وضعيت امپراتوري
در زمانه حاضر چگونه است
پايان هژموني امريكا
آنتونيو نگري
مايكل هارت
ترجمه : فواد حبيبي
بسياري از سياستمداران، تحليلگران و صاحبنظران در هر دو جناح راست و چپ در رويارويي با يك دنياي جهاني شده(globalizing world) خارج از كنترل مدعياند كه دولت - ملت بازگشته است - يا به عبارت بهتر آرزو دارند كه بازگشته باشد. برخي نياز به كنترل ملي حاكم بر اقتصاد را به ويژه در پرتو بحران مداوم كنوني گوشزد ميكنند، عاملي كه بايد تهديد «ركود مزمن»ي را دفع كند كه در سراسر جهان در حال گسترش است يا از شهروندان و كارگران در برابر يغماگري بازارهاي مالي محافظت كند. ديگران به نياز به مرزهاي ملي ايمن براي دفاع از كشورهاي غالب در برابر امواج مهاجرت فقرا و بدينسان حفظ هويتهاي ملي اشاره ميكنند. در نهايت به منظور پاسخ فوري به تهديدات تروريستي، دستگاههاي امنيتي اغلب به مثابه سد دفاعي اصلي يا تنها دفاع ممكن مطرح ميشوند. نظر به ديوارهاي از نو برافراشته شده دولت - ملت به نظر ميرسد، جهاني شدن براي بسياري بيش از منفعت فاجعه آفريده است.
با اين وصف طرح مساله بدين ترتيب نادرست است: بحث در خصوص محاسن جهاني شدن در برابر كنترل دولت - ملتها صرفا به بنبست منتهي ميشود و به علاوه باور به اينكه حاكميت ملي ميتواند همه اين دست مسائل معاصر را حلوفصل كندكاملا موهوم است. بايد پيش از آنكه به روشني به چالشهايي كه در واقع امروزه با آنها روبهرو هستيم بنگريم، مساله مزبور را به نحو بهتري مفصلبندي كنيم.
بحران نهايي هژموني ايالات متحده
تقريبا حدود 20 سال پيش ما اعلام كرديم كه قسمي از امپراتوري در حال شكلگيري است كه روابط سياسي جهاني را از نو سازماندهي ميكند و اولويت را از حاكميت دولت - ملتها ميگيرد. يك فرض راهنماي بحث ما اين بود كه همزمان با سقوط اتحاد جماهير شوروي و تغييرات ايجاد شده در سوسياليسم چيني، موقعيت ايالات متحده در مقام ابرقدرت در حال تغيير است. ما مدعي شديم امپرياليسم ايالات متحده به نحوي تغيير يافته است كه ديگر اين كشور به تنهايي نميتواند با موفقيت روابط جهاني را به صورت يكجانبه تعيين و ديكته كند. به تعبير جيواني اريگي، هژموني جهاني ايالات متحده دستخوش بحراني نهايي شده است. وانگهي در صورتبندي امپراتوري هيچ قدرت ملي حاكمي نخواهد توانست،كنترل را به سبك قدرتهاي امپرياليستي قديم به كار گيرد. ديگر فرضيهاي كه مطرح كرديم اين بود كه بازارهاي كاپيتاليستي بهطور فزاينده جهاني، نيازمند قدرتي جهاني است تا بدانها نظم و قواعدي منسجم ببخشد. زماني كه مدارهاي توليد و انباشت كاپيتاليستي به راستي به سطح جهاني دست مييابد، دولت- ملتها ديگر براي تضمين و تنظيم منافع سرمايه كافي نميشوند. در نتيجه ما به پيشبيني شكلگيري يك ساختار امپراتوريايي تركيبي پرداختيم يعني قسمي از امپراتوري متشكل از هيات متغيري از قدرتهاي نابرابر، شامل دولت- ملتها، نهادهاي فراملي(از قبيل صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني)، شركتهاي عظيم، قدرتهاي غيردولتي و قسعليهذاست.
