روايت سوم: نخستين جنگ قفقاز
مرتضي ميرحسيني
زماني كه كار جنگ را به عهدهاش گذاشتند، بسيار جوان بود. 18 و به روايتي ديگر 16 سال بيشتر نداشت. به وليعهدي ميشناختندش و در تبريز، در دربار دوم ايران مقيم بود و بر آذربايجان حكومت ميكرد. دستور به جنگ و مقابله با قواي متجاوز روسيه را از تهران گرفت و با سپاهي كه شمار آن را 30 هزار نفر نوشتهاند به آن سوي ارس رفت. نه در آغاز، كه در ادامه به پيروزيهايي رسيد و راه دشمن را - كه به حتي به انزلي هم دست دراز كرده بود - بست. هم خودش و هم بيشتر فرماندهان ايراني در آن پيكارها بيباكي و پايمردي نشان دادند و حتي در حاشيه يكي از نبردها، فرمانده دشمن را كشتند. روسها كه همزمان با ما، در اروپا هم درگير بودند - و شرايط تقويت قواي خودشان در قفقاز را نداشتند - به گرجستان عقب نشستند و موقتا از مناطقي كه اشغال كرده بودند، دست كشيدند. حتي از ترس حمله احتمالي سپاه ما به گرجستان، سفيري به تهران فرستادند تا آتشبس را رسمي و تثبيت كند. البته عباسميرزا نه به گرجستان لشكر كشيد و نه اصلا چنين نقشهاي براي ادامه عمليات جنگياش در سر داشت. كار سفير نيز پيش نرفت و آتشبسي كه دنبالش بود محقق نشد. دربار قاجار كه پيروزي را قطعي و كامل ميديد و همان روزها با فرانسويها هم اتحادي به ظاهر محكم شكل داده بود، دليلي براي آشتي نميديد و به برتري در صحنه نظامي مطمئن بود. روسها نيز - چنانكه بعدتر معلوم شد - در پيشنهادهايي كه ميدادند روراست نبودند و نه براي ختم هرچه زودتر جنگ و تحقق صلح، كه فقط براي خريد زمان ميكوشيدند. پس زد و خورد و تعقيب و گريز، با شدت و ضعف، اما تقربيا بدون توقف ادامه داشت. عباس ميرزا در جبهه جنگ و خط نخست درگيريها ماند و در حد خودش، آنچه در توان داشت براي مواجهه با دشمن به كار بست. چون متفاوت با پدرش به پيروزي مطمئن بود و تغيير شرايط را بسيار محتمل ميديد، در كوششي بينتيجه به پيشنهاد روسها با آنان به مذاكره نشست و شرايط منصفانهاي براي ختم خونريزي پيش كشيد. اما با فرمانده جديد روسها در قفقاز به توافق نرسيد (بهار 1189 خورشيدي) و در اجراي طرحي كه براي پايان جنگ و تثبيت پيروزيهايش آماده كرده بود ناكام شد. البته از جنگ پا پس نكشيد، اما آنچه از آن ميترسيد اتفاق افتاد. با سيل قواي تازهنفس دشمن كه به قفقاز سرازير شده بودند مواجه شد و در شرايطي كه از آسمان مشكل ميباريد و از زمين بداقبالي بيرون ميزد، به جنگ ادامه داد. سرانجام نيروهايش در اصلاندوز به سختي مغلوب و با تلفات سنگين منهدم شدند و خودش نيز به زحمت از آن مهلكه جان به در برد. به پشت ارس برگشت و بعد به تبريز رفت. شايد به سازماندهي دوباره نيروهايش و رسيدن قواي پشتيباني اميد داشت و هنوز بستن راه دشمن را ممكن ميديد. اما چنين نشد. زرينكوب مينويسد «شاه هم چون در همان ايام به علت طغيان تركمانان و بروز اغتشاش در خراسان گرفتاريهايي پيدا كرد تجهيز فوري يك سپاه ديگر را براي جبران اين شكست مشكل يافت. ناچار ايران تقاضاي صلح كرد و با آنكه طي ده سال جنگ، پيروزي غالبا نصيب ايران بود و روسيه هم در آن ايام به علت درگيريهايي كه با ناپلئون داشت، خود را براي قبول يك صلح فوري ناچار ميديد، مذاكره صلح به ضرر ايران منجر شد و البته بيخبري رجال ايران از اوضاع عالم و تا حدي نيت باطني انگليسيها در كاستن قدرت ايران، كه دوام آن بالقوه موجب تهديد منافع آنها در هند بود نيز عامل عمده اين تغيير مسير در جريان مذاكره بود.» انگليسيها در آن مذاكرات به نفع روسها - كه متحدشان در كشمكش با ناپلئون بودند - بازي كردند و در پايمال شدن حق و حقوق كشور ما نقشي بسيار موثر داشتند. خلاصه كه ماجرا با امضاي قراردادي در دهكده گلستان به پايان رسيد و بهاي شكست نظامي با پذيرش صلحي كه اغلب آن را «ننگين» ميخوانند پرداخت شد (پاييز 1192 خورشيدی).