فاجعه يك دورهمي
علي وراميني
در برنامه پربيننده تلويزيوني، دو نفر روبروي هم نشستند، يكي مجري معروف است كه در تعريف خودش گفته؛ وقتي ديگران سر در زندگي روزمره داشتند من مشغول شخم زدن ادبيات ايران و جهان بودم و وقتي مردم در خارج مشغول آن كارها بودند من به كنسرتهاي كلاسيك ميرفتم و آن ديگري سلبريتي فضاي مجازي است. امكان ندارد چند لحظه در اينستاگرام برويد و سخني از اين روانشناس- سلبريتي نبينيد. او كه ديگر كم از مجري شهرت ندارد لاطائلاتش به عنوان رهنمونهاي زندگي دست به دست ميشود. برنامه از قرار معلوم به آخر رسيده بود كه من بينندهاش شدم، مجري داشت از ميهمان خواهش ميكرد آن روايت {قشنگ} مولانا را كه هميشه تعريف ميكند، در برنامه هم بازگو كند. در پس اين خواسته به ظاهر منطقي ابتذالي عميق نهفته است؛ ابتذال تقليل انديشه به سرگرمي. مجري، استاد روانشناس برنامه را در قامت يك سرگرمكننده ميبيند كه در لحظه چيزي بگويد تا مخاطبش كيف كند. سواي اينكه آن سخن در فضاي بحث لحظه جايي دارد يا نه؟ گويي روانشناس برنامه كه احتمالا در مقام حكيمي در برنامه بازنمايي ميشود ملجيكي است كه بايد در آن لحظه حضار را با فنونش سر كيف بياورد. قاعدتا اين داستان بايد براي كسي كه خود را روانشناس و عالم ميداند، (كه اگر نميدانست گزينگويههايش را به صورت بنر در همه جا منتشر نميكرد)، خوش نيايد، اما چنين نيست. ميهمان گويي در جعبه سرگرمكنندهاش، مقاديري ادوات دارد كه به مذاق مخاطب خوش بيايد و يكي از همين ادوات لابد حكايتي از مولاناست. كاش فاجعه به اينجا ختم ميشد، بعد از بيان آن حكايت تقليل داده شده به جوك، ميهمان ميگويد، «دو بيت از مولانا زندگي من را زير و رو كرد و آنچه امروز هستم محصول اين دو بيت است.» براي من اين يكي از جذابترين سوالها درباره كسي است كه با ادبيات آشنايي داشته باشد، اينكه چه شعري بيشترين تاثير را بر زندگي تو گذاشته است؟ به نظرم با عنايت به جواب همين سوال ميتوان تا حدودي به جهانبيني فرد در آن لحظه پي برد. جواب استاد ميهمان هم به نظرم دو پديده مهم را پديدار كرد. او دوبيتي را خواند كه با اين مصرع شروع ميشود؛ «هر لحظه كه تسليمم در كارگه تقدير....». فقط اندكي، آشنايي با مولانا، حتي خواندن چند بيت از او براي هر مخاطبي روشن ميكند كه اين دو بيت بسيار ضعيف چه به لحاظ فرمي چه به لحاظ نظام فكري فرسنگها دور از مولانا است. اول كه مولانا شعر بدون قافيه ندارد و دوم اينكه مساله جبر و تن دادن به قضا در انديشه مولانا هرگز به اين سطحي و دمدستي نبوده است. اما از اين ديالوگ چه عايد ما ميشود. يك اينكه سواد استاد بيش از پستهاي اينستاگرامي و تلگرامي نيست. كسي كه دنبالكننده ميليوني دارد و با خواندن شعر و حكايت به شهرت و احتمالا ثروت بسياري رسيده است حتي در حد يك سرچ ساده گوگل و رجوع به سايت گنجور هم زحمتي براي پر كردن كيسه سرگرمي خود نكشيده است. اين شعر بد چند سالي است كه به اسم شعر مولانا در ميان آنهايي كه از كتاب و ادبيات دور هستند دست به دست ميچرخد و چه بد كه زندگي استادي كه سن كمي هم ندارد تازه چند سال است بر مبناي شعري جعلي بنا شده است و او چه خوش شانس است كه بين اين همه اهل فن واقعي سالها دود چراغ خورده، ايشان با گشتوگذار در موبايلش به اينجا رسيده است. نكته دوم اما باز به وضعيت صداوسيما و سلبريتيهايش ميرسد، شگفتآور است كه حتي يك نفر از تيم برنامهسازياي كه به هر دليلي آن مرد كمسواد اما سلبريتي را در مقام استاد روانشناس به مردم قالب ميكنند، بعد از ضبط هم شك نكرده كه چنين شعر بدي نميتواند از مولانا باشد و حداقل با حذف آن در پخش نهايي آبروي خود را حفظ كند. اگر ميخواهيد عمق فاجعه را بيشتر درك كنيد بدانيد كه همين صداوسيما كه براي جمعكردن مخاطب دست به دامان ابتذال فضاي مجازي شده است، پيشنهاد كرده كه نظارت بر فضاي مجازي با بودجه چند هزار ميلياردي به اين نهاد واگذار شود، بودجهاي كه احتمالا ميان سلبريتيهايش براي تشخيص سره از ناسره تقسيم خواهد شد و يا هديه به ميهماناني كه شاخ فضاي مجازي هستند.