• 1404 شنبه 6 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5632 -
  • 1402 يکشنبه 28 آبان

نگاهی به کتاب «راديو هنوز يك راز بود/ روايت‌هايي درباره كتاب و نوشتن» اثر محمد کشاورز

دشواری‌های نویسنده شدن

کتاب جدید کشاورز تجربه موفقی است در چگونگی انتخاب خاطرات دور و نزدیک و تبدیل آنها به یک اثر داستانی

امین فقیری

محمد كشاورز نويسنده بسيار بسيار خوبي است. بي‌هيچ ادعا و تفاخري. كاري به قيل و قال‌ها ندارد. آهسته و پيوسته مي‌رود. خلق مي‌كند و به جامعه ادبي تحويل مي‌دهد. آن‌قدر شريف و آرام است كه آدم باورش نمي‌شود چه ماجراهاي عجيبي را از سر گذرانده است اما با خواندن روايت‌هاي او كه از زندگي‌اش سرچشمه گرفته است آدمي درمي‌يابد كه پشت ظاهر آرام او چه غوغاهايي نهفته بوده.
او بر اثر مطالعه بي‌وقفه و شبانه‌روزي به شناختي از كلمه رسيده است كه براي رساندن آن‌چه در ذهن دارد ابتدا واژگان را در كاسه ذهنش ذوب مي‌كند و آن موم‌هاي نرم را دوباره‌سازي مي‌كند، كنار هم مي‌نشاند و حكايت- داستاني- روايتي تحويل مي‌دهد كه سخت خواندني است. اين‌گونه است كه خواننده از كوهي پر از سنگلاخ، هن و هون‌كنان بالا نمي‌رود. بلكه در دشتي هموار ره مي‌سپارد كه در كنار پايش گل‌هاي زيبا روييده است و آن دشت را در منظرگاه‌‌ ما دلپذير مي‌سازد. كمتر كسي را سراغ داريم كه اين گونه به شناخت واژگان رسيده باشد. نثر محمد كشاورز گرم، زيبا و راحت است. از كلمات نامانوس استفاده نمي‌كند. در پشت همين ظواهر آنچه را كه به جامعه ادبي تحويل مي‌دهد، دلنشين و زيباست.
در مجموعه «راديو هنوز هم يك راز بود» كشاورز به خودش پرداخته است. ماجراهايي كه از كودكي يار و مونس او بوده‌اند و او هيچ‌گاه نتوانسته است آن‌ها را از خاطرش جارو كند تا اين‌كه به فكر افتاد آنها را قلمي كند تا از شرشان خلاص شود. هر رويداد با هزار من سريش به ذهنش چسبيده بود و اينك كه همانند بانويي پا به ماه بار خاطرش را بر زمين گذاشته، نفس راحتي مي‌كشد. ديگر آن انبوه واژگان كه درون ‌روايت‌هايش مخفي شده بود، بيرون ريخته شده و ذهن مي‌تواند نفس راحتي بكشد و آماده پذيرايي از ماجراهاي ديگري كه در زندگي روي مي‌دهد، بشود.
مساله مهم در اين باره انتخاب است. همه ما خاطرات داريم. از يادآوري بعضي ابا داريم و بعضي ديگر لبخند به لب‌هاي‌مان مي‌نشانند. در هر دو صورت اين خاطرات مانا هستند. مهم انتخاب آنها براي نوشتن است كه محمد كشاورز منتهاي سليقه را در گزينش آنها داشته است.
مي‌دانيم كه دوست ما عنايت ويژه‌اي به طنز دارد. حتي در باب هشت «زكات عقل نويسنده و اندوه طويل ادبيات داستاني ما» طرز تلقي خود را از مقوله طنز براي ما برشمرده است. پس پر بيراه نيست كه زير پوست تمام خاطره‌ها عنصري به نام طنز در حركت باشد و در حقيقت بار معنايي داستان يا ناداستان و به قول بعضي‌ها جستار را بر دوش ستبر خود حمل كند. در داستان اول «نيويورك، رابرت راك و بي‌بي‌ گل‌اندام» طنز كاملا نمود دارد. گويي شخصيت‌ها را با مصالح طنز ساخته‌اند. مساله مهم افعال و رفتار آنهاست كه به خواننده مي‌قبولاند با نوشته‌اي از جنس طنز روبه‌روست. اين نوشته به راحتي در حيطه و باور داستان قرار مي‌گيرد. همچنان كه «كتاب‌فروش كوچه حمام» هم همين خاصيت را دارد. اين دو داستان به خاطر موضوع و پیچ‌هاي ظريفي كه دارند به راحتي به داستان پهلو مي‌زنند. اول اين‌كه شخصيت‌ها هستند كه داستان را مي‌سازند و جلو مي‌برند و پس‌زمينه داستان كه اولي بر پايه اتفاق‌هاي نادر بنا شده و دومي در زمينه‌اي از ترس و دانستن و ندانستن به نوعي ژانر جنايي نوشته شده است.
هر روايتي وقتي كه از خامه نويسنده روي كاغذ سفيد جاري شد، شخصيت خود را پيدا مي‌كند. ما نمي‌توانيم از مقوله «گره‌افكني» يا كنش و واكنش كه بعضا ناخودآگاه يا با شگرد خاص نويسنده در نوشته مي‌آيد چشم‌پوشي كنيم. در يك گزارش يا روايت ساده اين قبيل عناصر وجود ندارند اما در داستان چرا. مي‌دانيم كه شخصيت‌ها داستان‌ها را مي‌سازند. هيچ‌گاه يك روايت ساده و بدون افت و خيز در زمره داستان قرار نمي‌گيرد، در حقيقت بار معنايي داستان را همين عناصر بر دوش مي‌كشند. داستان مدرن گره‌ها را ريزريز كرده، روي تمامي قسمت‌ها مي‌پاشد و در نتيجه گره‌افكني دو تن از بزرگان داستان يعني «گي‌دوموپاسان» و «اُ هنري» فاصله مي‌گيرد چرا كه آن دو بزرگوار خواننده را تا اواخر ماجرای «داستان» به دنبال خود مي‌كشانند و آنگاه با شقاوت هر چه تمام‌تر ضربه را به مغز و روح خواننده وارد مي‌كنند. پس مي‌بينيم آنها هميشه گره‌ها را در اواخر داستان باز مي‌كنند؛ اما محمد كشاورز مدرن و امروزي عمل مي‌كند و مهم اين است كه شخصيت‌ها خالق اين گره‌ها يا پيچ‌ها هستند.
«بي‌بي گل اندام» يكي از زيباترين شخصيت‌هاي ادبيات داستاني است كه تاكنون نوشته شده است. او به شكل يك عارف بي‌نياز معرفي مي‌شود. علو طبع دارد. به مردم اطمينان دارد و احترام مي‌گذارد. وقتي دستمزد قاليچه‌اي را كه بافته است مي‌گيرد آن را نشمرده در جيب مي‌گذارد. دنيايي كه محمد كشاورز براي او ساخته است آرماني و حسرت‌برانگيز است. او در شمایي كلي دهكده را معرفي مي‌كند. يعني دوربين او از بالا كل مردمان روستا را مي‌بيند و سپس يكي از آن‌ها را كه گل‌اندام باشد، انتخاب مي‌كند:
