حميد درخشان
1- «پهلوان اكبر ميميرد»1 عنوان نمايشنامهاي است اثر بهرام بيضايي، كارگردان سينما و تئاتر، فيلمنامهنويس و پژوهشگر ايراني. در اين نمايشنامه «پهلوان اكبر» كه كودكي غمانگيزي داشته و در همين دوران خانواده خود را گم كرده است، در ايلي كوچنشين بزرگ ميشود. در جواني پس از سرخوردگي و شكست در تنها عشق زندگي خود، به واسطه داشتن ظاهري متواضع و نبوغي پنهان، توسط كهنه پهلوان ديگري به نام «پير اسد» حمايت شده و پس از ياد گرفتن آداب پهلواني و فنون كشتي از اسد، به پهلواني مشهور و محبوب و بيهمتا تبديل ميشود. اما پهلوان اكبر در اوج دوران باشكوه قهرماني كه هماوردي براي او پيدا نميشود، قلندري خسته و دل شكسته است كه نه خود ميلي به زندگي دارد و نه به واسطه دليري و روحيه ظلمستيزياش، واليان و حاكمان شهر راضي به حضور و حياتش هستند.
از طرفي جواني جاهطلب و جوياي نام به اسم حيدر، با تحريك حاكم شهر و وعده وصال با دختر او، قرار است با پهلوان اكبر كشتي بگيرد و با غلبه بر او هم بازوبند پهلواني را تصاحب كند و هم دختر حاكم را به نكاح خود درآورد.
شب قبل از مسابقه پهلوان اكبر در سقاخانه شهر با مويه و تمناي پيرزني مواجه ميشود كه پيروزي پسر خود، يعني حيدر را، از پروردگارش طلب ميكند. پهلوان بدون اينكه هويت خود را فاش كند، در برابر ديدگان پيرزن قرار ميگيرد و به او بشارت ميدهد كه بهطور حتم، پسرش حيدر، برنده نبرد فرداست.
پهلوان پس از مواجهه با پيرزن به تنها پيالهفروشي شهر پناه ميبرد و شب را به نوشيدن شراب و مكاشفه و ترديد پيرامون كشتي فردا به سر ميكند. از طرفي فردي سياهپوش و قمه به دست در تمام لحظات پهلوان را تعقيب ميكند و درصدد است در فرصتي مناسب ضربهاي مهلك به اكبر وارد كند.
در همين زمان پهلوان با خود ميانديشد كه اگر شهر را بدون مسابقه ترك كند، بايد به اين قضاوت تن دهد كه از مبارزه گريخته است، از سويي اگر در شهر بماند و كشتي نگيرد، در اقوال و الفاظ به ترسيدن متهم ميشود و در آخر اگر بماند و كشتي بگيرد و عامدانه ببازد، آبروي تمام دوران پهلواني خود را به باد داده است. پس سرانجام تصميم ميگيرد بازوبند خود را به ميفروش كه امين و سنگ صبور او است، بدهد تا فردا آن را به دست حيدر برساند و سپس با ذكر اين نكته كه «سياهپوش هم پيالهاي قديمي است كه هميشه منتظرم است»2، از سياهپوش شبْروِ شبكور ميخواهد كه جانش را بگيرد. در پايان سياهپوش قمهاش را بدون هيچ مقاومتي در شانههاي پهلوان اكبر فرو ميبرد و به زندگي پهلوان بزرگ و حماسهساز شهر پايان ميدهد.
2- چقدر آن زمستان لعنتي زود رسيد. چقدر آفتاب زمستان تنبل است. چقدر رد ابتذال پررنگ است و چقدر ترانههاي عاشقانه غمناكند.
روايت رسمي تلخ بود، نه به اين تلخي: «مردي رنج كشيد، كاري از پيش نبرد، با هر قدم فاصلهاش را با اطرافيان بيشتر كرد و سرانجام به فكر خلاص كردنِ خويش افتاد.» اما در برابر اين تفسير تلخ، روايت كاملا متضادي نيز وجود داشت. روايتي فراگير كه سينه به سينه نقل ميشد و بر ذهن و زبان جماعت حكايت از «خون شُدن دلِ شير»3ميكرد. جماعتي كه قرار بود دلشان سراي پهلوان باشد4، شهر را از مِهر او آذين كنند5 و او را بر بلنداي نعرههاي سكوت خود بنشانند، چراكه پهلوانشان، اميد يك ملت بود، ملت ايران.
3- در فرهنگ و سنت ايراني «پهلوان» تعريف حماسي دارد. يعني برخلاف «اسطوره» كه مقام قدسي داشته و ازلي است، پهلوان از افسانهپردازي به دور بوده و فاقد قدسيت است. بر همين اساس «پهلوان» با خصايص و ويژگيهاي انساني تفسير ميشود. در همين فرهنگ پهلوان آميزهاي است از سلحشوري و جوانمردي، ضمن آنكه برخورداري از فضائل انساني و مردمدوستي و توجه به مباني اخلاقي، مرز پررنگي ميان پهلوانان با ساير هممسلكان نظير لوطيان و عياران و فتيان ايجاد كرده است. به واقع در نظامِ جامعهشناسي كهن ايران، پهلوان حلقه اتصال طبقات اجتماع محسوب ميشد و به واسطه برخورداري از اين منزلت اجتماعي، معتمد اقشار و افراد مختلف جامعه به شمار ميرفت.
4- در جامعه پر از صدا و خالي از سخن بعد از كودتا، در فضاي رعبآوري كه مرگ با داس كهنه خرمن زندگي را درو ميكرد، اميد خواب سنگيني بود كه قصد بيدار شدن نداشت. آري! در روايت حوادثي كه به اگرهاي وحشتناك ميرسيد و از پس نالههاي سردي كه از زخمهاي كهنه برميخاست، كسي ميآمد، كسي كه مثل هيچ كس نبود6، كسي كه دلش، نفسش، صدايش، رنجها و زخمهايش از جنس جماعت بود و قرار بود تصوير حيرتانگيز و توقعافزايي باشد بر ناكاميهاي پياپي. يعني پاياني بر ناكاميهاي مردم.
5- تاريخ اعداد سالخورده نيست. در آن شرايط استبدادزده و سرماسوز پس از كودتا، «تختي» تنها دلخوشي مردمي بود كه كشتي و دلاوريهايش، مرام و آوازه معرفتش، درك بالاي اجتماعي و سياسياش، مردم را لختي از واقعيتهاي تلخ زندگي جدا ميساخت و اندكي در رويايي شيرين غرق ميكرد. حال همان جماعت پس از آن فرصتسوزيها و تجربه تلخ و ناكام «نهضت ملي نفت»، پهلواني را يافته بودند كه براي دوست داشتنش به يك لحظه نياز داشتند و براي فراموش كردنش به يك عمر.
6- بدا به حال واقعيتهايي كه با تئوريهاي ما سازگار نباشند. روزگار غريبي است! چند صباحي است كه موتور تاريخ در اين سرزمين دور معكوس ميزند. به اسم آسيبشناسي و بازخواني و روايتي نو از تاريخ، آتشي به راه انداختهاند و حماسهسوزي ميكنند. در همين راستا از ارزشمندترين تجربه بعد از مشروطيت، يعني «نهضت ملي نفت» و تشكيل دولت ملي «دكتر مصدق»، تصويري واژگون ميسازند و در روايت آن تابستان داغ و اصالت آن كودتا ترديد ميكنند. از «پيرمردِ احمدآبادي»7چهرهاي بيمار و لجوج ارايه ميكنند و سيماي آن آواره مردِ پريشانگردِ از شهر رانده8 را خائن و فرصتسوز جلوه ميدهند.
همچنانكه در زندگي و مرگ جهان پهلوانشان تشكيك ميكنند و او را آدمي متوسط الحال و آقايي مثل بقيه جلوه ميدهند. وانگهي اين روايت تنها تار مويي از اين زلف پريشان است. ميگويند و مينويسند و نقل ميكنند كه پهلوان بهرغم طلوعي اميدبخش، جامعه را در غروبي تيره و تار رها كرد. همچنانكه در برابر كجفهمي، خيانت و استبداد حاكم بر عصرِ پهلوان، سكوت كرده و او را به افسردگي، عوامزدگي و روزمرگي متهم ميكنند. به اسم آزاديخواهي و آزادمنشي، فرديت پهلوان را نشانه ميگيرند و با بيانصافي گذشتهاش را با انديشه كنوني داوري ميكنند. قدرت دستان و بازوانش را بيشتر از قدرت انديشهاش جلوه ميدهند و به جماعت توصيه ميكنند كه پهلوان را بيشتر دوست بداريد تا قبول! كه فرق است ميان دوست داشتن و قبول داشتن.
