در جستوجوي آرمانهاي از دست رفته!
مهرداد حجتي
اينكه سعيد حجاريان، در روز ملي سينما، توييتي در اين ارتباط منتشر كند برايم جالب بود! او نوشته بود: نماي نزديك سينما...
كوچ بيضايي، خانهنشيني تقوايي، مرگ مشكوك پوراحمد و مهرجويي و حالا ۳۰۰ پرونده مفتوح!
پ.ن: رسول صدرعاملي: «حدود ۳۰۰ تن از همكاران ما به دلايل شرايط سياسي و اجتماعي و امنيتي پرونده باز قضايي دارند و امكان بازي و فيلمسازي ندارند و همچنان گرفتار هستند.»
انجمن منتقدان سينما هم به همين مناسبت بيانيه تلخي منتشر كرد. اما سينما چرا به چنين روزي دچار شده است؟ چرا بهرام بيضايي ناچار به ترك وطن شده است؟ يا پيشتر از آن امير نادري؟ چرا ناصر تقوايي ديگر فيلم نساخت؟ چرا در طول اين چند دهه، اين همه فيلم توقيف شده است؟
بيضايي در مصاحبهاي در استنفورد گفته است: «چون ۳۰ سال بود كه شغل نداشتم.معيشتم سخت شده بود. اصلا غيرممكن شده بود.پس از سالها هم كه توانسته بودم يكي، دو فيلم بسازم. ناچار شده بودم، به دليل موانعي كه بر سر ساخت و اكران فيلم برايم پيش ميآمد و همان موجب بدهكار شدن من ميشد، حقوق خود در آن فيلمها را واگذار كنم تا لااقل بدهكار نباشم. تئاتر هم كه عملا درآمدي نداشت. به همين خاطر هنگامي كه در اينجا - دانشگاه استنفورد - شغلي براي من فراهم شد از آن استقبال كردم.ابتدا قرار بود يكساله باشد، اما چون از آن طرف - از ايران -خبري نيامد، ناچار ماندگار شدم.»
دردناك است كه هنرمند روشنفكري همچون بيضايي بگويد: «من سي سال در كشور خودم شغلي نداشتم»!
بيضايي در شمار همان استادان دانشگاهي است كه ابتداي انقلاب از تدريس منع و از دانشگاه اخراج شدند. حميد سمندريان و بيضايي هر دو در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران درس ميدادند. با موج تصفيهها، هنگامي كه دكتر ناصر كاتوزيان، دكتر ناتل خانلري، دكتر مهدويدامغاني و بسياراني ديگر از دانشگاه اخراج شدند، آن دو هم اخراج شده بودند. تئاتر هم تعطيل شده بود. موج نوي سينما هم به محاق رفته بود. مهرجويي نخستين فيلم پس از انقلابش - مدرسهاي كه ميرفتيم - توقيف شده بود. غلامحسين ساعدي نويسنده جريانساز كه دو فيلم موج نو - گاو و آرامش در حضور ديگران - بر اساس دو اثر از او ساخته شده بود، خانهنشين شده بود و وضعيت هنر، به حالت «تعليق» در آمده بود. كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان هم دستخوش تصفيه گسترده شده بود. اتفاقي كه موجب اعتراض گسترده هنرمندان وابسته به آنجا شده بود و آنها را به تحصن كشانده بود. سخن بر سر