امپراتوري مونتاژي
ميتوان گفت، امپراتوري چيزي است ناكامل. در حقيقت امپراتوري به همان شيوهاي ناكامل است كه جامعه كاپيتاليستي، امري كه در خودش حاوي طيف گوناگوني از فرمهاي اجتماعي و اقتصادي پيشين است. در واقع نبايد انتظار رسيدن به كمال در قالب يك وضعيت ناب را داشت و با اين حال ناكامل بودن و ساختار تركيبيشان به هيچوجه مانعي بر سر راه حمله بدانها درست هم اينك و در شكل كنونيشان نيست.
تعداد بيشماري از نويسندگاني كه سالهاي اخير در امتداد اين خط استدلالي كار ميكنند به ما كمك كردهاند تا مساله امپراتوري را حتي به طرز روشنتري ببينيم. براي مثال ساسكيا ساسين براهين عبث مربوط به در تقابل قرار دادن دولت - ملتها و جهاني شدن به مثابه اموري متضاد و مانعهالجمع را نقش بر آب كرده است. او استدلال ميكند كه به عوض هر كدام از دولت - ملتها و نظام بينالمللي واجد نقشهاي حايز اهميتي است اما به موجب نيروهاي نظم سياسي و نهادي جهاني در حال ظهور از درون دگرگون شده. ميتوان گفت، امپراتوري مونتاژي است از مراجع اقتدار دولتي و غيردولتي كه تواما با هم همكاري و تعارض دارند. براي ذكر مثالي ديگر، ساندرو متزادرا و برت نيلسون روشن ميكنند كه جهاني شدن دنيايي بدون مرز ايجاد نميكند بل به عوض جغرافياي امپراتوري به موجب تكثير و متزلزل شدن مرزها در همه سطوح تعريف ميشود، امري كه از دل قلمروي همه شهرها و از خلال تقسيمات قارهاي ميگذرد. در واقع به باور آنها نظرگاه مرز، نظرگاه ناظر بر شمول و طرد، جايگاه ممتازي است براي آشكار كردن پوياييهاي قدرت جهاني. در نهايت كلر ايسترلينگ چنانكه در فصل 10 ديديم، نشان ميدهد كه به عوض جهاني همگون يا جهاني كه در امتداد خطوط ملي تقسيم شده باشد، فضاي بازار جهاني را بايد بيشمار «مناطق» گوناگوني دانست كه تواما تابع دولت و حكمراني فرادولتياند: مناطق صنعتي، مناطق آزاد تجاري، مناطق پردازش صادرات و قسعليهذا. اين نويسندگان و بسياري ديگر روشن كردهاند كه مساله نه تصميمگيري در خصوص تمكين از جهاني شدن يا رجعت به دولت - ملت بل به عوض فهم ساختار مركب اين امپراتوري در حال ظهور و ابداع ابزارهاي سياسي بسنده و مناسب براي نبرد با استيلاي آن و مداخله در آن است.
عليه نوليبراليسم
با اين حال اعلان رجعت دولت، در چپ و راست، در دهههاي اخير بهكرات بيان شده است. بارزترين و نخوتآميزترين مثال در خصوص قدرت احيا شده دولت - ملت نزد راست را ايالات متحده در«جنگ عليه ترور» خويش و با اشغال افغانستان و عراق اعلان كرد. دولت جورج دبليو بوش با باور به اينكه ميتواند بهطور يكجانبه محيط جهان را از نو سامان ببخشد اين كار را از خاورميانه آغاز كرد و به سبك قدرتهاي امپرياليستي قديمي وارد عمل شد. برخي در 2003 ورود نيروهاي ايالات متحده به بغداد را شاهدي بر مركزيت دولت- ملتها ــ صد البته، دولت ـ ملتهاي مسلط- در امور جهاني دانستند ليك فقط در عرض چند سال بر همگان آشكار شد كه شكست مطلق ماجراجوييهاي يكجانبه ايالات متحده از حيث نظامي، اقتصادي و سياسي دقيقا گواهي است بر نقض چنين باوري: نه ايالات متحد و نه هيچ دولت- ملت ديگر نميتواند به طرز موفقي در