7- به درستي كه هر افسانه حاملِ حدي از حقيقت است، اما هرگز نميتواند جانشين حقيقت قرار گيرد. روايت ميكنند كه تختي نياموخته بود كه يگانه پاسخ به اندوه، زندگي كردن است. سپس نتيجه ميگيرند، مشكل آنجا بود كه پهلوان راه و رسم زندگي كردن را بلد نبود.
شگفتا! در تفسيري ديگر، ظلمِ آشكارِ پهلوي اول به پدرش و انفعال و افسردگي پدر ناشي از اين واقعه و بر باد رفتن ميراث خانوادگي را، «رواننژندي» و «روانپريشي»»9 و10تعريف ميكنند و مآلا آن را امري موروثي در خانواده تختي برميشمارند كه در كنار ساير حواشي سايه انداخته در زندگي او، سرانجام باعث شد غلامرضا، غلامرضا را به مسلخ هدايت كند!11
در ادامه با نگاه زمانپريشانه به روشنفكران همعصر پهلوان ميتازند كه جماعت دگرانديش چپگراي كافهنشين دهه چهل، با نوشتههاي منظوم و منثور خود، راه را براي تبديل شدن «لات» به «لوتي» فراهم كردند12و ميافزايند: «اين جماعت نويسنده براي خوراك جامعه، به اسطوره انقلابي و ضد ظلم نياز داشت و از همين رو فرآيند اسطورهسازي از شخصيتهاي مرجع و مورد اقبال مردم را در دستور كار قرار داد.»13ضمن آنكه در بياناتي ديگر، به اين تفسير ميرسند كه «بين روانشناسان اين نظر وجود دارد كه اتفاقا كساني كه خودكشي ميكنند فوقالعاده افراد خودخواهي هستند و ميخواهند با از بينبردن خودشان از ديگران انتقام بگيرند.»14 بارها ميتوان اين گفتهها را شنيد و چيزي نفهميد. همچنانكه اثبات غلط بودن اين مدعيات همان قدر بيفايده است كه اثبات صحتش. به راستي كه جهان براي قهرمانان جاي كوچك و هولناكي است.
8- گذشت زمان را نميتوان انكار كرد. نميتوان به اسامي ايام فكر نكرد. نميتوان به سادگي آن زمستان لعنتي را به فراموشي سپرد. نميتوان در تحليل زندگي و مرگ جهان پهلوان نسبت به عوامل محيطي و پيرامونياش بياعتنا بود. نميتوان در پيگيري تحول شخصيت تختي از تغيير رفتار جامعه در دهه منتهي به مرگ او بيتفاوت گذشت. نميتوان از برهه بسيار پراهميت دهه چهل، به سادگي عبور كرد. نميتوان ديدگان را بر تضادهاي پنهان و آشكار اين دهه فرو بست. نميتوان در توضيح اين تناقضات به اراده مصمم پهلوي دوم در بسط استبداد نفتي و انجام اصلاحات ارضي و انقلاب سفيد و حق راي زنان اشاره نكرد. همچنانكه در مقابل اين اصلاحات آمرانه و از بالا، نميتوان نسبت به عكسالعمل جامعه پيرامون اين تحولات غفلت كرد.
9- جامعهاي كه فعالان سياسي و دانشجويياش در پي به بنبست رسيدن سياستورزي و بينتيجه بودن مبارزات پارلمانتاريستي، گذار از رفُرميسم به راديكاليسم را در دستور كار قرار داده بودند و تئوريهاي معطوف به «مبارزه مسلحانه؛ هم استراتژي و هم تاكتيك»15و «ردِ تئوري بقاء»16را در اولين حلقههاي چريكي مرور ميكردند.
همچنانكه در تحليل اين فضا بايد به پررنگ شدن نقش روحانيت نيز اشاره كرد. جامعهاي كه بعد از كودتاي 28 مرداد، حكامش سرمست از پيروزي بودند و احزاب سياسياش يا سركوب شده يا به اختلاف و انشعاب اشتغال داشتند17، فقدان يك نيروي ميانجي به شدت احساس ميشد. شكافي كه روحانيت به خوبي آن را شناسايي كرده بود و بر همين اساس در حال توسعه نفوذ خود در اقشار متدين و طبقات فرودست بود، ضمن آنكه با دقتي ويژه تحولات آتي را تحت نظر داشت.
