هنري نه براي خواري
خسرو طالبزاده
هنر رنج انسان بودن و شدن را بر دوش ميكشد
هيتلر نقاش بود، هر چند نه آنچنانيكه بتوان هنرمند خواندش، اما گرايشي به زيبايي داشت و روايت شده كه اتاق جنگش مشرف به فضاي سرسبزي بود كه گاهي در زيبايي طبيعت و طبيعت زيبا تفرج ميكرد و در لايههاي خيالش فرو ميرفت و جنگي ديگر را طراحي ميكرد. پشت تابلوهاي نقاشياش از طبيعت و جامعه با رنگهاي ملايم كه شماري از آنها در گنجينهموزه دفينه تهران نگهداري ميشوند، شخصيت سفاك و خونريزش پنهان شده بود كه تاريخ بايد آن را آشكار ميكرد. هيتلر هنرمند ناپختهاي بود كه بايد در كوره جهانخواهياش پخته ميشد و جهان را با آشوب و كشتار خود به مرز نيستي ميكشاند. آيا از هيتلر نقاش به ديكتاتور قاتل بشريت و جامعه و فرهنگ راهي وجود دارد؟ آيا هنر توانايي همراهي و همدلي با خشونت و كشتار را دارد؟ در جبهه مقابل اما نه مقابل ايدئولوژيك، استالين كه هر شب اسامي اعداميان و دستگيرشدگان را خود شخصا بررسي و فهرست ميكرد، در سال 1932 هنر رئاليسم سوسياليستي را اعلام كرد. اين هنر در ستيز با هنر نظام سرمايهداري چارچوب مشخص و آيين ديكته شدهاي داشت كه شامل مصاديقي چون؛ تصاوير دهقانان خشنود و خرسند در مزارع اشتراكي، كارگران شاد و بانشاط در كارخانههاي صنعتي، چهره قهرمانان استالين و خودش و ادبيات اميدبخش ميشد. نظريهپرداز هنر و ادبيات واقعگرايي سوسياليستي؛ يعني ژدانف باور داشت كه ادبيات بايد در خدمت حزب باشد.
براساس اين باور، در سال 1974 نمايشگاه هنري غيررسمي در حاشيه مسكو را تحمل نكردند و با بولدوزر و ماشينآبپاش برچيدند. دوره عجيب و آكنده از شگفتي در همزيستي هنر با كشتار و قتلعام در ايرانِ دوره تيموري است كه چهرهاي از اينگونه هنر را در تاريخ هنر ايران آشكار ميكند. تاريخنويسان شخصيت تيمور را دوگانه روايت ميكنند، در كشتار و قتلعام و تاراج و غارت و شكنجههاي فوقالعاده از چنگيز بيرحمتر و سفاكتر بود تا جايي كه ابن خلدون مشهور كه مورد مهر و حمايت تيمور بود و عزيز دربار، از سفاكي و قساوت و بيرحمي يگانه او به ناچار روايتهايي را نگاشته است. از سوي ديگر، علما و مورخان، تيمور را فردي فرهيخته، ادبپرور و هنردوست و دوستدار و حامي علما و فضلا و دانشمندان برشمردهاند. اين سنت در دوره شاهرخ و حسين بايقرا تداوم يافت و سمرقند و هرات به مركز علم و هنر و ادب و تاسيس كتابخانههاي مهم و مشهور چون كتابخانه بايسنقري منجر شد كه حسرت و ستايش سفراي خارجي را برميانگيخت. دوره شاهرخ دوره طلايي هنر و تصويرگري و خوشنويسي است به معناي واقعي طلايي بود كه آثار هنري با طلا زراندود ميشد، از جمله شاهنامه فردوسي. اما نه از گونه عصر زرين فرهنگ و هنر در سدههاي سوم و چهارم هجري در ايران كه فارابي، ابنسينا و سهروردي و رودكي و فرودسي و... را پرورانيد. ميگويند در دوره شاهرخ پولهاي غارت و تاراجشده ميراث تيمور آنقدر بود كه براي شكوفايي هنر و علم هم هزينه كند. هنرمندان بسياري از اين يارانههاي طلايي به جاه و ثروتي دست يافتند و همگان ميكوشيدند تا خالق بزرگترين و فاخرترين يعني پرهزينهترين اثر هنري از محل اين بودجه هنري حكومت يعني پولهاي غارت شده باشند.
