قاب ترك خورده خشت خام
شينا انصاري
اول صبح به پسرش پيام ميدهد كه اين پاراگراف را ترجمه ميكني آقايي از نيجريه براي من فرستاده؛ پسر سريع مينويسد به اين پيام جواب ندهي پدر! تعجب ميكند چطور پدرش باور كرده كسي از نيجريه براي او پيام فرستاده است؟
همزيستي پدرسالمندشان و فضاي مجازي عجيب و غريب است. پدر به تدريج و با تأخير و دلهره به فضاي مجازي نزديك شد. اوايل از گوشياش فقط براي تماسها استفاده ميكرد، خبرها را از تلويزيون و روزنامه دريافت ميكرد و خود را بينياز از شبكههاي اجتماعي ميدانست. تا اينكه ابتدا تلگرام و سپس واتساپ او را وارد دنياي شبكههاي اجتماعي كرد. حلاوت اين دنياي جديد او را حسابي مشغول كرد. اما مشكل زماني شروع شد كه پدر ياد گرفت مطالب را فوروارد كند. آن وقت علاوه بر ارسال پشت سر هم اخبار در گروههاي خانوادگي و فاميل در خصوصي هم برايشان همان مطالب تكراري را ميفرستاد. بعضا هم خبرهايي نادرست و يا كذب، به احترام سن و سالش كسي درباره مطالب ارسال شده حرفي نميزد و اظهارنظري نميكرد. تا اينكه يك روز پسربزرگش به او گفت كه اين خبرها همه جا هست و لازم نيست هر خبري را كه ميبيند سريع فوروارد كند. احتمالا پدر از اين گفته رنجيد، چون چند روز مطلبي نفرستاد و وقتي سراغش را گرفتند، گفت فضاي مجازي وقت گير است و دوستش ندارد و ترجيح ميدهد به جاي وقتگذراني در آن، كتاب بخواند. با اين حال فرداي همان روز از نوهاش سراغ يك فيلترشكن خوب را ميگيرد و از او ميخواهد كه برايش اينستاگرام نصب كند. فرزندان همه خوشحال ميشوند كه پدر به فضاي مجازي بازگشته، دعوت دوستياش را ميپذيرند و چند پيج خبري و ادبي را برايش فالو ميكنند تا پدر خوراك گشت و گذار در اين فضا را داشته باشد. پدر در اينستا انگار در مكاني پرازدحام و ناشناخته گم شده، تا بفهمد كه اكسپلور كدام است و ريلز و پست و استوري كدام، صفحهاش را از دست ميدهد و اين بار به سراغ دخترش ميرود و از او ميخواهد برايش صفحهاي جديد بسازد. دل دختر ريش ريش ميشود، وقتي پدر از ترسهايش در فضاي مجازي ميگويد. اينكه ميترسد دستش اشتباها به لايكها يا استيكرها بخورد و حواسش هست كه چيزي ننويسد و ارسال نكند. با اين وجود داستانهاي پدر با فضاي مجازي همچنان ادامه دارد. ارسال ويسهاي خالي، مطالب تكراري، استيكرهاي اشتباه و درخواستهاي دوستي براي اينستا هرچند وقت يكبار براي صفحه جديد!
با وجودي كه دنياي مجازي براي سالمندان دنياي موهوم و ترسناكي است و بسياري از همسن و سالانش عطاي موهبتهاي استفاده از آن را به لقاي پيامدهاي ناگوار بخشيدهاند و به همان ديدن تلويزيون و خواندن روزنامه قانعند، ولي پدر نميخواهد كم بياورد. ميخواهد دنياي جديد را بشناسد. حتي اگر كسي از اطرافيانش حوصله نداشته باشد سرِ صبر براي او از زير و بمهاي اين فضا بگويد. وقتي در جمع خانوادگي همگي يك گوشي در دست دارند و دلمشغول آنند، او هم ميخواهد از اين دلمشغولي سر دربياورد.
گرچه وقتهايي ميشود كه دلش ميگيرد از اينكه پيرها ديگر آن گونه كه بايد چون گذشته شمع جمع، محل رجوع به وقت مشكلات و مركز توجه براي انتقال تجربه نيستند. داستانهايي دارند كه ديگر امروز زيست نميشود. تجربههايشان گويا ناظر به زندگي ديگري بوده است و به كار زندگي كنوني نميآيد. نسل جديد و دغدغههايشان را نميشناسند.
پدر همه اينها را ميداند و با اين حال از خزيدن به كنج انزوا بيشتر وحشت دارد تا ورود به دنياي ترسناك مجازي، همين كه نوهاش در تمجيد او را «پدربزرگ آپديت من» ميخواند، كه برخلاف خيلي از پدربزرگهاي دوستانش در فضاي مجازي حضور دارد، براي او زندگي بخش است.