كسي به در نميزند؟
رضا قوي فكر
ساعت دوازده شب، توي رختخواب از اين دنده به آن دنده ميشوم... بيخوابي زده است به سرم. چهار زانو نشستهام روي تخت، پشت به متكاهاي كوچك و بزرگ! دور تا دورم روي تشك كتاب و كاغذ و قلم روي هم سوارند. جاي سوزن انداختن نيست. تا توانستهام كتابهايي كه اين روزها نياز داشتهام، روزنامه و مجله و ليوانهاي خودكار و مداد آبي، مشكي و قرمز. خوراكيهاي جورواجور؛ آلو بخاراي آفتاب خشك مشهد، انجير خشك اصطهبانات، بادام زميني آستانه اشرفيه، مويز بيقلندر! را دور خودم جمع كردهام. و... اتاقي ساختهام مثل بازار شام لاي برخي كتابها كاغذ گذاشتهام. يعني كه تا آنجا خواندهام و بعد حوصله نداشتهام بقيهاش را بخوانم. «مرشد و مارگريتا» با هم بگو مگو دارند، قند و نمك جعفر شهري باهم ساختهاند! بيژن و منيژه را استادپور داود رهايشان كرده است به اميدخدا! بيژن در چاهست و منيژه گيسوانش را رها كرده است تا عشقش، اميدش، گيسوي منيژه را، چونان رسني بگيرد و از چاه بيايد بالا! اينها برايم شبي ساختهاند چون شبح! روي شسته به قير، نه بهرامپيدا نه كيوان نه تير.... جان موريل اشاره ميكند بيا فلسفه طنز مرا بردار و نصفه شبي حال كن! گور پدر غم... بر پدر هرچه دل خراب، لعنت! آنسوتر اوريانا فالاچي همكار ديرينه يادگارم، مصاحبه با تاريخش را به رخم ميكشد. ميگويد دلت خوش است كه براي چند مصاحبه آبكي! موسپيد كردهاي؟ بيا ببين با شاهتان مصاحبه كردهام. به نظرش توصيف شاه مشكل است! ميگويد اين شاه سابق شما از يكسو به عرفان معتقد است و از سويي يك كارشناس نفتي است. حالم از خواندن مصاحبه ؛آنهم در آن موقع شب به هم ميخورد. وقتي متوجه شد حوصلهاش را ندارم، گفت بيا با الكساندر پانا گوليس هم مصاحبه كردهام! رييس نهضت يونان، همو كه سرهنگان هرگز نتوانستند نابودش كنند. آنقدر شكنجهاش كردند تا به مرگ راضي شد! اما نكشتندش كه مبادا قهرمان شود. اما او قهرمان شد! اين شب بيمروت كي ميخواهد سحر شود. چرا خوابم نميبرد. اين چه رازي است كه من فقط شبها ميتوانم بخوانم و بنويسم؟ وقتي سكوت هست. اما چرا امشب حوصله هيچ كاري ندارم؟ گزارش يك آدمربايي را ماركز، تعارفم ميكند. از گابريل عزيز پوزش ميخواهم. بانوي ادبيات سيمين دانشور توي اين هيرو وير، ميپرسد: به كي سلام كنم؟ عرض ميكنم بانو جان اين وقت شبي من چه ميدانم به چه كسي بايد سلام كنيد؟ آن قسمت تشك كه من چهار زانو نشستهام گود شده است. معلوم است وقتي ۹۰ كيلو باشي و شب به جاي آنكه بگيري كپه مرگت را بگذاري، قلم صدتا يك غاز بزني تشك كه سهل است آهن هم زيرت باشد گود ميشود! قوطيهاي كشمش سبز و مويز گناباد و پسته شامي آستانه و... جواب نميدهد. موبايلم را برميدارم فيلترشكنش را باز ميكنم. صاف ميروم فيسبوك. اول ميروم سراغ سايه كه با ساز محمدرضا لطفي ميگويد كه: در اين سراي بيكسي، كسي به در نميزند. حالا ديگر شعر ابتهاج رهايم نميكند. توي رختخواب جابهجا ميشوم. قدري به تنم كش و قوس ميدهم. زير چشمي بيرون را ميپايم. سرما به چشم هم ميآيد. يخ ميكنم. پتو را مياندازم روي شانهام حالا شبيه خنزر پنزريها شدهام. اين موقع شب كسي مرا ببيند شك نكنيد كه فاجعه ميكند. هنوز در انتظار سحر نشستهام. اما دريغ كه سپيده سر نميزند. همه جا را سكوت پر كرده است. دارم خفه ميشوم انگار اكسيژن هوا در اينگوشه دنيا! كم شده است.
آسماني به سرم نيست. آنچه ميبينم ديوار است. ره چنان بسته كه پرواز نگه در همين يك قدمي است. ميماند صداي پارس سگ كوچولوي همسايه كه صدايش از خودش بزرگتر است. شب سرد بيمرام بد جوري كشدار است. گذر گهي است پُر سِتم كه اندر او به غير غم، يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند. آن موقع شب دوستي ديرينه يادگار پيام ميدهد حتمن ديده است كه آن موقع شب آنلاينم! امشب به قصه دل من گوش ميكني. فردا مرا چو قصه فراموش ميكني! شبهاي ملالآور زمستان سرد كه استخوان ميتركاند، هنگامه غزلهاي غمانگيزند. حالا تصورش را بكنيد نم باراني هم بزند! عطر خاك آب خوره، به مشام بوي خاك ميدهد. حالا شما بگوييد با اين باران بيوقت چه كنم؟ من كه نزده ميرقصم! دلمان خرابتر شد. شما اگر بوديد دلتان نميخواست با ياري همنفس زير باران قدم بزنيد؟ من كه خيلي دلم خواست. گويي همه غمهاي جهان امشب، در زاري اين بارش يكريز است. در چرخش نگاهم حافظ سايه را ميبينم. لاي كتاب را باز ميكنم: بر سر آنم كه گر ز دست برآيد دست به كاري زنم كه غصه سرآيد. دست مريزاد شمسالدين جان مهربان. موبايل كنار دستم صدا ميكند. پيام شاديست! آيا شده است كه دست به دامان خواجه شوي و دست خالي بازگردي؟ آنموقع شب مزد مرا كه داد. خبر خوش كيفم را كوك كرد. بانگ خروس از سراي دوست برآمد. خيز و صفا كن كه مژده سحر آمد بخت تو بر خاست صبح تو خنديد.
كز پس آن روزگار تلختر از زهر. بار دگر روزگار چون شكر آيد