تخيل كودكان نعمت است
غزل حضرتي
هردويشان عاشق قصههاي قبل خوابند، مخصوصا پسر كوچكتر كه وقتي قصه را ميخوانم با چشمهايي باز و گوشهايي تيز، گوش ميدهد. وسطهاي قصه توي حرفم ميپرد و دايم سوال ميكند «شيره رفت خرگوشه رو خورد؟»، «ببره رفت چنگ زد تو صورتش؟» و هربار با جواب منفي مواجه ميشود. حيوانات وحشي را دوست دارد و دلش ميخواهد يك ببر در خانه داشته باشد. اما گذشته از اينها، او بيشتر از همه دوست دارد در خيالش باشد، او همه اين حيوانات و داستانهايشان را با همه وجود لمس ميكند. او خوشش ميآيد كه برود توي كتاب و بيرون نيايد. شبهايي كه حرفم را گوش كنند و زود مسواك بزنند و راهي رختخواب شوند، ميتوانند بيشتر از دو كتاب براي خواندن بياورند؛ مثل همين ديشب كه مجبور شدم روي قولم بمانم و با صدايي گرفته و سرفههاي پشت هم، ۶ كتاب برايشان بخوانم. اما قرار بود كتاب خواندن برايشان روتين خواب باشد، نه اينكه ذهنشان را تازه و سرحال كند و تازه وارد ماجراجوييهاي كتاب شوند و بخواهند نيم ساعت بعد از تمام شدن كتاب، نقد و بررسياش كنيم! پسر بزرگتر كه نزديك ۶ سالش است، بيشتر درك ميكند قصه را. قديمترها يكسري قصه براي خودش ميساخت و كتاب را باز ميكرد و آنها را ميگفت. آنقدر خوب و به اندازه روي هر صفحه مكث ميكرد و كلماتش شبيه تصاوير كتاب بود كه فكر ميكردم سواد دارد و دارد از رو ميخواند. اما داستاني كه ميگفت با وجود همخواني با كتاب، كپي داستان اصلي نبود. وقتي براي بچهها داستان ميخوانيد، يا برايشان داستان ميگذاريد تا بشنوند، آنها در داستان غرق ميشوند. ذهن آنها عاشق بازي است، عاشق ورجه وورجه كردن در دنياهاي موازي است، آنها دوست دارند به هرجا كه ميخواهند بروند، آنها را نميتوان در چهار ديواري اتاقشان محصور كرد. آنها خيلي راحتتر از من و شما تخيل ميكنند و از آن لذت ميبرند. بعضي اوقات هم لذت نميبرند؛ مثل مگسي كه ماهي يك شب به خواب پسر كوچك ميآيد و او را ميترساند. اين مگس نه در كارتونهايي است كه ميبيند و نه در كتابهاي كتابخانهشان. او صرفا زاييده تخيلش است و هرچندوقت يكبار، او را در خواب ميبيند و از ترس ميپرد.
كودكان همه عاشق تخيلند. حتي خيليهايشان دوستهاي خيالي دارند. تخيل را در آنها زنده نگه داريد. كاري كنيد ذهنشان هميشه آماده سراييدن باشد، چه داستان، چه شعر، چه هر چيزي كه از نظر شما بيمعني است اما وقتي به وزن و قافيهاش دقت كنيد، ميفهميد بچهتان خيلي هنر كرده كه با يكسري الفاظ بيمعني، دارد شعر ميخواند. من در انتظار روزي هستم كه پسرم سواد خواندن پيدا كند و كتابهايش را خودش بخواند. او عاشق اين است كه از من براي شنيدن داستان، بينياز شود. عاشق روزهايي هستم كه قرار است مانند نوجواني ما، عصرهاي تابستان، گوشهاي دنج پيدا كند و برود توي كتاب و هرچه صدايش ميكنم، بيرون نيايد. او از الان عاشق هريپاتر است. چه كيفي كند وقتي بتواند كتابهايش را بخواند و برود توي كوچه دياگون يا خانه شماره ۱۲ گريمولد و دلش نخواهد از آنجا بيرون بيايد. تخيل نعمت است، تا جايي كه جا دارد آن را در كودكانتان بپرورانيد.