• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4846 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ بهمن

ربات انسان‌نما

اميد توشه

تابلوي زرد ايستگاه مترو در مه صبحگاهي از دور معلوم است. موقعي كه بچه بودم صبح‌هاي زود كه مدرسه مي‌رفتم اين وقت روز آدم‌ها زمين را با جارو تميز مي‌كردند و هنوز ربات‌ها شغل آدم‌ها را نگرفته بودند. مثل همين مامور مترو كه تا مرا از دور مي‌بيند لبخند مي‌زند: «سلام آقاي بداخلاق.»اين همه شباهت ربات‌ها با انسان‌ها ترسناك است. خوشم مي‌آيد كمي سر به سرش بگذارم. به اتيكت روي لباس فرمش نگاه مي‌كنم: «اسمت رو دوباره عوض كردي؟ زينا اسم جديدته؟»مي‌خندد. واقعي. مثل يك زن. قسم مي‌خورم كه گونه‌اش كمي سرخ مي‌شود. مي‌گويد: «قبلي‌ها اسم مستعار بود. شما كه انسان هستيد مي‌دونيد كه آدم گاهي اوقات مجبور به انجام كارهايي ميشه كه دلش نمي‌خواد.»در ذهنم مرور مي‌كنم. باز آدم‌ها حداقل اختياري دارند، ربات‌ها كه براي همه‌چيز برنامه‌ريزي مي‌شوند و اختياري ندارند. جايي خوانده بودم كه ربات‌هاي نسل آخر مانند زينا تا حدي قدرت اختيار دارند. كنجكاو مي‌شوم امتحانش كنم. مي‌پرسم: «تو حق اختيار داري؟»بعد چند ثانيه مكث مي‌گويد: «تا حدي كه مربوط به بهبود كارم بشه.»قبل از اينكه بپرسم «دروغ هم ميگي؟» خب به قيافه‌اش دقت مي‌كنم. اما خونسرد جواب مي‌دهد: «دو تا قانون كلي در مورد ربات‌ها هست كه قابل نقض نيست؛ اول اينكه به انسان‌ها آسيب نرسونيم و قانون دوم اينه كه هرگز دروغ نگيم.»با خودم فكر مي‌كنم دروغ گفتن هم يك جور آسيب زدن است. آدم اين چيزها را به ربات‌ها مي‌تواند بگويد. آنها دركي از احساسات انساني ندارند. مي‌پرسم «تو در مورد عشق هم برنامه‌ريزي شدي؟»خيره نگاهم مي‌كند: «نه آقاي بداخلاق. من براي فروش و چك كردن بليت مترو برنامه‌ريزي شدم.»با خودم فكر مي‌كنم چه خوب. مي‌گويم: «خوش به حالت زينا. چون حسي در اين باره نداري. يعني الان هيچ حسي نداري اگه بهت بگم من عاشق تو شدم كه هر روز اينقدر زود ميام اينجا كه در خلوتي باهات حرف بزنم؟»به زينا نگاه مي‌كنم. چشمانش را كمي تنگ مي‌كند و دستش را مي‌كشد توي موهايش. سرش را به چپ و راست تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «خوش به حال شما. منم دلم مي‌خواست مي‌تونستم عاشق بشم.»اما چقدر خوب برنامه‌ريزي شده بود كه مانند يك زن به ابراز عشق پاسخ بدهد. مي‌پرسم: «چرا دوست داري تو هم عاشق بشي؟»انگشتان ظريفش را سمت چشمانم مي‌گيرد: «چون وقتي راجع به احساس عشق حرف زدي چشمات برق زد. حالا بريد كه تا چهل ثانيه ديگه قطارتون مي‌رسه.»زينا دور شدن مرد را تماشا مي‌كند و بعد پقي مي‌زند زير گريه. زود اشكش را پاك مي‌كند. كارفرما هشدار داده بود تا زماني شغلش را به ربات‌ها نخواهد باخت كه مردم فكر كنند او هم ربات است. وقتي ياد آقاي بداخلاق مي‌افتد گريه‌اش بيشتر مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون