مه
سروش صحت
پسر جواني كه جلوي تاكس نشسته بود و با موبايلش ور ميرفت، سرش را بالا آورد و گفت: «چه هوايي» بعد دوباره رفت توي گوشياش و گفت: «به ده جا ميل دادم، هيچكدام درست، حسابي جواب آدم رو نميدن.» راننده كه پا به سن گذاشته بود نگاهي به پسر كرد. پسر گفت: «اصلا نميدونم ميخوام چيكار كنم. ميخوام بمونم؟ ميخوام برم؟ درسم رو ادامه بدم؟ برم سر كار؟» بعد خنديد و گفت: «حالا انگار كار ريخته، اصلا كو كار؟ راننده چيزي نگفت. جوان گفت: «همهاش دارم به آينده فكر ميكنم، ولي خيلي گيجم، انگار همه چي تو مهه» بعد از راننده پرسيد: «شما هم به آينده فكر ميكنيد؟» راننده گفت: «من به گذشته فكر ميكنم، اون هم تو مهه» مه پايين آمده بود.