10- بدون شك دهه چهل، دهه طلايي اقتصاد ايران بوده است.18در همين دهه است كه ساختار اقتصاد ايران از كشاورزي به صنعت تغيير مييابد.19در همين زمان است كه براي اولين مرتبه در تاريخ ايران رشد صنعت از كشاورزي پيشي ميگيرد20و در همين دهه حياتي است كه متناسب با اصلاحات صورت گرفته، فئودال، ارباب و تاجرِ بازاري مسلك، جاي خود را به طبقه سرمايهدار صنعتي تازه شكل گرفته ميدهد. همچنانكه بايد اشاره كرد معماران اين دوران طلايي از اقتصاد، بروكراتهايي جوان، تحصيلكرده، كارآمد و آيندهنگري بودند21كه در طول كمتر از يك دهه توانستند ميانگين تورم را به 1.65 كاهش داده و ميانگين رشد اقتصادي را به نرخِ حيرتانگيز 12 درصد برسانند.22
11- رشد اقتصادي خيرهكننده دهه چهل به رفاه اجتماعي انجاميد و رفاه ناشي از اين رشد در تثبيت و توسعه «طبقه متوسط شهري» نقش اساسي ايفا كرد و اين طبقه متوسط شهري بود كه به دلايل بهرهمندي مستقيم از اين رفاه به تغيير «الگو مصرف» روي آورد و بدينترتيب طبقه مذكور معرف سبك جديدي از زندگي در جامعه ايراني شد.
همچنانكه سبك جديد زندگي شهري كه ناشي از اصلاح رفتار جامعه نسبت به سنوات گذشته بود، به تغيير ارزشها دامن زد. از همين رو در تقابل تاريخي سنت و تجدد در ايران، دهه چهل نقش بسيار پراهميتي را بر عهده دارد.
12- وقتي ناشنيدني آشكار ميشود، سياست رخ ميدهد. از ابتداي دهه چهل و همزمان با اوج محبوبيت و بلوغ ذهني و فكري تختي، جامعه شاهد تكوين شكل تازهاي از تحولات فرهنگي است. نسلها از دل تحولات اجتماعي بيرون ميآيند، لذا دور از ذهن نيست كه روشنفكر اين دهه با مناسبات بعد از كودتا رشد پيدا كند.
از همين رو روشنفكر دهه چهل به نوعي كنش در عرصه فرهنگ روي ميآورد كه وجه غالب آن مبارزه با حكومت پهلوي، نقد غرب، دفاع از تغيير و تحول بنيادين و مبارزه با امپرياليسم است. پس اين دسته از روشنفكران ميكوشند تا با نقد قدرت سياسي و نفي بسياري از ارزشهاي غرب، با آثار خود ارايهدهنده نظمي نوين و انساني جديد باشند.
با همين پيشفرض ادبيات ايران در ابداع فرمهاي نو قدم برميدارد و رويكرد برخي نويسندگان و مترجمانش نسبت به موضوعِ «زبان» به همت تلاشگراني چون شاهرخ مِسكوب و نجف دريابندري تغيير ميكند. در عرصه شعر شاملو، فروغ و اخوان آثار برجسته خود را در اين دهه ميآفرينند. در حوزه ادبيات داستاني، حركت از سمت داستان كوتاه به رمان با كوشش نويسندگاني چون گلشيري، عليمحمد افغاني، دولتآبادي و فصيح ابعادي جديد به خود ميگيرد. در عين اينكه فراخور اين تغييرات، حضور ناشراني جديد همچون فرانكلين، اميركبير و خوارزمي، پشتوانه و تكميلكننده اين تحولات ميشود.
در عرصه نشريات آيندگان، روشنفكر، رودكي و فردوسي به مثابه پلي ميان جريانهاي فرهنگي و جامعه دست به نقشآفريني ميزنند و كارگردانان موجنو سينما، متاثر از تحولات زيرپوستي جامعه و همچنين در ارتباط عميق با ادبيات معاصر، اقدام به توليد آثاري ميكنند كه تاثيرات آن در نگاه جامعه و حوادث آتي غيرقابل انكار است.
