بیضایی فرهنگ ایران است
احمد طالبینژاد
خبر هر چه باشد، آنقدر هولناک است که تن هر اهل فرهنگ و هر هنرمند و هر هنردوستی را بلرزاند،
گفته میشود بهرام بیضایی دو سالی هست که با عفریت مرگ دست و پنجه نرم میکند، بیماری مهلکی دارد که خیلی روشن بیان نشده چه هست احتمالا همین سرطان لعنتی که معلوم نیست از کجا و به چه دلیلی در وجود آدمی رخنه میکند و معمولا تنهای بزرگ و قطور را از بین میبرد، آدمی مثل بهرام بیضایی در سرزمین ما فقط یک نام نیست؛ او یک فرهنگ است، یک هنر است، خود هنر است، نامی که هنر از هر پنجهاش میبارد، چه در نوشتن، چه در ساختن و چه در اجرای روی صحنه. نگاه کنید به کارنامهاش که تاریخ، اساطیر، امروز دیروز و هر روز ما را میشود در لابهلای نوشتهها و فیلمهایش دید.
از فیلمهای سالهای اخیرش که تصویر روشن و کوبندهای از روزگار ما را به نمایش در میآورند، ازجمله «مسافران» که مضمون مرگ را که در جامعه ما جاری است، به نحوی خردمندانه تحلیل میکند تا برسیم به «سگکشی» که فضای تزویر و ریا و پدرسوخته بازیهای جاری در این روزگار را تصویر کرده و فیلم «وقتی همه خواب بودیم» فضای فرهنگ و هنر ما را به شکل رعبآوری به رخمان میکشد. تا برسیم به کارهای نوشتاریاش ازجمله «دیباچه نوین شاهنامه» که تلفیقی است از تاریخ و اساطیر تا نمایشنامههای دیگرش و نمایشهای کودک و نوجوانیاش «غروب در دیاری غریب» و «چهار صندوق» که هر کدام تصویر روشنی از روزگاری و ایامی را بیان میکنند که بیضایی در آن زیست کرده است، بیضایی 84 سال عمر کرده و هیچ بدهکار عمر و روزگار نیست. روزی در دفترش به حجم کتابهای نوشته شدهاش اشاره کردم که در قفسه چیده شده بود و به او گفتم که آقای بیضایی شما کی فرصت کردید که این همه اثر خلق کنید؟گفت: تاسفم از این است که دو برابر از این حرف نانوشته دارم و باید اینها نوشته شود. واقعا حیرت کردم؛ برای اینکه نوشتن بیضایی نوشتن معمولی نیست.
هر واژهاش در واقع مثل بلوری است که فرم و شکل جذابی به خودش میگیرد و در کنار واژههای دیگر مینشیند و جمله میسازد و از ترکیب این جملهها، پاراگراف و صفحه به وجود میآید و این کار سادهای نیست، نوشتن معمولی شاید آسان باشد اما برای بیضایی که وسواس دارد نوشتن خیلی سخت است.
او در طول عمرش یک روز بیکار نبود گرچه هنرمند وقتی از ریشهاش جدا شود ممکن است سترون و مثل درخت خشک شود.
بیضایی به امریکا کوچ کرد و دلایلش هم کاملا روشن است؛ پسرش نیاسان داشت بزرگ میشد و این بچه نمیتوانست در ایران ادامه تحصیل بدهد، دوم اینکه خودش به عنوان هنرمند خسته شده بود از این همه بکن و نکن، از این همه حذف کردنها و ممنوعیتها و دستورات عجیب و غریب که از هر سو به طرفش میبارید به تنگ آمده بود و باعث شد از سرزمینش کوچ کند و متاسفانه از سینما جدا شد و بیشتر هم و غمش به کار پژوهش و نوشتن و کار تئاتر گذشت. به هر حال بیکار نبود ولی واقعیت این است که میتوانست در این سرزمین بماند و حتی اگر اثری خلق نکند آنچه در چنته دارد را به دیگران به جوانهای امروزی آموزش بدهد. به هر حال این شانس بد سرزمین ماست که هنرمندان نخبهاش معمولا جوانمرگ میشوند نه به این معنی که در جوانی میمیرند، از یکجایی، چشمه خلاقیتش را میبندند و این چشمه جاری نمیشود. شما نگاه کنید به بهروز وثوقی، بعد از چهل و اندی سال چند فیلم بازی کرده؟ چند تا فیلم به درد بخور بازی کرده؟ به نظر من هیچ! در حالی که میتوانست در این مملکت بماند و فیلمهای بهتر و بیشتری بازی کند.
در آخر اینکه در مورد آقای بیضایی حرف زیاد است اما مجال محدود است، امیدوارم در این نبرد دردناک پیروزی با آقای بیضایی و فرهنگ و هنر و تاریخ این سرزمین باشد.