ايدئولوژيك شدن همه عرصهها بود. فرهنگ «تراز انقلاب» و «هنر تراز انقلاب». به همين خاطر هم انقلاب فرهنگي به وجود آمده بود. آيتالله خميني در سخنراني بهشت زهراي خود، از سينما هم حرف زده بود. گفته بود كه با سينما مخالف نيست، بلكه با فحشاست كه مخالف است. چندي بعد هم از فيلم «گاو» ساخته داريوش مهرجويي تمجيد كرده بود. اما با فاصله كوتاهي از همان تمجيد، تازهترين ساخته مهرجويي توقيف شده بود. فيلمي اقتباس شده از يك كتاب كودك با عنوان «حياط پشتي مدرسه عدل آفاق» كه اتفاقا در مدرسه «انوشيروان عادل» نزديك به چهارراه كالج فيلمبرداري شده بود. مهرجويي چندي بعد به حالت قهر، سرخورده از چنين رفتاري كشور را به مقصد فرانسه ترك كرده بود و چند ماه بعد هم نويسنده فيلم گاو، دكتر غلامحسين ساعدي كشور را ترك كرده بود. پس از آن مهاجرت هنرمندان به يك روال تبديل شده بود و گروه پرشماري هم سر از لسآنجلس در آورده بود. عمده كساني كه از راديو و تلويزيون تصفيه شده بودند و تا مدتها سر از دادگاهها در آورده بودند. همانها ناچار به ترك وطن شده بودند. بسياري هم كه اموالشان مصادره شده بود. پرويز صياد، «سينما تئاتر كوچك تهران»اش، واقع در ضلع شرقي «بازار صفويه» مصادره شده بود. بهروز وثوقي، «سينما راديو سيتي»اش، نزديك به ميدان وليعهد (وليعصر امروز)، گوگوش، ويلاي خيابان سلطنتآبادش و ديگران هر يك، ملك و املاكي اگر داشتند همه مصادره شده بود. شمار قابل توجهي كه فقط با چند دست لباس و مقداري پول از مرزها خارج شدند و ديگر هرگز برنگشتند. گروهي اما در وطن ماندند، محروميت را به جان خريدند و هرگز دم برنياوردند. افرادي نظير محمدعلي فردين و ناصر ملكمطيعي و پوريبنايي و بسياراني ديگر. خوانندگان هم بودند. خصوصا آنها كه موسيقي سنتي يا اصيل ميخواندند. نظير دلكش، الهه، پريسا، الهه و از خوانندگان مرد كساني همچون اكبر گلپا، ايرج خواجهاميري و نادر گلچين. اين خوانندگان ديگر هرگز نخواندند. همانطور كه اين بازيگران ديگر هرگز بازي نكردند. بازيگران ديگري هم بودند. خصوصا بازيگران زن كه همه از حضور در برابر دوربين محروم شدند. هنر به يكباره شخم زده شد. همه عصرها دستخوش تغيير شد. هيچ هنرمندي از تيررس تصفيه در امان نماند. سوسن تسليمي بعدها، پس از چند كار درخشان با بيضايي، هنگامي كه ناچار به خروج از كشور شد، گفت: «يك روز هنگام ورود به مجموعه تئاترشهر با اعلاميهاي روبهرو شدم كه به تابلو اعلانات نصب شده بود. در آن اخراج من از اداره تئاتر اعلام شده بود. من از آن لحظه اجازه كار روي صحنه نداشتم.»!