هر چند اين هنر فقط پوستهاي زرين داشت و هستهاي ميانتهي و ديگر هيچ! اين شكوفايي هنر درباري و سلطاني و تجملي كه هنر تزييني مينامند تا دوران صفويه، قاجاريه و پهلوي هم استمرار داشت. رضاشاه كه هنري نداشت، به تجربه سلاطين پيشين دريافته بود كه بايد هنر و هنرمندان مطيع و وفادار را هم به خدمت گيرد و به سرمشقي علما و روشنفكران درباري، از قلمرو هنرزيبا و علم و آموزش خاص علما و نخبگان و انديشمندان گامي فراتر نهاد و با تاسيس نهاد پرورش افكار عامه، اراده كرده بود تا ذوق و سليقه همگاني را هم راهنما باشد و نهاد فرهنگ عامه را هم به نهادهاي اداري خود بيفزايد و نه تنها جلوت و حوزه همگاني بلكه خلوت و عرصه خصوصي زيست و خيال مردم را هم چارچوببندي و آيينمند كند. در همه اينگونههاي تجارب هنري تاريخي و عبرتآموز كه در قلمرو دولت و حكومت و هنر رويده و باليده و ريشه دوانده است و به نوعي مباني و مبادي سياست فرهنگي هر كدام را روايت ميكند، معنايي نهفته است و آن خود معني هنر و به معني ديگر، خود درك و تلقي از معني است. دال مركزي معني هنر در ديدگاه هيتلر نژادپرستي، در ديدگاه استالين حزب كمونيست، در ديدگاه تيمور، آراستن و تصويرسازي از حكومت جبارانه و در ديدگاه رضاشاه، باستانگرايي در خدمت استبداد فردي بوده است؛ يعني هماني كه ژدانف ميگفت؛ هنر و ادبيات در خدمت حزب. در برابر اين ديدگاهها، ديدگاه هنري ديگر ايستاده است كه بر آزادگي و زيباشناختي محض بودن هنر و ادبيات پايداري ميكند. هنري كه جز خودش و درك و لذت ناب زيبايي، جهان هنري ديگر را موهوم و پست ميشمرد و از هر چه رنگ تعلق به جامعه و مردم و ديگري پذيرد، آزاد است. اين شكاف ميان هنر متعهد و ايدئولوژيك و هنر آزاد و مستقل زيباشناختي محض، در اختلاف ميان شاملو و سپهري در دهه 40 و پس از كودتاي 28 مرداد هم پژواك داشت. شاملو شعر را پيام مبارزه ميدانست و شعر شيپوري را به نواي لالايي سهراب برتر و حقيقي ميدانست و سهراب باور داشت كه انسان با طبع لطيف و نازكانديشانه كه دست نوازشگر نسيمي بر گونه و رخسار برگي را ميبيند و در خيال خود ميپروراند، دست به سلاح و كشتار ديگري نميگشايد. تاريخ برضد سهراب بسي داوريهاي ناجور دارد كه تيمور يكي از آنها است كه به طبع لطيف او مورخان گواهي ميدهند. درباره شاهرخ تيموري قهرمان هنري كه برخي اين دوره را رنسانس هنري و علمي در ايران و بنيانگذار مكتب هرات خواندهاند نيز به واقع، قهرمان هنر تزييني و تجملي و ظاهرگرايانه بود كه تصويرسازي و خوشنويسي را شكوفا كرد اما از درد و رنج انسان بودن و زندگي بيظلم و ستم چيزي نكاست و زير پوسته هنر تزييني و نمايشي، محتواي ادبيات و فرهنگ سير انحطاط خود را پس از حمله ويرانگر و تباهكننده مغول سپري ميكرد. ظاهر، هنر بود اما باطن خيال تركتازي بر عالم و آدم؛ هنر ناانساني و نادردمندانه. نيچه فيلسوف غربي، با خيال نازكانديشانه و لطيف خود كه او را تا مرز جنون پيش راند نيز دريافته بود، پشت پوسته هياهوي هنري رنسانس و به نام انسان؛ انساني زياده انساني و زيباشناسي ناب هنر، نيهيليسم و پوچي تباهكننده و مرگباري نهفته است كه جز پناه بردن به زرتشتي ديگر راه رهايي وجود ندارد. اما همين تاريخ درباره شاملوهاي وطني و خارجي خاموش و مثبتانديش نيست. هيتلر و استالين نمونههاي برجستهاياند كه گواهي ميدهند كه هنر در خدمت حزب و دولت و حكومت و جشنوارگي چاره نيست، چاله است. ميان هنر درباري در خدمت ارباب و هژموني و هنر در خدمت جهل و ناداني و هنر اصيلي كه چهره از حقيقت زمانه و جامعه برميگشايد و آينهوار بر تابلو و بوم خود رنگي از چگونه بودن و شدن انسان و جامعه را ترسيم مينمايد، رازي نهفته است. هنر نه هنر براي خدايگان و اربابان و نه هنر براي بندگان و رعايا است و نه هنري خنثي در منطقه آزاد ميان اين دو و از هر دو. هنر حقيقي در زمينه و زمانه فرهنگ معني مييابد. معني همچون فرهنگ در بستر درد مشتركي انساني ميرويد و ميبالد. اين درد مشترك در لحظه تلاقي انساني و ميان انسانها رخ مينمايد كه نه تك صدايي و نه چندصدايي است و هم آن است و هم اين. ديالكتيكي است از همبودگي با ديگري و ديگري را چون خود پنداشتن و درك ديگري بهتر از خود او براي بهتر شدن خود. هنر طبيعت را آيينه ميبيند نه خود طبيعت را. اين هنر نه ستايش قدرت است نه تقديس جهل و ناداني، نه در رخوت عادتزدگي و سوداي جشنوارگي شدن به تهي بودن معناي خود شرفياب ميشود و به جايزه و صله زرين دل ميبندد و نه در خلوت و گوشهنشيني بيرون از «زمانه و جامعه و مردم» (به قول فروغ فرخزاد در باره شعر سهراب) گلخانهاي ميشود. هنر به پهناي انسان و درد بودن و سوداي انسان شدن كهكشاني رنگارنگ است كه هم واقعگرا است و هم آرماني. راهي انساني را برميگشايد همچون تابلويي زيبا از جامعه و مردم و زمانه كه نه ظاهري زراندود و گيرا و باطني پوچ و به فريب آغشته و نه ظاهري نازيبا و باطني سرشار از معاني سرگرمكننده دارد. هنر فرهنگوار پا به پاي جامعه نه در درون و نه در بيرون آن، رنج انسان بودن و شدن را بر دوش ميكشد. نه شيپور جنگ است نه نواي لالايي و هم هر دو. هنرمند بودن همچون هنر امري دشوار است و پرواي هنرمند بودن و ماندن ساده نيست. صعوبت ايستادن بر لبه پرتگاه خدايگان و بنده براي نه دمساز زورمداران براي زر و نه سفير تحقير براي پوچي است. هنر زبان درد عاشقي است آنگاه كه ديگري نميزيد.