• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5696 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۶ بهمن

روايتي از زندگي و زمانه «علي‌اكبر سياسي» پدر روانشناسي نوين و باني استقلال نهاد دانشگاه در ايران

آقاي معلم و جناب استاد یادمان فرهنگمردان

يادي از دكتر كريم مجتهدي (1402-1309) استاد فقيد فلسفه

رضا عليزاده ممقاني

مهر ماه بيست و دو سال پيش بود كه پس از قبولي در دوره ارشد فلسفه علم دانشگاه صنعتي شريف سر كلاس درس« فلسفه غرب يك» دكتر مجتهدي را ديدم. پيرمردي كت و شلواري، با موهايي كه به سبك آلماني اصلاح شده ‌بود، صورتي كه كاملا با تيغ تراشيده بود، ابرواني پرپشت، عينكي درشت، يقه‌اي بسته كه معلوم بود سال‌ها پيش، پس از تابو شدن كراوات در كشور، همچنان بسته مانده است و نگاه و كلامي نافذ. با وجود كهولت سن تمام مدت در كلاس درس ايستاده بود. خود را معلم فلسفه معرفي كرد و گفت نبايد در كلاس درسش تاخير كنيم و پس از او وارد كلاس شويم كه در غير اين صورت بهتر است نياييم. حضور و غياب مي‌كرد و پس از چند جلسه همگي ما را شناخت. يكي از بزرگ‌ترين خوشحالي‌هاي دانشجويي چون من كه رشته موردعلاقه‌اش را در يكي از بهترين دانشگاه‌هاي كشور قبول شده‌ بود همين پيرمرد بود. 
شيوه درس دادنش بي‌نظير بود. لحن و تن صدايش را مي‌دانست كجا بالا بياورد كجا پايين. هرگز سر كلاس او خواب‌تان نمي‌گرفت، چون اين معلم كهنه‌كار نيك مي‌دانست چگونه سخن بگويد و از چه بگويد. اضطراب داشتم كه قوانين او مرا از ادامه همراهي كلاس بازدارد، چون كه من آن روزها مجبور بودم هر سه هفته يك‌بار به ماموريت بروم و سر سكوهاي نفتي نظارت عملياتي داشته باشم. بنابراين موضوع را با خودش درميان گذاشتم و به او گفتم كه حتما از طريق هم‌كلاسي‌ها از محتواي درس ارايه شده مطلع شده و با تلاش مضاعف جبران خواهم كرد. پذيرفت و داستان شاگردي من با او آغاز شد. 
مجتهدي خود را معلم مي‌ناميد و نه استاد فلسفه. كلاس كه تمام مي‌شد، پياده از دانشگاه خارج مي‌شد تا با اتوبوس به منزل برود و البته كه همه با تعجب او را در دانشگاه نگاه مي‌كردند. اين پيرمرد استاد چه رشته كدام دانشكده‌اي است و البته كه ما دانشجويان آن روزهاي فلسفه علم با افتخار او را استاد خود خطاب مي‌كرديم. هنوز چند جلسه‌اي نگذشته بود كه پيرمرد اسامي همگي ما را به دليل حضور و غياب‌هاي دقيقش فراگرفت. از اين پس كلاس هيجاني مضاعف داشت چون هر لحظه يكي از ما را خطاب قرار مي‌داد و حين تدريس پرسش‌هايي مي‌كرد كه باتوجه به بحث‌هاي گذشته بايد در اين مقطع زماني قادر به پاسخگويي‌اش مي‌بوديم. اگر پاسخ درست بود بي‌درنگ تشويق‌مان مي‌كرد ولي اگر اين تشويق‌ها در مورد فرد خاصي زياد هم مي‌شد فورا به فرد گوشزد مي‌كرد كه يك‌وقت دچار غرور نشود. 