سوسن تسليمي پس از انقلاب، سه فيلم با بيضايي كار كرد. مرگ يزدگرد، باشو غريبه كوچك و شايد وقتي ديگر. دو فيلم اول، هر دو توقيف شدند. فيلم نخست بعدها هيچگاه اكران نشد. اما باشو غريبه كوچك پس از نزديك به شش سال توقيف، بالاخره در ۱۳۶۸ اكران شد و مورد استقبال گسترده هم قرار گرفت. از دلايل توقيف فيلم به موضوعات پيش پا افتاده استناد شده بود كه بعدها همه را بيضايي برشمرده بود! اما چگونگي ساخت فيلم «شايد وقتي ديگر» يكي از عجيبترين و دردناكترين فرازهاي تاريخ سينماست! بيضايي در نشستي با گروهي از منتقدان سينما گفته بود: «پس از مدتها كه در مراجعات مكرر به بنياد سينمايي فارابي فيلمنامههايم يكي پس از ديگري رد ميشد، ناچار به خاطر اينكه به دليل دوري از دوربين، فيلمسازي از يادم نرود، فيلمنامهاي نوشتم كه از هر نظر «بيمساله» باشد. به هيچ موضوعي ارجاع ندهد و هيچ نشانه استعارهاي را با خود حمل نكند تا بالاخره تصويب شود. فيلمنامه تصويب شد، اما با دهها اما و اگر. به خاطر همان فيلمنامه تصويب شده، بارها و بارها من را به بنياد سينمايي فارابي كشاندند و بارها و بارها از آن ايراد گرفتند. بيش از بيست بار آن را بازنويسي كردم تا بالاخره اجازه توليد دادند. پروانه ساخت فيلم را بالاخره صادر كردند.اما پس از توليد هم، هزار مساله پيدا شد.آنقدر آزار و اذيت كه هر آدمي را از زندگي بيزار ميكند. فيلمي كه ساخته بودم، يك داستان به اصطلاح «هندي» داشت. دو خواهر دوقلو كه در كودكي از يكديگر دور افتادهاند، پس از سالها يكديگر را پيدا ميكنند. همين. جالب اينكه همين هم براي آقايان قابل قبول نبود. همهاش در لابهلاي «فريم»هاي فيلم دنبال چيزي، نكتهاي ميگشتند! اينطوري بود كه بالاخره اجازه اكران دادند، چون واقعا هيچ چيز در آن لابهلا نبود!»
اين قصه حيرتآوري از يك دوران در دهه ۶۰ بود. روزگاري كن سينما به شكل «حمايتي -هدايتي» توسط بنياد فارابي كنترل ميشد و گروهي خود را متولي هدايت همه سينماگران تصور ميكردند. آن روزگار با «دوم خرداد۷۶» تغيير كرد. سينما مدتي نفس كشيد. همچون تئاتر، هنرهاي تجسمي، موسيقي و بسياري عرصههاي ديگر. اما دوران احمدينژاد به يكباره همه چيز تغيير كرد. به گفته مسوول امور سينمايي دولت احمدينژاد، هنگام بازگشت به دوران دهه شصت فرا رسيده بود. فضاي باز دوران اصلاحات براي خيليها گران تمام شده بود. مطبوعات آزاد، مضامين متهورانه در تئاتر و موضوعات تازه در سينما همه محافظهكاران را ترسانده بود. به همين خاطر هم، سخن از «ريلگذاري» تازه شده بود. هشت سال دوران احمدينژاد، دوران قبض فرهنگ، خصوصا سينما شده بود. فضا با نشاط دوم خرداد، بار ديگر به يأس تبديل شده بود. ريلگذاري كه در همه عرصهها آغاز كرده بود، پس از يك وقفه در دولت روحاني، بار ديگر در دولت رييسي شتاب گرفته بود. اتفاقي كه موجب از دست رفتن بسياري استعدادها و سرمايهها شده بود. سينماي بيمساله، جاي سينماي مسالهمحور نشسته بود و ابتذال سر از پرده سينماها در آورده بود. آيا ريلگذاري دولت احمدينژاد، از پستوي دولت سايه نشات گرفته بود؟ آيا نيروهايي در پشت پرده در سرخورده كردن بزرگان عرصه هنر و انديشه و رماندن آنها از اين عرصه نقش دارند؟ يا فقط كارگزاران دولتها در اين امر مقصرند؟ چرا همچنان گروهي بر بازگشت به دهه شصت اصرار دارند؟ دههاي كه براي هر كار بايد افراد گزينش ميشدند. اعتقادشان سنجيده ميشد. پوشش و لباسشان كنترل ميشد و براي هر نشريه و كتابي مجوزي به سختي صادر ميشد. واژهها بارها و بارها سبك و سنگين ميشد و هر كوچه و محلهاي با پاسداري مسلح مراقبت ميشد. آيا بازگشت مشكل را حل خواهد كرد؟ با چنين ديدگاهي چگونه ميتوان از افقهاي آينده حرف زد؟