«حالا كه فكرش را مي‌كنم حق با مرحوم گل‌اندام بود كه به اين يك وجب جا مي‌گفت دنيا. همه عمرش هيچ‌جا نرفته بود. همان جا دنيا آمده بود، بزرگ شده  و عروس شده بود. مادر شده بود و بچه بزرگ كرده بود. پير شده بود و باز سرآخر مادربزرگ مادري من شده بود. زادگاهش با همه كوچكي برايش دنيا بود. وقتي بين اهالي دعوايي درمي‌گرفت مي‌گفت دنيا به هم ريخته. اگر مرغ كسي را مي‌دزديدند، مي‌گفت دنيا ناامن شده. اگر باران بيشتر از سه روز طول مي‌كشيد. مي‌گفت بپريد پشت بام و اذان بگوييد. دير بجنبيد دنيا را آب مي‌برد. اگر خشكسالي مي‌شد مي‌گفت خدا به دادمان برسد قحطي دنيا را نابود مي‌كند.» (ص 8-7)
كشاورز مي‌خواهد بگويد دنيا با عينك ذره‌بيني ما بزرگ شده است و هر كدام از ما دنيايي كشف نشده يا نامكشوف هستيم كه جهان را با روايت‌هاي‌مان شكل مي‌دهيم. اين دنيا حسرت آدمي را برمي‌انگيزاند. چقدر جهان ساده و بي‌پيرايه بود درست مانند گل‌اندام. كسي كه توانسته بود دنيا را در خود خلاصه كند. ديگر از شخصيت‌هاي به‌يادماندني و بي‌نظير، پيله‌وري بود كه خنده از لبانش دور نمي‌شد. اين شخصيت مي‌تواند به طور مستقل پايه‌گذار يك داستان باشد. مردي كه با خنده به دنيا آمد و با نواي خنده مرد.
نويسنده پس از نشان دادن و معرفي شخصيت‌ها به خود مي‌پردازد و از عشقش به كتاب پرده برمي‌دارد. در جايي محمد كشاورز گفته بود كه عاشق ماجراها و آخر و عاقبت‌شان بوده و يك كتاب پليسي كتابي بوده كه كودكي نويسنده را اقناع مي‌كرد. چرا كه معمولا در كتاب‌هاي پليسي، حادثه يا قتل در اوايل داستان رخ مي‌دهد و باقي داستان خواننده در معيت كارآگاه عمر عزيز خود را در جست‌وجوي قاتل سپري مي‌كند. كشاورز با كتاب «ميكي اسپيلين» به صورتي طنز‌گونه روبه‌رو مي‌شود و در نتيجه خواننده يكي از شيرين‌ترين داستان‌هاي جهان را مي‌خواند كه در بستري از معصوميت‌ها اتفاق مي‌افتد!
«حافظ در پنج اتقاق پيوسته» تا آنجا كه ديوان حافظ نصيب قهرمان داستان مي‌شود معقول است؛ اما حسي به من مي‌گويد ماجراهاي بعدي به چهره داستان چسبيده‌اند يا چسبانده شده‌اند. طبيعي است كه اين اظهار عقيده را نويسنده قبول نداشته باشد. مساله فروش فال هم خود مزيد بر علت است! عشق به كتاب، عشق به ادبيات شفاهي يا فرهنگ مردم را به خوبي در روايت «راديو هنوز يك راز بود» می‌بینیم در داستان‌هاي ديگر نیز پيش‌زمينه نويسنده شدن محمد كشاورز همين مطالعه كتاب‌هاي گوناگون است كه او حديث آن را به طرق مختلف براي ما قلمي كرده است. با اين تفاصيلي كه كشاورز در داستان‌هايش برمي‌شمرد، اگر او نويسنده‌اي برجسته در سطح مملكت نمي‌شد، جاي ايراد داشت. در روايت راحت و صميمي راديو شخصيت من داستان درمي‌يابد كه آنچه را از راديو مي‌شنود زيباترش در اطراف او جريان دارد. فرهنگ شفاهي مردم براي هر قسمت از زندگي بهانه‌اي براي ابراز وجود دارد. عشقي كه در وجود قهرمان نوجوان ما شعفه مي‌كشيد او را به ديدار سرنامه‌نويس و برنامه‌ساز فرهنگ مردم مي‌كشاند و دستورالعمل گردآوري فولكلور را از او مي‌گيرد و خود به دنبال آرمانش كه همان فرهنگ شفاهي روستايي‌اش باشد دامن همت به كمر مي‌زند. در اين راه به مردي به نام عمو اسفنديار برمي‌خورد كه چنته‌اش از افسانه‌ها و ترانه‌ها پر است. او نزد عمو اسفنديار مي‌رود و مطالبي را كه او مي‌گويد يادداشت مي‌كند و براي اين‌كه او را ترغيب به گفتن كند، قول مي‌دهد آنچه را كه او مي‌گويد عينا از رادیو به نام خودش پخش شود؛ اما از آنجا كه شهوت شهرت و نام‌‌آوري گريبان او را گرفته و فكر مي‌كند حق اوست كه نامش به عنوان فرستنده مطالب از راديو پخش شود، تمام يادداشت‌ها را با نام خود به مسوول برنامه مي‌دهد. گفته‌هاي عمو اسفنديار از راديو پخش مي‌شود در حالي كه عمو اسفنديار مغبون ماجراست. روايت بسيار صميمي و راحت و پركشش كه محمد كشاورز از اين ماجرا قلمي مي‌كند تا صفحات آخر حالت گزارش‌گونه دارد. اما با خيانتي كه نوجوان روايت‌كننده در امانت مي‌كند، نوشته در دامان داستان شدن مي‌غلطد. چون كه پيچ يا گره زيبايي كه براي اسفنديار فاجعه‌بار است و موجب دلگيري و دلشكستگي او مي‌شود و از طرفي حرص و آز شهرت كه گريبان قهرمان داستان را رها نمي‌كند، باعث روايتي مي‌شود كه تا آخر عمر ملكه ذهن محمد كشاورز مي‌شود و بدون اين‌كه نيت خاصي داشته باشد، داستان زيبايي نوشته است. باز هم مي‌گويم هر چه كه كشاورز دارد از نثر زنجيروار و زيباي خود دارد. او تدوين‌گر خوبي هم هست. فاصله بين صحنه‌ها را آن‌چنان دقيق پر مي‌كند كه خواننده متوجه عوض شدن صحنه‌ها نمي‌شود. به اين خاطر است كه اجراهاي داستاني كشاورز بدون سكته پيش مي‌رود و متن راحت و سرراست به نظر مي‌آيد.
مساله مهم اين است كه كشاورز هيچ گاه در مورد ژانر نوشته‌هاي خود قضاوتي نمي‌كند. او فقط نوشته‌هايش را در كتاب آورده است كه خودش  نظارت كامل و دقيقي بر آنها دارد و اوست كه به عنوان اول‌شخص روايت مي‌كند. حال تعدادي از آن‌ها به علت حال و هواي موضوع شكل داستان به خود مي‌گيرد. اين نوشته با تكه‌هايي بريده‌شده از گوشت و خون او هستند كه با گشاه‌دستي هرچه تمام‌تر به ما تحويل داده است. حالا اين ما هستيم كه براي نوشته‌هاي او تعيين تكليف مي‌كنيم و آنها  را در ژانري خاص قرار مي‌دهيم. زير پوست تمامي نوشته‌ها كتاب و بعد نوشتن نفس مي‌كشد. همچنان‌كه به درستي در پيشاني كتاب هم نوشته شده است.
در داستان «مردي كه تريلي‌ها را دوست داشت» جنون چاپ كتاب را از وجود خودش به ديگري منتقل مي‌كند. يك حالت پسامدرن يا سورئاليسم در افكار قهرمان داستانش هست. در اين داستان يك ضد قهرمان اظهار وجود مي‌كند با دلبستگي نامعقول؛ البته كه ما همه چيز را از آن‌هايي كه داعيه هنر دارند مي‌پذيريم، هرچند كه دور از ذهن باشد. جنون چاپ كتاب كه در روايت‌كننده به اوج رسيده است، رنج چند سفر را به جان مي‌خرد تا به مقصود برسد؛ به شخصيتي دل مي‌بندد كه چسبيده به ادبيات است اما تيرش به سنگ مي‌خورد:
«شخصي از بي‌كفشي مي‌ناليد ديد كه يكي اصلا از داشتن دو پا محروم است.»
در پشت اين خاطره داستان‌مانند مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه داشتن يك كتابخانه پر و پيمان و مطالعه تك‌تك آنها به تنهايي كسي را نويسنده يا شاعر نمي‌كند و اين‌كه مدرن‌بازي و خلاف جريان شنا كردن نيز راه به جايي نمي‌برد همه اينها به علاوه نبوغ و دوست داشتن جهان و انسان‌هايي كه درون آن نفس مي‌كشند، خرقه نويسندگي را بر دوش آدمي مي‌اندازند. اسداله عافيت به چيزي جز خودش نمي‌انديشد و عدم موفقيت خود را به ناكامي تمامي جهان برابر مي‌داند.
...و اما «كتاب‌فروش كوچه حمام» دلبري است كه همه چيز را تمام دارد. ترس و دلهره، فقر و تبعيد خودخواسته و كتاب‌ها كه در اينجا نقش قهرمانان داستان را بازي مي‌كنند.
قهرمان داستان پاكسازي مي‌شود. همراه خانواده به شهرستاني كوچك كوچ مي‌كنند. كارت كتاب‌ها را كه اكثرا جلد سفيد است، گوشه حياط چيده است. همان كتاب‌ها که مايه دلمشغولي اويند با زبان بي‌زباني او را وادار مي‌كنند كه در يك كوچه پرت كتابفروشي باز كند. سر تمام گروه‌ها به كتابفروشي‌اش باز مي‌شود. سودي نصيبش مي‌شود كه او را به ادامه كار بدون انديشيدن به خطراتش تشويق مي‌كند. ماجراهايي كه مي‌گذرد پر از دلهره و دلواپسي است. داستان از هر نظر كامل است. چرا كه بيانگر برهه‌اي از تاريخ پر فراز و نشيب ماست. اين داستان جزو بهترين داستان‌هاي كتاب است.
پاره شش درباره «سوشون» زنده‌ياد سيمين دانشور است كه در سه پرده نوشته شده است و در آن علت دلبستگي‌اش را به اين اثر شرح مي‌دهد و ماجراها را تجزيه و تحليل كرده است. در سه مقاله بعدي، نويسنده ديد كلي خود را براي خواننده به اشتراك مي‌گذارد كه معلوم مي‌شود هركس كه در اين وادي پا گذاشت، چون خون دل‌هايي نصيبش مي‌شود و در نهايت معدود كساني هستند كه به قله مي‌رسند و آنهايي كه عاشق نيستند در ميانه راه مي‌مانند.


    داستان مدرن گره‌ها را ريزريز كرده، روي تمامي قسمت‌ها مي‌پاشد و در نتيجه گره‌افكني دو تن از بزرگان داستان يعني «گي‌دوموپاسان» و «اُ هنري» فاصله مي‌گيرد چرا كه آن دو بزرگوار خواننده را تا اواخر ماجراي «داستان» به دنبال خود مي‌كشانند و آنگاه با شقاوت هر چه تمام‌تر ضربه را به مغز و روح خواننده وارد مي‌كنند. پس مي‌بينيم آنها هميشه گره‌ها را در اواخر داستان باز مي‌كنند؛ اما محمد كشاورز، مدرن و امروزي عمل مي‌كند و مهم اين است كه شخصيت‌ها خالق اين گره‌ها يا پيچ‌ها هستند.
    كشاورز مي‌خواهد بگويد دنيا با عينك ذره‌بيني ما بزرگ شده است و هر كدام از ما دنيايي كشف نشده يا نامكشوف هستيم كه جهان را با روايت‌هاي‌مان شكل مي‌دهيم. اين دنيا حسرت آدمي را برمي‌انگيزاند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون