تارا به خودت بيا!
مهدي خاكيفيروز
تارا دختري بود كه هر لحظه زندگياش با نتها و آواي موسيقي تنيده شده بود. گويي زندگياش از ميان آكوردها و ريتمها شكل ميگرفت و هيچ چيزي به اندازه جستوجوي فايلهاي موسيقي در دل اينترنت برايش لذتبخش نبود. او هر روز چند ساعت از وقتش را به گشتوگذار در سايتهاي مختلف ميپرداخت و هر آهنگ جديدي كه پيدا ميكرد، به كمال عشق و ايمان در دل هاردهاي چند ترابايتياش جا ميداد. او در واقع يك معمار موسيقي بود، اما نه از نوعي كه با ساز به ساختارش پردازد، بلكه با ديتاي ديجيتال. آرشيو موسيقي تارا به شكلي افسانهاي رشد كرده بود، به گونهاي كه اگر كسي از حجم آن آگاه ميشد، ممكن بود آن را نشانهاي از ديوانگي بداند. اينترنت، هاردهاي پرظرفيت و روابط مجازي با همسايههاي عاشق موسيقي، تمام داراييهاي او بودند. هر ماه كه حقوق اندكش به حسابش واريز ميشد، بلافاصله آن را به خريد اينترنت پرسرعت يا فضاي ذخيرهسازي بيشتر اختصاص ميداد، بهطوري كه ديگر هيچ چيزي جز موسيقي و ابزارهاي آن، در ذهنش نميگنجيد. اما روزگاري فرا رسيد كه بحران مالي سراغ تارا آمد. درآمدش ديگر كفايت هزينههاي موسيقي را نميكرد و او به چارهانديشي افتاد. در ابتدا، فروش وسايل خانه شروع شد. از قابهاي عكس كه يادآور لحظات خاص بود، گرفته تا فرشهاي پشمي كه سالهاست يادگار خانوادهاش به شمار ميرفت. اما اينها همه چيز نبود. با گذر زمان، وسايل بيشتر و بيشتر از خانه ناپديد ميشدند؛ از ظروف چيني مادرش كه با دستهاي پير و نگران او خريداري شده بودند تا گلدانهاي قديمي كه در آنها گلهاي رنگارنگ همچنان ميروييدند. تا اينكه روزي رسيد كه تارا تصميم گرفت، گربه محبوبش، «مخمل خان»، را بفروشد. مخمل گربهاي نبود كه به سادگي فراموش شود. موهاي نرم و گارفيلد رنگش كه هميشه شبيه مخمل نرم مينمود، همانند رفيق وفاداري بود كه در روزهاي تنهايي، در كنارش مينشست و با چشمان جادويياش به صفحه نمايش لپتاپ او خيره ميشد. تارا ميدانست كه مخمل خان برايش در لحظات سخت، به منزله يك يار و يادگار است، اما در عين حال تصميم به فروشش گرفت؛ گربهاي كه تمام لحظات خوش زندگياش در كنار او بود. اما مخمل خان كه بيخبر از همه اينها، گوشهاي در كنار تارا خوابيده بود، به سرعت متوجه خطرات پيشرو شد. همانطور كه در دنياي خود غرق بود، گويا صداي درونش به او ميگفت كه او هم بايد كاري كند. صبح زود، وقتي كه تارا درگير روياهاي ديجيتال خود بود، مخمل خان به كمد مخصوص هاردهاي موسيقي نزديك شد. با يك حركت حساب شده و چشماني كه از هوش و زيركي برق ميزد، به سرعت تمامي هاردهاي ارزشمند را از كمد بيرون كشيد و آنها را به روي سراميكهاي سرد و بياحساس آشپزخانه انداخت. تارا كه از خواب بيدار شد، به شدت شوكه شد. هاردهاي موسيقياش به تكههاي ريز و درشتي تبديل شده بودند. نالهاي از دلش برخاست و به سرعت به طرف كمد دويد. اما هر چه بيشتر به تكههاي پلاستيكي و فلزي نگاه ميكرد، بيشتر به عمق فاجعه پي ميبرد. هيچ چيزي به اندازه شكستن آرشيو موسيقياش، در آن لحظه برايش دردناكتر نبود. مخمل خان در حالي كه در گوشهاي لم داده بود و گويي به هيچ كدام از فاجعههايي كه به بار آورده بود، اهميتي نميداد، فقط با نگاه آرامي به تارا چشم دوخته بود. چشماني كه انگار ميگفت: «مساله اين نيست كه چه داري، مساله اينه كه به چي چسبيدي.» تارا بهتزده ميان تكهپارههاي پلاستيكي و سيمهاي ازهمگسيخته ايستاده بود. دنيايي كه با وسواس و شببيداري ساخته بود، حالا روي سراميكها پخش و له شده بود. انگار يك بخش از وجودش ترك برداشته بود، ولي نه از آن تركهايي كه با كمي چسب و دعا درست شود. در سكوت، نگاهي به مخمل خان انداخت كه با طمانينه خاص گربهها، گوشهاي نشسته بود و مشغول ليسيدن پنجهاش بود، چنان خونسرد كه گويي هيچ فاجعهاي رخ نداده. شايد هم دقيقا ميدانست چه كرده.
تارا نشست روي زمين، ميان خردههاي آرشيوش و نفس عميقي كشيد. براي اولينبار بعد از مدتها، صدايي در خانه نبود. نه موسيقي، نه اينترنت، نه هاردي كه برق بزند. فقط صداي نرم نفس كشيدن مخمل بود كه در دل سكوت، شبيه يك كنسرت كوچك زنده به گوش ميرسيد. تارا لبخندي محو زد. شايد اين هم نوعي موسيقي بود. از آنهايي كه هيچوقت نميشود دانلودشان كرد.