به سوت پايان نزديك ميشويم
غزل حضرتي
هفتههاي آخر سال است و همه در حال دويدن هستند. خيابانها قفل است و بازار كيپ. شايد كسي اين وسط خيلي ذوق عيد را نداشته باشد جز بچهها. آنها بايد ذوق كنند و اين حق طبيعيشان است كه براي شروع تعطيلات لحظهشماري كنند. پسرم هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه يكبار از من ميپرسد: «چند روز ديگه تا عيد مونده؟» يكبار هم شب ميپرسد. حساب و كتاب تعطيلات را هم دارد كه 13 روز نيست و 15 روز است! او نميداند كه زمان ما پيكي داشتيم به اسم پيك شادي كه تعطيلات نوروز را كوفتمان ميكرد. كل 13 روز استرس تمام كردنش را داشتيم. آنقدر هم زياد و پر و پيمان بود كه نميشد يكي، دو روزه تمامش كرد و گذاشتش گوشهاي تا جلوي چشم نباشد. يادم ميآيد ما هميشه تعطيلات را شمال بوديم. من تلاش ميكردم پيك شاديام را زودتر از پايان تعطيلات تمام كنم. اما ديگر بچههاي خانه مثل من استرس پيك نداشتند و ميگذاشتند براي دقيقه نود. اين ميشد كه همه اهل خانه كه شامل مادرم هم ميشد جمع ميشديم كه پيك بچههاي ديگر را تمام و رنگآميزي كنيم. همه صفحهها بايد رنگ ميشدند!
ميدانم كه قرار است يكسري تكاليف به بچهها در تعطيلات داده شود، اما در آخرين جلسه سال كه با يكي از معلمان مدرسه داشتيم به ما اعلام شد كه اين تكاليف اجباري نيستند و بچهها را براي انجام دادنشان تحت فشار نگذاريد. همه ما مامانها در آن جلسه ياد مظلوميت خودمان افتاديم. بخت ما طور ديگري بود و قاعدتا با بخت بچههاي الان خيلي فرق داشت.
براي بچهها خيلي مهم نيست تعطيلات كجا برويم؛ جنوب يا شمال. فقط تعطيلي برايشان مهم است. پسر كوچكم هر روز صبح كه از خواب بلند ميشود اولين سوالي كه از من ميكند، اين است كه «توي گوشيت ببين امروز مهدكودك بازه يا نه.» هر قدر به او بگويم امروز جمعه است يا امروز تعطيل نيست، معتقد است كه فقط از توي گوشي ميتوانم مطمئن شوم باز بودن مهد را. منظورش خبرهاي مربوط به تعطيلي مدارس و آنلاين شدن است. او هم فهميده ممكن است دقيقه نود تعطيل شود و اميدش را از دست نميدهد.
در جلسه با معلم مدرسه خبرهاي جانكاهي به ما دادند؛ هفته آخر اسفند و هفته اول بعد از تعطيلات كسي مدرسه نميآيد، يعني از 22 اسفند تا 20 فروردين. از ما خواهش كردند كه لطفا از 21، 22 فروردين ديگر بچهها را به مدرسه بفرستيد، ميخواهيم درس را شروع كنيم. نميدانم چرا همهاش ياد خودمان ميافتادم. ما تا 27 اسفند مدرسه ميرفتيم، گاهي اوقات 28ام هم مدرسه بوديم. ما فرداي 13 بهدر مدرسه بوديم نه 20 فروردين! ما پيك اجباري شادي داشتيم، ما روز 14 فروردين درسهايمان به جديترين شكل ممكن شروع ميشد و هر كس غيبت ميكرد از انضباطش كم ميشد. ما امتحان داشتيم. ما اضطراب مدرسه داشتيم، ما تحت هيچ شرايطي جز برف دو متري تعطيل نميشديم. ما مدرسه آنلاين نداشتيم، ما در گرما و سرما مدرسه بوديم. اما بچههاي الان طوري درس ميخوانند كه حتي وقتي آنلاين ميشوند هم غر ميزنند. پسرم فقط كلاس اول را درست پاي سيستم مينشيند. بقيه ساعتهاي كلاسهاي ديگر را دارد با تبلت بازي ميكند يا غر برادرش را ميزند كه گوشهاي نشسته براي خود بازي ميكند كه چرا او در خانه مانده و وقتي قرار نيست مثل من پاي كلاس آنلاين بنشيند، بايد برود مهدكودك.
نميدانم ما نسل بيچارهاي بوديم يا ما درست جلو رفتيم و اين نسل يك شكل عجيبي دارند پيش ميروند و درس ميخوانند. ما براي ياد گرفتن هر كدام از حروف الفبا جايزههاي متعدد نميگرفتيم. ما جشن اسم و جشن حروف نداشتيم. من فكر ميكنم روشي كه خودمان پيش رفتيم را بيشتر ميپسندم. درست است سراسر زمان مدرسه اضطراب داشتيم، از معلم ميترسيديم، از ناظم كه جاي خود داشت. درست است كه تروماهاي زيادي از طريق مدرسه به زندگي ما وارد شد، اما در مجموع اگر بخواهم به شكل ميانگين اين دو حالت را با هم مقايسه كنم، درس خواندن ما نمره بهتري ميگيرد تا درس خواندن بچه مدرسهايهاي الان.
اما هر چه بود در يك چيز مشتركيم؛ عاشق تعطيلات و فرار از زير بار مدرسه. حالا من هم مثل پسرم براي شروع تعطيلات نوروز روزشماري ميكنم. داريم به سوت پايان سال نزديك ميشويم و من ذوق كادوهايي را دارم كه قرار است برايشان روي هفتسين بچينم و غافلگيرشان كنم.