• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5724 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند

گردگيري كتابخانه با تو

محمد خيرآبادي

دوست دارم نيم‌ساعت قبل از خواب، لم بدهم نزديك كتابخانه توي هال روي كاناپه، دست دراز كنم، كتابي بردارم و يكي، دو صفحه از آن بخوانم. آن شب همين كار را كردم ولي وقتي دست بردم به سمت قفسه، ديدم كتابم نيست. كتاب در دست مطالعه را معمولا به صورت افقي و جداگانه مي‌گذارم روي كتاب‌هاي ديگر. اما نبود. بلند شدم و آرام طوري كه سر و صداي زيادي ايجاد نشود، شروع كردم به گشتن. همه طبقه‌هاي كتابخانه، توي كشوها، كنار تلويزيون، روي ميز ناهارخوري، روي صندلي‌ها، پشت بالش مبل‌ها، همه جا را ديدم، اما هيچ جا نبود. آن آرامش اوليه كم‌كم با پيشروي در جست‌وجو، از بين رفت و رفته‌رفته عصبي شدم. زير لب به خانه‌تكاني شب عيد لعنت فرستادم و توي دلم زنم را به خاطر گم شدن كتاب محاكمه كردم. مي‌دانستم كه هيچ ‌وقت خوشحال نيست از اينكه كتاب بخرم و به كتابخانه در حال انفجارم، مدام اضافه كنم. شك نداشتم در حال گردگيري آن را برداشته و جايي گذاشته كه من نمي‌دانم. وقتي داشتم توي كابينت‌هاي آشپزخانه دنبال كتابم مي‌گشتم، تقريبا به نهايت عصبانيت رسيده بودم. طوري قابلمه‌ها و بشقاب‌ها و ظروف چيني را جابه‌جا مي‌كردم كه هر كسي مي‌ديد، مي‌فهميد از شدت ناراحتی و عصبانيت به زودي كار دست خودم مي‌دهم. زنم كه انگار خوابش نمي‌برد و از توي اتاق داشت همه مراحل پيشرفت اين جست‌وجو را رصد مي‌كرد، آمد توي هال و گفت: «چي شده؟» گفتم: «اين كتاب من كجاست؟» تقريبا داد زدم. زنم لبخندي زد و بدون آنكه چيزي بگويد مثل فرشته‌اي كه چشم بصيرتي براي ديدن همه‌ چيز دارد حتي از پشت حجاب‌ها و ديوارها، نشست و دستش را برد زير كاناپه‌اي كه تا چند دقيقه قبل روي آن لم داده بودم و كتابم را بيرون آورد و داد دستم و بعد در سكوت كامل برگشت به اتاق و من مات و مبهوت سر جايم ماندم. كتاب توي دستم بود و كتابخانه به هم ريخته و بالش پشتي مبل‌ها نامرتب و ظروف آشپزخانه رديف روي اوپن. چطور بدون آنكه متوجه شده باشم كتاب را هل داده بودم زير كاناپه؟ توي دلم گفتم: «فكر كنم اوضام داره خراب ميشه. كارايي مي‌كنم كه هيچ يادم نمي‌مونه كي انجامش دادم.»
روي كاناپه دراز كشيدم، يكي، دو پاراگراف خواندم و چشم‌هايم سنگين شد. خوابم برد. خواب ديدم از سر كار برگشتم و از صداي شرشر آب فهميدم زنم توي بالكن در حال نظافت و شست‌و‌شو است. كيفم را پرت كردم وسط خانه و سريع رفتم توي اتاق خواب، در كشويي كمد ديواري را باز كردم و رفتم داخل كمد. پشت لباس‌ها و رخت‌آويزها، قطعه مكعبي سفيد و گچي ديوار را از جا در آوردم و به سختي مثل يك گربه به تنم انعطافي دادم و با سر رفتم توي ديوار. وارد كتابخانه‌اي عظيم شدم شبيه بزرگ‌ترين كتابخانه‌هاي جهان با راهروهايي تو در تو. از نردباني بالا رفتم. كتابي را از زير لباسم در آوردم و آن را در يكي از قفسه‌هاي مرتفع كتابخانه گذاشتم. تند و سريع آمدم پايين و از راهي كه رفته بودم، برگشتم. اول پاهايم را از سوراخ ديوار دادم داخل و بعد سر و تنم را رد كردم. از توي كمد ديواري كه بيرون آمدم، يك‌دفعه زنم را ديدم با حوله‌اي بسته به سرش، جلوي پايم سبز شد و دستمالي قرمز جلوي صورتم تكان داد و گفت: «گردگيري اون كتابخونه محرمانه و عزيز با تو.» از خواب پريدم. زنم پاي كاناپه بالاي سرم بود. گفت: «پاشو سر جات بخواب ديگه. فردا كلي كار داريم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون