روز صد و دوم
شرمين نادري
باد نجاتمان ميدهد و آن ابري كه چند قطره ميبارد به شهر و درختهايي كه خم ميشوند و آخرين تكه برگهايشان را بارانوار بر سر شهرمان ميبارند.
بعد شهر آفتابي ميشود و مردم ديوانهوار توي كوچه ميريزند تا آن تكه باقيمانده هوا را توي سينه بكشند. من هم يكي از همين مردمم، راه ميروم، از زير درختهاي بيبرگ ميگذرم و از فرط خوشحالي توي پيادهروها بالا و پايين ميپرم.
بعد سر راهم نزديك ميدان ونك وارد پارك كوچكي ميشوم و دور پارك مثل ديوانهاي كه از قفس ساليان گريخته ميدوم.
پيرمردي از سر راهم كنار ميرود و غر ميزند، زني كالسكه بچهاي را هل ميدهد و ميخندد به من و مردي روي نيمكت چشمهايش را باز ميكند و مثل اژدهايي كه وزوز بيوقت مگسي بيدارش كرده پفي ميكند سمتم.
ميايستم و نگاهش ميكنم با لباس ورزشي توي آفتاب نشسته، آن هم در اولين روزي كه هواي تهران قابل نفس كشيدن است، دستها و صورتش را رو به آسمان گرفته و انگار خودش را سپرده به هواي پاك يا حداقل نيمه پاك و در اين حين عينكش از روي سرش رها شده و افتاده پشت نيمكت پارك.ميگويم عينكتان را برداريد، آن پشت افتاده كه برميگردد و اول من را نگاه ميكند و بعد خم ميشود و دنبال عينك ميگردد، هر چند در جايي اشتباهي.من اما نيمكت را دور ميزنم و از لابهلاي شمشادها عينك را برميدارم و به دستش ميدهم، نميدانم لبخند ميزند يا نه اما سرش را تكان ميدهد و بعد عينكش را ضد عفوني ميكند، من هم دستم را ضد عفوني ميكنم و سري تكان ميدهم و ميگذرم.
قديمتر چه راحت لبخند ميزديم به هم اين را توي دلم ميگويم و باز ميدوم، جلوي من خانمي با چادر ميدود، چادرش باد ميخورد و كفشهاي ورزشياش روي سنگفرش پارك صداي بلندي دارد، بعد انگار حس ميكند كه كسي پشت سرش است، ميايستد و نگاهم ميكند، پيش خودم ميگويم لابد دارد لبخند ميزند به من و سر تكان ميدهم.
زن هم دستش را بالا ميآورد و تكاني ميدهد، لابد اين هم جايگزين همان لبخند است. وقتي هم رد ميشوم از كنارش، ميگويد نفس ميكشيم و ميگويم نوش جان. درست مثل ماشينهايي هستيم كه چراغ ندارند، با دست و اشاره داريم به هم ميگوييم كه زندهايم، هنوز دلمان ميخواهد زندگي كنيم و از ديدن همسايهها و زندهها هم دلمان گرم ميشود گاهي.