چارچوب امپرياليستي [همچون سابق] سيطره يابد. در جناح چپ احتجاجها در دفاع از «بازگشت دولت» و حاكميت ملي به ويژه در امريكاي لاتين بارز بود يعني جايي كه حكومتهاي مترقي در حكم بخشي از پروژههاي سياسي مقابله با سياستهاي نوليبراليسم و استيلاي بازارهاي جهاني به مسند قدرت تكيه زدند. اين تجارب به غايت مهم است و به درجات مختلف و به شيوههاي گوناگون براي مردمان برزيل، آرژانتين، ونزوئلا، اكوادور، بوليوي و ديگر جاهاي قاره امريكاي لاتين به شدت اثرات سودمندي در پي داشته است. اما موفقيتهاي موقت در بستن راه نوليبراليسم عمدتا نه منوط به دولتهاي حاكم منفرد بل به عوض ناشي از ائتلافهاي قارهاي دولتهاي مزبور و همبستگي متقابل ميان آنهاست. در حقيقت اينك كه همبستگي مذكور از بين رفته، ناتواني دولتهاي منفرد براي دستيابي به قسمي از نظم اقتصادي و سياسي«پسانوليبرالي» يا مقابله با گسترش بحران جهاني يا حتي كند كردن شنيعترين جنايات جهاني شدن كاپيتاليستي به صورت فزايندهاي در حال آشكار شدن است.
توهم بازگشت دولت
بازگشت دولت يك توهم است. امروزه شأن و جايگاه دولت- ملت وابسته است به فراهمسازي رفاه اجتماعي،كيفيت خدمات، آموزش، بهداشت، مسكن و سطوح دستمزد از سوي آن و توانش موجود براي تحرك اجتماعي در جامعه. اما بحران اصلاحطلبي اجتماعي و سياسي شانه به شانه بحران اقتصادي پيش ميرود و دولت - ملت نشان داده است كه نميتواند به اتكاي خودش دورنماهاي رفاه و توسعه را بازسازي كند. علاوه بر اين حتي وقتي دولت- ملتها به وفور روي دستگاههاي نظامي و امنيتي هزينه ميكنند اين دستگاهها به سرعت نشان ميدهندكه از فراهم آوردن چيزي كه هر گونه شباهتي به امنيت واقعي براي شهروندان اين دولت - ملتها داشته باشد، ناتوانند. بهواقع به باور ما اگر تولد مجدد دولت - ملت توهم نميبود، اگر اين امر رخ ميداد صرفا مايه تراژدي ميشد، بحرانها را تعميق ميكرد، فقر را وخيمتر ميساخت و باعث جنگ ميشد و شياطيني را بيدار ميكرد كه تصور ميشد، دفع شدهاند. هنري كيسينجر دلاور ارتجاعي اما باهوش امپراتوري اظهار ميكند:«آنها كه به تاريخ با ديده حقارت مينگرند به وضوح به ياد ندارندكه آموزه حقوقي حاكميت ملي و اصل عدم مداخله- به هر روي اموري كه در منشور ملل متحد مورد تقديس قرار گرفته - در پايان جنگ 30 ساله ويرانگر ظاهر شد» كه مراد او از آن دوره زماني بين آغاز و پايان دو جنگ جهاني اول و دوم از 1915 تا 1945 است. او در ادامه ميگويدكه رشته جديد حقوق بينالملل ميخواست«مانع از تكرار ويرانيهاي سده هفدهم شود كه طي آن شايد قريب به 40 درصد از جمعيت اروپاي مركزي تحت نام نسخههاي رقيب از يك حقيقت كلي نابود شد. به مجردي كه آموزه مداخله عمومي گسترش يابد و حقايق رقيب به ستيزه با هم بپردازند به جهاني پا ميگذاريم كه به تعبير جي كي چسترتون، فضيلت رم ميكند و از كنترل خارج ميشود.» بيترديد ما نميگوييم كه با توجه به موهوم و نامطلوب بودن بازگشت حاكميت ملي بايد به جهانيشدن نوليبرالي و فرمانروايي ويرانگر سرمايه ملي رضايت دهيم. چنين چيزي گزينه ما نيست. بل چنانكه پيشتر گفتيم بايد مساله را به شيوه درست آن طرح كنيم.
