دست دادن تا هنگامه گذاشتن لحد و ريختن ملات بر سر پدر و مادرش، لحظهاي رهايش نميكند.بميرم براي خاليترين صندلي، خاليترين تخت، خاليترين قاب عكس، خاليترين دست... در ماتم پدراني كه چاي را سر ميكشند و پتو را به سر ميكشند تا شكل موهايشان را تشخيص ندهيم واژهها آنقدر ستروناند كه سراغشان را بايد در جاي ديگري گرفت. در سوگ مادراني كه تكهتكه دردهايشان را به تن نحيفشان ميدوزند و بيبغل و بيبوسه، نديم سايهها ميشوند كلمان آنقدر يائسهاند كه رد پايشان را بايد در خوابهاي غريبِ بعدازظهر جستوجو كرد.من فكر ميكنم با دو واژه پدر و مادر كه برميخيزند و يكباره ميافتند و ديگر بلند نميشوند فقط بايد به مارش شوم سرنوشت گوش داد و به سرعت انفجار خون در نبض گريست. با همه وجود گريست...
خدا مرا ببخشد، مرگ مادر الهام پاوهنژاد را بهانه كردم و سخت در فراق پدرم گريستم...
خودم را به چيزهاي بسياري شبيه كردم / تا در فراق تو/ شعري تازه بگويم/ اما برعكس شد/ همه آن چيزها شبيه من شدند/ و دردِ فراق گرفتند!