ضمن آنكه به نظر ميرسد هنر تئاتر به معناي مدرن آن در اين دهه است كه امكان بروز پيدا ميكند. تاسيس كارگاه نمايش و ظهور نمايشنامهنويساني چون بيضايي، نعلبنديان، بيژن مفيد و اسماعيل خلج در همين فضا قابل بررسي است. همچنانكه در عرصه موسيقي، پوستاندازي موسيقيسنتي به مدد راديو و ظهور شگفتآور و تاريخساز موسيقي پاپ با همراهي فصل نوين ترانه و در سايه حمايتهاي آشكار رضا قطبي و تلويزيون ملي انكار ناشدني است. وانگهي در تشريح كاملتر اين فضاي جديد نميتوان از ظهور «مكتب سقاخانه» و اثرات مشخص آن بر فعالان هنرهاي تجسمي ياد نكرد يا از محبوبيت بيش از پيشِ عرفان در نزد نخبگان جامعه و همهگير شدن تئوريهايي نظير «غربستيزي» و «بازگشت به خويشتن» در فضاي ذهني و فكري روشنفكران اين دهه ذكري مختصر نكرد.
13- آري! هيچ كار اين جهان به قاعده نيست. نمايش تمام ميشود و وضعيت آشكار. تحليل شخصيت تختي در دهه منتهي به مرگ او بدون بررسي چند شاخص ديگر الكن و گنگ باقي ميماند. از همين رو بايد به ورود جدي «فوتبال» و ساير ورزشهاي مدرن به متن ورزش كشور و به حاشيه رانده شدن ورزشهاي سنتي چون «كشتي» توجه ويژه كرد. بايد از بهت و حيرت جامعه از مرگ مراجع و بزرگانش چون دكتر مصدق23، فروغ فرخزاد24، غلامرضا تختي25، صمد بهرنگي26و جلال آلاحمد27آن هم طي چهارسال پياپي از اين دهه يعني در فاصله بين سالهاي 45 تا 48 اشاره كرد. براي تفسير بهتر روحيات جهان پهلوان بايد از ظهور «فرهنگ سِلبْريتي» ياد كرد كه از دل جامعه شهري مدرن دهه چهل بيرون آمده بود و با گسترش صنعت سرگرمي به ستارگان ورزش، سينما و موسيقي اقبال نشان ميداد. اما تختي در برابر جامعه تحول يافتهاي كه او را سِلبْريتي ميخواست، همچنان مسووليتپذير مينمود و قصد داشت به تنهايي بار سنگينِ سنت و خصلتهاي پهلواني را بر دوش كشد، شايد هم پهلوان فراموش شدن را بهتر از تبديل شدن به نام و نشاني تجاري ميپنداشت. از همين رو تنفس در اين فضا و استفاده از ظرفيت مالي و اعتباري اين عرصه، برايش ممنوعه تلقي ميشد. ويگن، دلكش، پوران، فردين، ناصر ملكمطيعي، حميد شيرزادگان و همايون بهزادي از جمله ستارگان همدوره تختي بودند كه با ورود به عرصه ستارهسازي و با حمايت رسانههاي عمدتا مكتوب آن دوره، يعني نشريات، مسير سِلبْريتي شدن را طي كردند و سرنوشتي متفاوت از تختي يافتند.
14- بيچاره غلامرضا! كه نه ابزار لازم براي اعمال برخي تغييرات و توقعات را داشت و نه ابزارِ حفاظت از خود. براي يك قهرمان هيچ چيز سختتر از آن نيست كه او را بازندهاي تمام عيار حساب كنند و اساسا يكي از راههاي نجات در اين كمدي ويرانگر بازندگي، راه پيمودن در مسيري است كه به پرتگاه منجر ميشود. خاموش شدن لال شدن نيست، سرپيچي از گفتن است.28در جامعهاي ساختارگريز كه پيوستگي نسلها در آن به درستي انجام نميگيرد و مطالبات و آرزوهاي تاريخي، سينه به سينه از نسلي به نسلي ديگر حواله ميشود، اساسا نقد و فهم واقعيت از فضايي بيرون از واقعيت آغاز ميشود. از همين رو به اسم نهراسيدن از طرح پرسش و نقد اينگونه القا ميشود: «تختي مُرد بيش از آنكه كشته شود.»، «تختي مُرد بيش از آنكه شرمسار قلمداد شود.»، «تختي مُرد بيش از آنكه خائن خوانده شود.» و در تكميل اين نوع نقادي پيوند جماعت را با پهلوان از جنس «معاش» جلوه ميدهند و خاطرنشان ميسازند كه چطور همين جماعت، گل سرسبد خود را تنها گذاشت، پشتش را خالي كرد و سرانجام او را به سمت و سويي سوق داد كه لاجرم خودكشي كند و الخ. آري! زخم تازهاي بود، نه بدين جراحت و مغرضانه بود، اما نه به اين ناشيگري.