تفسير امپراتوري از پايين
نخستين وظيفه پيشروي ما پرداختن به تفسير امپراتوري از بالاست يعني رصد كردن سلسلهمراتب دروني متغير آن. ساختار مركب امپراتوري قسمي تركيببندي دايما متغير از بيشمار قدرتهاي نابرابر است. تا حدي اين امر هنوز شامل تحليل رئاليستي به سبك قديمي در خصوص روابط بينالملل و براي مثال تخمين ميزان موفقيت روسيه در جابهجايي قدرتهاي موثر درخاورميانه يا اروپاي شرقي يا ارزيابي دستاوردهاي كشورهايي همچون برزيل، روسيه، هندوستان و چين(BRIC) است. به همين ترتيب بايد دريافت كه آيا و تا چه حد«چرخش به سوي آسيا»ي ايالات متحده محور اصلي قدرت امپراتوريايي را از اقيانوس اطلس به سوي اقيانوس آرام تغيير داده است. با وجود اين به دست تحليل سپردن امپراتوري بايد بسياري از عوامل غيردولتي را نيز وجهه نظر قرار دهد. ايده برخورد تمدنها اگرچه كاملا پوچ و كاذب است به يك اندازه آنهايي را كه در خاورميانه سرگرم جنگ براي استقرار خلافتي جديدند و ايدئولوگهاي محافظهكار در امريكاي شمالي و اروپا را برميانگيزد. وانگهي زيرساختهاي مادي و ديجيتالي،نظرگاههاي رسانهاي،زنجيرههاي توليد، معاهدات حقوقي بينالمللي و جهاني، بازارهاي ماليه و بسياري از عوامل ديگر ساختارهاي قدرت امپراتوريايي به شمار ميروند كه بايد يك تحليل از بالا بر آنها پرتو بيفكند. با وجود اين وظيفه ثانويه و حياتي ما تفسير امپراتوري از پايين است،يعني فراچنگ آوردن و بال و پر دادن به قدرتهاي موجود ناظر بر مقاومت و شورش. صد البته مقاومت در محلهاي مشخص و معين تجلي مييابد اما ميتواند به سطح ملي و وراي آن نيز بسط پيدا كند. تا حدي اين چشمانداز سنت انترناسيوناليسم پرولتري را پيش ميبرد كه در پي كشاندن مبارزه طبقاتي به فراسوي محدودههاي سرمايه ملي و دولت ملي است. ليك بايد به تحليل جميع ديگر مبارزاتي بپردازيم كه از قدرتهاي توليد و بازتوليد اجتماعياي برخوردار هستند كه در نقاط مختلفي از اين كتاب به بررسي آنها پرداختهايم. در نهايت در برابر قدرت پول و روابط اجتماعياي كه پول نهادينه ميسازد يعني عليه قدرت مالكيت، مبارزات بر سر امر مشترك در فرمهاي بسيار گوناگون آن قرار دارد.
منبع:
Hardt, Michael, and Negri, Antonio, 2017, Assembly, Oxford University Press. pp, 263-267.
هنري كيسينجر، دلاور ارتجاعي اما باهوش امپراتوري اظهار ميدارد:«آنها كه به تاريخ با ديده حقارت مينگرند به وضوح به ياد ندارند كه آموزه حقوقي حاكميت ملي و اصل عدم مداخله ـ به هر روي، اموري كه در منشور ملل متحد مورد تقديس قرار گرفته ـ در پايان جنگ 30 ساله ويرانگر ظاهر شد
ساسكيا ساسين براهين عبث مربوط به در تقابل قرار دادن دولت ـ ملتها و جهاني شدن به مثابه اموري متضاد و مانعهالجمع را نقش بر آب كرده است. او استدلال ميكند كه به عوض هر كدام از دولت ـ ملتها و نظام بينالمللي واجد نقشهاي حايز اهميتي است اما به موجب نيروهاي نظم سياسي و نهادي جهاني در حال ظهور از درون دگرگون شده