نخستين مشق ما اواسط ترم بود كه بايد متني تهيه مي‌كرديم. مطلبي در مورد دكارت و هندسه تحليلي نوشتم. سعي كردم آموخته‌هايم در مورد هندسه، جبر و ديدگاه‌هاي دكارت را با يكديگر تركيب و خوانشي فلسفه علمي از هندسه تحليلي دكارت مبتني بر الهيات و فلسفه او ارايه دهم. نتيجه غيرقابل پيش‌بيني بود. در يكي از همان ماموريت‌ها كه من نبودم مقاله را به كلاس آورده، گفته بود مقاله‌اي كه عليزاده نوشته خيلي خوب است حتما از او بگيريد و بخوانيد. هفته بعد كه برگشتم هم‌كلاسي‌ها پيگير مطلب بودند. مقاله را از استاد گرفتم كه دست‌خطي زير مقاله داشت. تشويقش كوتاه با هشدار بود. آفرين خيلي خوب بود ولي مغرور نشو بايد بيشتر كار كني. 
مجتهدي هيچ ابايي از تعريف شاگردان نداشت. اين كار را به دفعات در مورد هر كدام ما كه از خود چيزي نشان داده بوديم انجام مي‌داد. شيوه تدريسش با تكيه بر لغات و تبارشناسي واژگان و شرح پارادايم بحث بود. بعدها فهميدم نوعي پديدارشناسي هرمنوتيك هايدگري را در تدريسش به كار مي‌برد كه هايدگر به عنوان مثال در مقاله معروف پرسش از تكنولوژي به كار بسته بود. همچنين كمي جلوتر فهميديم كه هر مطلبي را به ما نمي‌گويد مثلا هگل و نيچه را نه در دانشگاه صنعتي شريف بلكه در دانشگاه تهران مي‌گفت. مي‌گفت شماها مهندس هستيد بايد دكارت و كانت ياد بگيريد. چندان از فلسفه‌هاي معاصر سخن نمي‌گفت. مي‌‌گفت خيلي از اين چيز‌ها نمي‌دانم ولي جلوتر كه رفتيم متوجه شديم سخن نگفتنش نه از ناداني بلكه به اين نيت بوده تا به ما بفهماند براي سخن‌پردازي در مورد اين همه فلسفه‌هاي امروزي خيلي چيزها بايد بدانيد كه نمي‌دانيد.
 او خود را نه استاد بلكه معلم فلسفه مي‌دانست و البته كه در روايت تاريخ فلسفه، معلمان ارسطو بودند و فارابي. پس مجتهدي نيك مي‌دانست چه مي‌گويد. درگير مسائل زرد و حاشيه‌اي و امروزي نبود ولي به همگي آنها نيز در خلال درس‌هايش مي‌پرداخت. حرف امروز را نه در سطح مسائل سياسي و همگاني بلكه بايد از بين سطور داستان‌هايش بيرون مي‌كشيديد. مثلا اگر مي‌خواستيد بفهميد در مورد فلان شخصيت تاريخي كشور چه نظري دارد كافي بود روايتي كه از فلسفه غرب و تاريخ اروپا دارد را خوب گوش كنيد. در واقع او در مورد همه‌ چيز سخن مي‌گفت؛ از فلسفه‌هاي امروز تا سياست و جامعه ولي اين كار نه به آن صراحت و چون لقمه‌اي حاضر و آماده بود برعكس بايد در مورد روايت‌ها و شرح او انديشه مي‌كرديد. پس از پايان تحصيل در مقطع ارشد زماني كه هنوز دكتراي رشته‌ام در ايران تاسيس نشده‌ بود يك‌بار در سراي اهل قلم پاي سخنش نشسته بودم. جلسه كه تمام شد بلافاصله از تريبون آمد پايين به سراغم. دستم را گرفت و مرا برد به دفتر. از من پرسيد چه مي‌كنم و در حال مطالعه چه مواردي هستم. بي‌درنگ توصيه‌هايي در مورد موضوعات مورد پژوهشم كرد. 
زمان گذشت و براي نخستين‌بار دكتراي فلسفه علم به همت دكتر اكرمي در ايران داير شد. يك سالي از تحصيلم نگذشته بود كه فهميدم يكي از هم‌دانشكده‌اي‌هاي سابق مسوول صفحه انديشه روزنامه‌اي شده است و از من هم دعوت كرد تا با او در صفحه همكاري كنم. بعدها همين هم‌دانشكده‌اي سابق به من گفت كه تو را دكتر مجتهدي به من معرفي كرده‌بود و گفته بود با فلاني كار كن. اينجا بود كه فهميدم پيگير شاگردان است. البته اين تنها باري نبود كه در سخنراني‌هايش شركت مي‌كردم، در انجمن حكمت و فلسفه نيز سخنران بود و آنجا هم دست‌كم