15- آينده در گذشته جامانده است. 57 سال بعد از آن زمستان لعنتي سال46، زمستاني كه دِي ماهش مهم بود، همچنان درد پهلوان براي سينههاي كوچك ما بزرگ است. چه تنهاي ضعيف و چه دلهاي خسته، همچنان منتظر كه پهلوان جبران كند، نبودنهايشان را، جماعتي كه ميآيند، رنج ميبرند، ميروند و در آخر كامي نمييابند.
پهلواني كه سالها مبارزه كرده، كشتي گرفته، افتخارآفريني كرده و همراه مردم خود در فراز و فرودهاي تاريخيشان بوده و سرانجام بر لبان مرگ بوسه زده، طلبكار دوستداران يا آنها كه برايشان مبارزه كرده، نيست. او به خاطر معناي زندگي اينگونه زيسته و عشق به جماعت دليل زنده بودن و حتي مرگش است.
16- فرق است ميان «باور» و «واقعيت». تاريخ معاصر نشان داده كه جماعت لزوما بر اساس واقعيتها واكنش نشان نميدهند، بلكه عموما بر اساس باورهاي خود عمل ميكنند. از همين رو باور عمومي همچنان معطوف به كشته شدن تختي است و جماعت هنوز نتوانسته با مصرف داروي لومينال29توسط پهلوان در آن زمستان لعنتي، در آن هتل شوم و آن اتاق در بسته شماره 23 كنار بيايد. اتاقي كه قفل بودن درب آن، از داخل يا خارج، همچنان محل نزاع است. محققان و مدعياني كه معتقدند درب از داخل قفل شده و اين عمل با ميل و اراده مسافر اتاق بوده است و جماعتي كه همچنان بر اين باورند كه درب از بيرون قفل شده و قِسعليهذا ...
حال در ادامه اين نزاع بينتيجه مدعيان خودكشي كاغذ سياه ميكنند كه غلامرضا تختي خود خِرقه تهي كرده و با ميل و تمناي شخصي به زندگي پايان داده است، اما از منظر جماعت، تمام اين تفاسير انتزاعي، سفارشي و مصرفي است و مثلِ آب در هاون كوبيدن. همچنانكه جماعتِ باورمند به حماسه تختي، نگرش خود به زندگي، زمانه و مرگ پهلوانشان را طي پنج دهه تبديل به متني كردهاند كه بعيد است خارج از آن متن، چيزي براي تفسير و تاويل وجود داشته باشد. از همين رو جماعت هر آنچه ماحصل نگرش بر تئوري خودكشي است جدي نميگيرد و به آن روي خوش نشان نميدهد. نتيجتا نه فيلم خوشساخت و پرهزينهاي كه از روي زندگياش توليد شده با اقبال گيشه روبهرو ميشود31 و30 و نه كتاب سترگ و قطور مربوط به زمانه و مرگش كه توسط ناشر بزرگ پايتخت منتشر شده و به تيراژي حداقلي و آبرومند ميرسد.32
ضمن آنكه در دوگانه كشته شدن يا خودكشي تختي، علاوه بر مولفه زمان كه عنصري بسيار تعيينكننده در خوانشِ يكي از دو ضلع اين ماجراست، نبايد نسبت به موضوع اراده و تمايل جريانهاي سياسي، اقتصادي و رسانهاي حاكم، در تلقين و فراگير كردن هر كدام از فرضيههاي اين واقعه سهلانگار بود. جريانهايي كه بنا به اقتضائات و منافعِ جمعي و طبقاتيشان، گاهي اين سوي ماجرا و گاه آن سوي ديگر را برجسته ميكنند و سپس نتيجهگيري خود از مرگ پهلوان را، دقيقترين روايت ممكن از حادثه جلوه ميدهند. همانطور كه جرج اورْوِل، نويسنده شهير انگليسي در كتاب ماندگار خود 1984 بيان كرده بود: «كذب خطرناك ديروز، حقيقت مطلق امروز و دروغ بزرگ فرداست.»
