• 1404 شنبه 6 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5632 -
  • 1402 يکشنبه 28 آبان

حكايت يك روز و شب پولدار زيستن

ابراهيم عمران

ابراهيم عمران

خوشحال بود بي‌اندازه؛ آن حدي كه در بيان واژه‌ها مشكل داشت. كمي آرامش كردم. بي‌اختيار حركت مي‌كرد. توان نشستن يا ايستادن نداشت. كمي آب مي‌خورد. دو مرتبه همه‌ چيزهايي كه تعريف كرده بود را؛ از نو مي‌گفت! چهل و اندي سال داشت. به قول خودش كم‌كم اين اميد به وجود آمده بود كه به طبقه نزديك متوسط نزديك شود! اما به قول خودش مي‌گفت زهي خيال خام! آن هم باطل نه! خام خام و اصل اصل! گفت اجازه ميدي يه بارديگه همه را تعريف كنم! گفتم بگو اگه آروم ميشي! گفت پنجشنبه را تصميم  گرفتم كه مثل پولدارها زندگي كنم! گفت تقريبا دو سالي مي‌شد اين فكر تو ذهنم جرقه زد. گفتم خب پولدارها مگر چگونه زيست مي‌كنند كه تو خواستي آن‌گونه شوي؟! گفت صبح پنجشنبه دست زن و بچه و پدر و مادر را گرفتم از شهر زدم بيرون. رفتم منطقه‌اي كه كمي هوا بهتر باشه و بچه‌ها هم آرامشي كسب كنند. وقتي رسيدم رفتم لبنيات ناب آنجا را تهيه كردم. شير و سرشير و كره و پنير محلي. نزديك به 400 هزار تومن شد. شاهانه كارت كشيدم! نون محلي هم خريدم. نان‌هاي اين منطقه كيلويي فروخته ميشه؛ دو كيلو خريدم. صبحانه كه تمام شد؛ كمي استراحت كرديم. آهان يادم رفت بگم رفته بوديم هتل! هتل را همچين با شور و ذوق گفت كه دو مرتبه داشت احساسي مي‌شد. به شانه‌اش زدم. گفتم آروم باش. گفت پيراهنم را دادم براي اتو كشيدن. گفت نمي‌دونم واژه با كلاسيش چي ميشه! يكي آمد جلوي اتاق و گرفت و رفت و آورد برايم! شيك و اتوكشيده رفتيم بيرون. از آنجايي كه گوسفندهاي اين منطقه معروف هستند؛ سفارش گوشت دادم. رفتم پشت پيشخوان. گفتم آقا گوشت چنده؟ قصاب نگاهي كرد و گفت كمي آرام‌تر! براي اينجا نيستي انگار! گفتم آقا يه راسته و سردست بذار. اگر داري استيكي هم سوا كن! راستي جگر يادت نره. يه خرده هم كبابي اضافه كن و همه را تو يخچال جا بده؛ فردا ميام مي‌برم. قصاب گوشت‌ها را كشيد و زد رو ماشين حساب و گفت پنج و ششصد. كارت را دادم. قبل اينكه بكشه؛ گفتم 30 تومن هم براي شاگردت بيشتر بكش! تو دلم گفتم جون به جونمون كنن؛ بيشتر از 30 تومن انعام بده نيستيم! خير سرمون خواستيم اربابي و لردي حال كنيم و حال بديم! از قصابي آمديم بيرون. رفتيم گشتي، شهر زديم. از آنجايي كه گردوي معروفي داره؛ چند كيلو گردو هم سفارش دادم. ناهار را گفتيم بريم در كاخ باقي مانده از ملاك نامي آن ديار كه حاليه تبديل به هتل شده بود؛ بخوريم. ته‌چين‌هاي نابي داشت و كباب‌هاي بي‌نظيري. نشستيم به تماشاي كوه‌هاي اطراف. گارسن كه براي منو آمد سريع‌تر تراولي بهش دادم! كمي تعجب كرد. گفت آقا ما كه هنوز كاري نكرديم. گفتم اينو دادم كه سفارش كني غذا را خوب پخت كنن! انعام پايان كارت هم محفوظ! پدر و مادرم نگاهي بهم كردند. از اينكه پسرشان تا اين حد پولدار بود به حتم خوشحال بودند! البته بنده خداها مثل من جايي را نديده بودن و دنياي‌شان محدود‌تر از من بود! بعد از صرف ناهار رفتيم هتل براي استراحت. طرف‌هاي عصر نگاهي به پيامك‌هاي بعد كشيدن شاهانه انداختم. براي يك روز مثل ارباب‌ها زندگي كردن 15 ميليون كنار گذاشته بودم! خريد گوشت و سوغاتي و هزينه هتل و ناهار؛ كمتر از يك ميليون برايم ته كارت مانده بود! كمي استرس ورم داشت. همين لحظه پسرم گفت كه شام چي بايد بخوريم! سريع گفتم بابا جان ناهار را كه دير خورديم. فكر نكنم براي شام جا داشته باشيم! همسر و پدر و مادرم هم تاييد كردند شكر خدا! نهايت گفتم براي تو يه چيزي مي‌خرم! پسرم هم چيزي نگفت. فقط چشمكي زد و گفت بابا قرار بود اين يك روز را اربابي زندگي كنيم! يادت كه نميره! گفتم حتما شازده! به اينجا كه رسيد كمي از شور و اشتياقش كم شد. آرامشش را يافته بود. گفت فردايش برگشتيم خانه و تو راه هم حرفي نمي‌زدم زياد. شب موقع خواب؛ همسرم گفت مي‌دونم يك‌سال جون كندي تا يك روز را براي ما بسازي؛ ولي ما راضي نبوديم. گفتم فداي سرتان. پولداري زيستن و كارت كشيدن هم لطفي داره؛ خواستم امتحانش كنيم با هم. شايد حالا حالا‌ها نتونيم ديگه! صحبت‌هايش كه تمام شد؛ با خودم گفتم اين دوستم به هر جان كندني بود؛ يك روز را آنسان كه خواسته بود؛ زيست. ديگران چه كنند كه در حسرت روزو شبي چنين هستند! داشتم مي‌رفتم و تو فكر بودم. رفيقم صدايم كرد. گفت همه آنچه كه چند بار گفتم و با شور و هيجان تعريف كردم؛ از خريد و هتل و اين كارها؛ فقط خيالي بود كه در ذهنم جريان داشت. آخه به پسرم قول داده بودم در نوشتن داستاني فرضي كه مدرسه‌شان داده بود؛ كمكش كنم...!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون