شنبه غمگين بعد از تعطيلات
غزل حضرتي
تعطيلات امسال برايم طولانيترين تعطيلات بود. سفري كوتاه رفتيم و به خانه برگشتيم. همه ميگويند تهران به خاطر خلوتياش در تعطيلات نوروز بهترين جاست و كساني كه عاشق تهرانگردياند، ترجيح ميدهند در تعطيلات نوروز شهر را ترك نكنند. اما سكوت و خلوتي خيابانهاي تهران براي من هميشه دلگير است. انگار حضور آدمها در شهر، به آن صفا ميدهد، روح ميدهد، رنگ ميدهد. تهران بدون آدمها يكجورهايي تاسيان است.
پسر كوچكم كه شمارش روزها از دستش در رفته بود، هر روز صبح با نگراني اولين سوالي كه از من ميپرسيد اين بود كه «امروز بايد بريم مهد كودك؟» با اينكه هر روز به او ميگفتم كه چند روز ديگر تا پايان تعطيلات مانده، اما همچنان ميخواست از من محكم بشنود «نه، امروز تعطيله.» تا خيالش راحت شود و برود پي بازي. پسر بزرگ اما به اوضاع مسلط بود. فقط به اين بسنده ميكرد كه هر دو- سه روز يكبار بپرسد «مامان، امروز چندمه؟» خودش بقيه را حساب كتاب ميكرد و ميفهميد هنوز براي خوشگذراني وقت هست. من اما دلم نميخواست تعطيلات تمام شود، به خاطر بچهها. ميدانستم كه حتي اگر خانه هم باشند، بهشان بيشتر خوش ميگذرد.
ما در كل 23 روز تعطيلات، فقط سه خط املا نوشتيم. آن هم در دفتري كه گوشهاي پيدا كرديم، با مدادرنگي! همين را براي معلم پسرم فرستادم، او هم كلي تشكر كرد كه همين را نوشتيد و براي پسرم وويس تشكر فرستاد. اين حجم از تبعيض بين ما و نسل جديد من را برد به سالهاي كودكي و دانشآموزيام. وقتي براي پسرم تعريف كردم كه موقع تعطيلات عيد چه حجم از تكليف و مشق به ما ميدادند، با خندهاي گفت «چقدر شما بيچاره بوديد مامان. خداروشكر ما هيچ مشقي نداريم.» پيش خودم گفتم بله ما خيلي بيچاره بوديم. نه فقط به خاطر يك پيك شادي نوروز، همه قسمتهاي زمان تحصيلمان بيچارگي داشت. از كلاس اول تا كلاس دوازدهم. از آزمونهاي عجيب ورود به مدرسه تا كنكور كه غول بيشاخ و دمي بود كه هنوز هم يادآوري خاطراتش لرزه به تنمان مياندازد.
شنبه 16 فروردين، بچهها راهي مدرسه شدند. پسر كوچكم از چند روز قبل شروع كرد به غرغر كردن كه «چرا بايد بريم مهدكودك؟ اصلا خيلي از مهد كودك بدم مياد. كاش من مدرسهاي بودم.» پسر بزرگم در جواب او ميگفت «چي ميگي تو، تو مهدكودك كه كاري نميكنين، همش نشستين به بازي و نقاشي و خمير بازي. تازه ناهار خوشمزه هم بهتون ميدن، من كاش جاي تو بودم.» خلاصه كه هركدام آرزو دارند تا جاي ديگري باشند، درست مثل بچگي ما. و هر دويشان آرزو دارند زودتر بزرگ بشوند و مثل ما بتوانند بروند سر كار و پول در بياورند. يكي از روزها كه پسرم خلقش تنگ شده بود از اينكه بايد كمربندش را در ماشين ببندد، گفت «بزرگ كه شدم براي تو و بابا قانون ميذارم كه بايد كمربندهاتون رو ببندين. ببينم اون موقع خوشت مياد يا نه؟» برايش داستان فيلم پاتال را تعريف كردم؛ فيلمي كه ما در بچگي عاشقش بوديم و هميشه دوست داشتيم پاتال واقعي باشد. به او گفتم «فكر كن ميتونستي يه روز آرزو كني جاي بابا يا مامان باشي، بري سركار به جاي مدرسه.» گفت «اين عاليه، كاش ميشد.» و وقتي برايش داستان فيلم پاتال و آرزوهاي كوچك را تعريف كردم، گفت «خوش بهحال پسره كه جاي باباش ميرفت سر كار.» وقتي آخر فيلم را تعريف كردم، فهميد كه اين آرزوها خيلي هم عاقبت خوشي ندارد.
خلاصه اينكه تعطيلات طولاني امسال هم تمام شد، شنبه صبح همه بچه مدرسهايها و مهدكودكيها با غرولند از خواب پا شدهاند، همهشان دير به مدرسه رسيدهاند، بعضي از بچههاي مهدكودكي به سختي از پدر و مادرشان جدا شدهاند و حتي گريه كردهاند. هفته اول بعد از تعطيلات، سختترين هفته است، براي مادرها و پدرها، براي معلمها و بيشتر از همه براي بچهها.