كسي ميآيد
جمال ميرصادقي
دور خودم ميگردم. بايد تا آمدنش خانه تكاني كنم. به سالن و اتاق ميروم و برميگردم و اشياي ريز و درشت را جابهجا ميكنم. زير روشني آفتاب يا نور چراغ، روز و شب از اين گوشه به آن گوشه ميروم، از اتاق به سالن، از سالن به اتاق. اتاق براي سالارم، سالن براي همراهانش. خوابهايم پر از رويا شده. خواب ميبينم. پرنده بزرگي از آسمان ميآيد و مرا سوار بالهايش ميكند و به شهري رويايي ميبرد.
از پنجره به بيرون نگاه ميكنم. جمع شدهاند، سروصداهايشان كوچه را پر كرده، دارند خبرم ميكنند؟ ميخندم و صدايم را بلند ميكنم.
خبر دارم، منتظرش هستم. ديشب خوابش را ديدم.
كار تمامي ندارد، هزار كار سرم ريخته. بايد وقتي ميآيد، همه چيز شسته و رفته باشد و آراسته، همه چيز طبق دلخواهش. كار، كار، تمام شدني نيست. عرق ميريزم. سالن را آماده ميكنم و اتاق را. سالن را براي استقبالكنندههايش و اتاق را براي خودش. سالها منتظرش بودهام، خبرش رسيده كه راه افتاده و به زودي ميرسد. گفته بود كه ميآيد و به عهدش وفا كرده. روزها و شبهاي بسياري ميآيد و ميرود. آرزوي من دارد برآورده ميشود.
خانه آماده شده. سالن را آراستهام، اتاق را آراستهام. خوشمزهترين غذاها را برايش پختهام، بهترين لباسهايم را پوشيدهام. جلو آينه مينشينم، آرايشم بايد چشمگير باشد. ميخواهم از او استقبال شاياني بكنم. پنجره را باز ميكنم. آفتاب كوچه را آينه كرده. پرندهها ميخوانند. درختها سبز سبزند، برگها ميرقصند. چه روزي، چه هوايي. نسيم به صورتم بوسه ميزند.
ميآيد... ميآيد. چه شكوهي دارد، چه عظمتي. چه...
نه... نه... خانه من اينجاست. اين زن كيه؟ اين زن كيه؟