يك‌باري پاي صحبت‌هايش نشستم. يك‌بار در گروه فلسفه علم دانشگاه صنعتي شريف، در حال سخنراني در سالن سخنراني گروه ديدمش. طبق معمول چيزهايي پاي تابلو نوشته بود، پس از پايان سخنراني به سراغش رفتم و سلام و احوالپرسي كردم. مي‌خواستم تخته را پاك كنم كه بي‌درنگ تخته‌پاك‌كن را از من گرفت و گفت به عنوان معلم اجازه ندهيد مديون مخاطبين باشيد. البته من ديگر دانشجويش نبودم و طبعا انتظار خاصي از او نداشتم ولي او از هر فرصتي براي آموزش غفلت نمي‌كرد و اين را نيز بهانه‌اي براي آموزش نكته به كسي مي‌ديد كه ممكن بود روزي كلاس درس و بحثي داشته باشد. 
پس از آن يك‌باري براي مصاحبه و يك‌باري هم براي گفت‌وگو سراغش رفتيم. ديگر در دانشگاه درس نمي‌داد. پيرمرد ديگر نمي‌توانست آن‌گونه سر كلاس تمام‌مدت بايستد. پس مي‌نوشت و نوشته‌هايش اسباب شگفتي بود از آن رو كه نه فقط از فلسفه كلاسيك غرب بلكه از ادبيات روسي و فلاسفه اسلامي و ديگر چيزها را دربر مي‌گرفت. پنداري مي‌دانست كه فرصت رو به اتمام است.
 آخرين چيزي كه از ميز كارش به يادم مانده يادداشت‌هايش به زبان‌هاي فرانسوي و آلماني است. چيزي كه در مورد شاگردانش براي او اهميت داشت درك و هوش و استعداد و تلاش ايشان بود و نه رنگ و نژاد و جنسيت و گرايش سياسي. مي‌دانست فرصت كوتاه‌تر از سياست روز است و از آن هم مهم‌تر آنكه بايد تا مي‌تواند بياموزد. نه صرفا انديشه‌ها را بلكه نحو و منش خاصي كه بايد يك دانشجو داشته باشد.
 امروز ويديويي از او ديدم كه پس از دريافت جايزه بهترين دانشمند علوم انساني، از خواجه‌نصير، وزير ايراني مغولان ياد مي‌كند و مي‌گويد تا آخرين لحظه عمر دانشجو است و بايد ياد بگيرد. مجتهدي خود را معلم مي‌ناميد. اقرار مي‌كنم در طول عمرم شانس اين را داشتم كه چند معلم ديگر نيز ببينم. معلميني كه دنياي شما را به پيش و پس از آشنايي با خود تقسيم مي‌كنند. ترديد ندارم ساير شاگردانش كه اين روزها بسياري‌شان از اساتيد بنام هستند نيز خاطرات چه بسا جذاب‌تري از او داشته باشند. 
اين يادداشت را با همان چيزي كه او خود هميشه در مورد خود مي‌گفت به پايان مي‌رسانم. كريم مجتهدي معلم فلسفه بود و من شاگردش. خبر درگذشت او را در شرايطي شنيدم كه يكي، دو روزي از سالگرد مرحوم پدرم گذشته بود. اين دو بزرگوار هر دو هم‌سن بودند و من پس از مرحوم پدر، امروز احساس مي‌كنم معلم ديگري را نيز از دست دادم. انسان‌هايي كه با نبودشان چيزي در دنيا و جامعه من همواره كم خواهد بود.


 او خود را نه استاد بلكه معلم فلسفه مي‌دانست و البته كه در روايت تاريخ فلسفه، معلمان ارسطو بودند و فارابي. پس مجتهدي نيك مي‌دانست چه مي‌گويد. درگير مسائل زرد و حاشيه‌اي و امروزي نبود ولي به همگي آنها نيز در خلال درس‌هايش مي‌پرداخت. حرف امروز را نه در سطح مسائل سياسي و همگاني بلكه بايد از بين سطور داستان‌هايش بيرون مي‌كشيديد. مثلا اگر مي‌خواستيد بفهميد در مورد فلان شخصيت تاريخي كشور چه نظري دارد كافي بود روايتي كه از فلسفه غرب و تاريخ اروپا دارد را خوب گوش كنيد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها