شباهت عجيب زمانه ما و «فردريك» حميدرضا نعيمي
ماهرخ ابراهيمپور
در ميان يك روز شلوغ خودم را در سالن اصلي تئاترشهر ميبينم. روبهرويم فرديك لومتر (حميدرضا نعيمي) در حال بازي است و پشت سرم تلفن مردي سالمند در حال زنگ خوردن است و او نميتواند صداي آن را ببندد، شايد هم هول شده است. كنارم مردي نشسته كه براي دختر كوچكش برخي واژهها را شرح ميدهد. من تلاش ميكنم با سردرد بدي كه حاصل نفس كشيدن در يك هواي آلوده است از تئاتر لذت ببرم. وقتي شخصيت فردريك از زندگي و دغدغههايش ميگويد انگار از همين روز حرف ميزند از ما و مصايبي كه پشت سر ميگذاريم؛ با اين تفاوت كه فردريك خوب و بدش عيان است و خود واقعياش است و ماسكي بر چهره ندارد. بازيهاي خوب گاهي ما را ميخنداند، گاه انديشناك و گاه غمگين ميكند. حميدرضا نعيمي كه خودش نقش اول تئاتر را بازي ميكند خوب توانسته از اغلب بازيگران گروهش بازي بگيرد، بازي كه مرا با خود همراه ميكند و از جمعيت زيادي كه سالن را پر كردند، كسي خسته نميشود كه سالن را ترك كند. درآميختن موسيقي و آواز و در كنار آن حركات موزون چشم و گوش تماشاگران را درگير ميكند تا در اين شب زمستاني از يك اجراي خوب لذت ببرند و قدري به فكر بروند كه چقدر مسائل و مصايب قرن نوزده فرانسه با امروز ما شباهت عجيبي دارد از زندگي بازيگرها و زد و بند مدير تئاتر تا مامور اداره فرهنگ كه دايم به نمايشها سرك ميكشد تا با تيغ مميزي طراوت نمايشها را بگيرد. در اينجا هم فرهنگ نسبت نزديك با سياست دارد و با سياسيبازي و سياستكاران درگير است. درست وقتي كه تئاتر در حال نفس كشيدن است سر و كله وزير فرهنگ و مامورش پيدا ميشود تا با سانسور كمر تئاتري را بشكند كه در حال نفس كشيدن و باليدن است. صداي پچپچ دختر كوچك با پدرش را ميشنوم كه ميگويد بابا! چرا اين مامور تئاتر را دوست ندارد؟! من بازي فردي كه نقش نمايشنامهنويس را به عهده دارد، دوست دارم خوب توانسته نقش يك نويسنده آماتور را بازي كند كه به هر قيمت سعي دارد اولين نمايشش را براي اجرا غالب كند. بعد از آنكه نمايش با هر دوز و كلك براي اجرا آماده ميشود دخالتها و رفت و آمد نمايشنامهنويس هنگام تمرين و اجراي كار ديدني است؛ جست و خيزي كه ميكند و فرزي و چابكي كه نشان ميدهد هم نشان از فرو رفتن در نقشش دارد. اما از آن پنج پيرمرد بدون ديالوگ نبايد غافل شد كه حركاتشان باعث نشاط بود و مفرح ذات.