تك سرفه
بهاره رهنما
ماشين تايپ يا تايپ با آايپد نوشتن با خودكار يا نوشتن توي كامپيوتر پانزده اينچ يا يازده اينچ يا... هيچكدام چند درصدي بيشتر در سرعت نويسندگي تو تاثيري ندارد، اصل حال دلت و حال خلاقيت است كه بايد خوب باشد تا همه اين بهانهها را كنار بگذاري و بنشيني و عين بچه آدم بنويسي، بچه آدم اما براي نوشتن آرامش ميخواهد اين يكي واقعا بهانه نيست، آن دل خوش و ذهن خلاق در فضاي آرامش است كه بارور ميشود اما ذهن من الان بيشتر حال باردارهاي پا به ماه سنگين را دارد تا يك ذهن بارور شده و حالا اگرچه آمدهام چسبيدهام از ترس به شيشه پنجره اما باز هم گوشهاي تيز شدهام در پي هر تكسرفهاش مرا از جا ميپراند، موسيقي ميگذارم نميشود، راه ميروم نميشود، هدفون ميگذارم نميشود نه نميشود گوشهايم لجبازتر از منند و فقط سرفههاي او را ميشنود بر پدر و مادر سازنده اين آپارتمانهاي كاغذي لعنت ميفرستم بلند ميشوم و به سمت در ميروم توي چشمي نگاه ميكنم كه ناگهان يك تكسرفه بلند انگار از توي چشمي ميخورد وسط صورتم، حس ميكنم صورتم خيس شده جلوي آينه ميروم شير آب دستشويي را باز ميكنم و حالا واقعا صورتم را خيس ميكنم يك مشت دو مشت سه مشت... تلفن ميزنم اول به صاحب خانهام و بابت اينكه بالاخره واحد روبهرويي را اجاره داده به او تبريك ميگويم نگران ميشود ميپرسد: «دردسري درست كردهاند؟» جواب ميدهم: «نخير قربان خيلي هم آدمهاي محترمي هستند من فقط براي احوالپرسي و تبريك مستاجر جديد زنگ زدم همين؟» همين؟ نه پس ميگفتم؛ چرا راستش براي من مزاحمت بزرگي است لطفا پول پيش من را زود جور كنيد ميدانيد كه منزل من و محيط كارم يكي است ما نويسندهها چنين موجودات پيچيده و بدبختي هستيم و ميدانيد كه من هفت سال خودم و همه كس و كارم را پاره پاره كردم تا كسي را فراموش كنم حالا شما يك مستاجر آوردهايد كه پسركي دارد كه دم به دم مثل او سرفه ميكند با تكضرب سرفههاي او درست مدل خود او و من را متوجه اين موضوع كردهايد كه من نسبت به اين نوع سرفه آسم مانند حساسيت دارم وسواس ذهني هرچه اسمش هست و ميدانيد كه نوشتنم، زندگيام، اعصابم مختل شده، بدبختي پسرك از صبح تا شب هم مثل فيلم روح هيچكدام ور دل مادره است !
احتمالا آخر چنين جنون كلامي بيوفقهاي از من سر ميزد صاحب خانهام در جواب ميگفت: نه من هيچكدام از اينها را كه گفتين نميدونم اما ميدونم كه شما ديوانهايد! اينها را نگفته و تلفن را هنوز قطع نكردهام كه زنگ در ميخورد، از چشمي نگاه ميكنم پسرك نحيف رنگرو پريدهاي است، سلام ميكند، با سر جواب ميدهم، سرفه ميكند، اهم ميكنم اما جرات ندارم در را به رويش ببندم ميگويد: «باد زد در بهم خورد پشت در موندم ميتونم زنگ بزنم مامانم كليد بياره رفته خريد»؟، تا پايان جمله به اين كوتاهي سه بار سرفه ميكند لعنتي، به زور لبخند ميزنم كنار ميروم راه باز ميكنم و جهت تلفن را نشان ميدهم و ميگويم: بفرماييد خواهش ميكنم !