17- بهرام بيضايي در نمايشنامه پهلوان اكبر ميميرد، روايتي تراژيك از تنهايي و سقوط انساني را نقل ميكند كه از جنس زمانه و محيط پيرامونش نيست و با به كارگيري موتيف «مرگ آگاهي» در پرداخت شخصيت پهلوان اكبر، از همان ابتدا تا پايان نمايشنامه، خبر از مرگ پهلواني ميدهد كه قرار بود شمع روشن وجودش، برآوردهكننده آرزوهاي كوچك و بزرگ مردمان شهري باشد كه ميخواستند چون پهلوانشان «حسابشان پاك، قلبشان چاك، نيمشان آتش و نيمشان خاك باشد.»33
درستتر آنكه بيضايي در قالب اين نمايشنامه در نظر داشت با تشريح شخصيت آرمانخواه پهلوان اكبر و روايت ناكاميهاي او در عرصههاي شخصي و اجتماعي، مخاطب را به درجهاي از درك و شهود برساند كه متوجه شود «وقتي كه يك قهرمان تشريح ميشود، شمايلي جز يك قرباني از او باقي نميماند.»34
و اين موضوع همان هراس بيپايان انسان از مواجهه و تقابل با باورهاي مورد علاقهاش است. اسطورهاي كه از ميان رفته، رازي كه برملا شده، عشقي كه زميني شده، اخلاقي كه نسبي شده، ابهامي كه برجاي مانده و سرانجام دود شدن و به هوا رفتن هر آنچه سخت و استوار به نظر ميرسيده است.
18- نقل است كه «سرزمين بدون رويا تمام شكوهش را از دست ميدهد.» 35زندگي «غلامرضا تختي» زندگي ويژهاي بود، درست مثل شخصيت خود تختي. مردي كه در 38 سالگي دستانش را به نشانه تسليم در برابر سرنوشت بالا برد و از آن لحظه هزاران راز، پرسش، ابهام، تحليل و تفسير از زندگي و مرگ خود را به يادگار گذاشت.
موقعيت پهلوان اكبر در نمايشنامه بيضايي و واپسين روزهاي زندگي غلامرضا تختي لحظه خطيري است كه ميتواند دغدغه تاريخي و دروني هر يك از ما باشد. انتخاب ميان جاودانگي يا روزمرگي، تقابل بين عقل و احساس يا اصالت دادن به خود يا جامعه. بهرام بيضايي سالها بعد و در برابر اين پرسش كه چه تناسبي و شباهتهايي ميان نمايشنامه پهلوان اكبر ميميرد و مرگ غلامرضا تختي وجود دارد به اين موضوع قابل تامل اشاره كرد كه «داشتم فكر ميكردم كه تختي صحنه آخر پهلوان اكبر را بازي كرده يا اينكه پرده آخر نمايش پهلوان اكبر، تصوير پرده آخر زندگي تختي است؟ ... »36
19- بيچاره غلامرضا! كه رنجور، ويران، سرگردان، هراسان، تنها و ناتوان بايد هم از زخمهاي خود صيانت ميكرد و هم شريك غمهاي جماعتي بود كه در كوران حوادث و تندباد وقايع، تنها دل به او داشتند. بيچاره غلامرضا! كه نه ميتوانست جهان پيرامونش را تغيير دهد و نه ميخواست با وضعيتي كه به آن تعلق نداشت، همسو شود. بيچاره غلامرضا! كه با تمام محبوبيت، مغضوب بود و منتظران مرگش كم نبودند. بيچاره غلامرضا! كه مكلف به شكلي از زندگي بود كه لااقل ديگران از آن سبك زندگي سلب مسووليت ميكردند و بالاخره بيچاره غلامرضا! كه در برابر ميل همگاني به طاعت و نسبيت، با تمام وجود از اين مفاهيم ميگريخت و به دنبال عصيان و قطعيت بود، به دنبال خوابي شبيه به مرگ و مرگي راحتتر از خواب.
پینوشتها در سایت« اعتماد آنلاین»
منتشر میشود.