• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5736 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۲۵ فروردين

فورانِ فروردينِ فروزان...

اميد مافي

عهد بسته‌ام به عمرِ رفته لحظه‌اي فكر نكنم.وقتي چين‌هاي پيشاني‌ام بيشتر شده و خطوط زير چشم‌هايم پررنگ‌تر، بهتر است براي بهار كه بهارخواب را يك نفس تسخير كرده، دست تكان دهم.بهتر است در خلوت و جلوت به تن پوش خيسي بينديشم كه سال‌هاست بر بند رخت، چكه چكه حيات را بر حياط، سبز مي‌كند. 
اين خط و اين نشان. درهاي بسته در پلك بهم زدني گشوده مي‌شوند، اگر، اگر من در اين فروردينِ فروزان، فوران كنم و ميان خنزر پنزرها دنبال دفتر مشق اول دبستانم بگردم و امضاي خانم معلمي كه سال‌هاست ناي از نفس تهي كرده را ببوسم. 
در معركه‌اي كه تقويم سراغ مردمك‌هاي مرده را نمي‌گيرد و زندگي شوق پك زدن به سيگارِ مارلبرو را دوچندان كرده، بهتر است پانصد سال به عقب برگردم تا دوباره دلم با صد دانه ياقوت و تصميم كبري غنج بزند... تا دوباره انتظار پستچي لاغري را بكشم كه كتاب‌ها را به زين دوچرخه‌اش بسته و همين روزها خواهد رسيد تا حسرت خواندن قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب بر دلم نماند.راستي چه كسي گفت: پستچي سه بار در نمي‌زند؟! 
بي تعارف بي ترحم‌تر و بي تعصب‌تر از زمان پيدا نمي‌شود.اين زمان زشت و زننده. پس بجاست ميان خواب و بيداري مشغولِ بازي هفت سنگ با بچه‌ها در كوچه قديمي انتهاي بلوار شوم. كوچه‌اي كه همسايه‌هايش با كهنه شدن تقويم‌ها رفتند و مردند و فرو چكيدند. 
انگار در فراموشان ربيعِ رميده، گريز و گزيري ندارم جز آنكه در تار و پودِ جغرافياي بي جبروت به دسته كبوتراني بپيوندم كه سال‌ها پيش از آسمان خانه كلنگي كوچ كردند تا پرنده بازِ پولدارِ محله در فراق‌شان دق كند و در پيراهن‌هاي مشكي خلاصه شود. 
از آن زمستان تا اين بهار راه زيادي بود. آنقدر زياد كه بعضي از عزيزترين كسان‌مان را در پيچ تندِ جاده جا گذاشتيم و به ضيافت مورچه‌هاي مفت‌خور فرستاديم تا بي خبر از فرداها دلتنگِ مرداني با صورت‌هاي استخواني و زناني با چانه‌هاي گرد شويم! 
ازشما چه پنهان اينجا هنوز خنكاي فروردين حالم را ارديبهشت نكرده كه صدايي ناشناس در گوشم مدام زنگ مي‌خورد و تحفه آشنا به جمع كردن لباس‌هاي نخستين ماهِ سال مشغول شده.در چنين غوغايي بايد در امتدادِ قوس و قزح سري به قلوه سنگ‌هاي كبودِ كفِ چشمه‌ها بزنم و چشم‌هايم را بشويم در آب زلالي كه آن سوتر از شاخه‌هاي گلابي مي‌درخشد. 
اين تصميم نهايي من است؛ تا واپسين دم واله سيبي خواهم ماند كه از ترس جاذبه رم كرده، از بيم قانون ترش كرده و از هولِ رسيدن، قالب تهي كرده است.قول مي‌دهم زين پس به قدر خستگي‌هايم خميازه نكشم و دمادم دستمالي نمدار بر قاب‌هاي قابلِ روي رف بكشم. 
دروغ چرا، چروك‌هاي پيشاني‌ام تاي ديگري خورده و چاره‌اي نمانده جز آنكه از كودكانِ كولي وشِ كوچه‌هاي كهربايي جوياي حالِ رودخانه‌اي شوم كه دير يا زود در آغوشِ فراخِ دريا آرام مي‌گيرد و بر دلتنگي شن‌هاي ساحلي مويه خواهد كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون